رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

برگشتن از سربازی

نویسنده: حسین مظلوم

زمان برگشت رسیده بود زمان برگشتی که چند سال منتظرش بودم بلاخره داشتم برمیگشتم.

کی باورش میشد سربازی من تموم شده به
همین سرعت دو سال گذشت.

پادگانی که من توش خدمت می‌کردم توی یزد بود و خونهء بی بی شیراز

من از بچگی پیش بی بی زندگی می‌کردم چون‌ پدر و مادرم رو توی بچگی از دست داده بودم.ولی این باعث نشد احساس کم و کاستی بکنم. بی بی از همون موقع که باهاش زندگی می‌کردم هوای منو داشت؛
نمیذاشت کمبودی تو زندگیم احساس کنم.

از پادگان که خواستم بیام بیرون پشت سرم رو نگاه کردم؛ و تمام خاطرات از جلوی چشمام گذشت روزایی که با بچه های توی پادگان گذرونده بودم و… برگه ی ترخیص رو که خواستم به نگهبان بدم؛‌

با نگهبان چشم تو چشم شدم مجید بود.
یکی از بچه های پادگان که از قبل سربازی منو می‌شناخت.
گفت: حسن تویی؟
گفتم‌: آره
گفت:به امید خدا مرخص شدی دیگه؟
گفتم:آره دیگه دارم میرم.

برگه رو مهر کرد و داد، دستم خواستم برگه رو بگیرم، که گفت:به سلامت

برگه رو گرفتم و راه افتادم، باید یه قسمتی از راه رو پیاده میرفتم تا برسم به جایی که اتوبوس میاد و سوار اتوبوس بشم.
راه افتادم.

به ایستگاه که رسیدم، کسی جز من اونجا نبود.

نشستم و با خودم شروع کردم به فکر کردن؛

به اینکه چجوری برم شیراز پیش بی بی.
همینجور مشغول فکر کردن بودم که اتوبوس اومد.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: حسین مظلوم
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *