رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

همرنگ جماعت شد!

مترجم: ابوالفضل میرزاآقایی

نقل است روزی خضر بزرگ هراسان از غار بیرون آمد و شروع کرد به اخطار دادن به نسل بشر:
-در زمانی معین خشکسالی عظیمی خواهیم داشت و بعد از مدتی کوتاه ماهیت تمام آب های این سرزمین تغییر خواهد کرد.
مردی از میان جمعیت فریاد زد:
-این یعنی همه ما هلاک می‌شیم!
یکی دیگر:
-نه برنجی، نه گندمی، نه جویی؛ هیچ گیاهی رشد نخواهد کرد؟
خضر بزرگ گفت:
-من گفتم ماهیت آب ها عوض خواهد شد، یعنی ممکن است بعد از این آب ها دیوانه کننده باشد.
تنها یک نفر پیش گویی خضر را جدی گرفت و به ذخیره کردن آب در غاری که در بلند ترین نقطه شهر بود پرداخت؛ روز ها پی‌در‌پی می‌گذشتند و مرد هر روز بیشتر از دیروز آب ذخیره می‌کرد و انتظار خشکسالی را می‌کشید؛ بالاخره زمان معین فرارسید، نهر و چاه ها خشک شدند و این بدین معنا بود که خشکسالی شروع شده است.
مردم همه هاج و واج به دنبال خضر می‌گشتند اما هیچ اثری از او در شهر نبود؛ در این آشفته بازار تنها مردی که از قبل در غار خودش آب ذخیره کرده بود آرام و قرار داشت و بلافاصله به مخفی گاه خود دوید، با اینکه تشنه نبود مقدار زیادی آب خورد و کنار منبع آب خوابید؛ مدت زیادی بود که مرد از غار خودش بیرون نیامده بود مگر برای شکار تا اینکه باران بارید و او به میان جمعیت دوید؛ چندی از مردم شهر از تشنگی هلاک شده بودند، چندی از شهر رفته بودند و تعدادی هم که در شهر بودند بالکل عوض شده بودند؛ حرف زدنشان، فکر کردنشان و تمام حرکتشان تغییر کرده بود؛ حتی آنها از اتفاقات اخیر هم بی خبر بودند و هشدار خضر هم یادشان نبود.
مرد تلاش کرد که با آنها حرف بزند اما آنها او را مسخره کردند و انگ دیوانگی به او زدند؛گروهی هم برای مرد دلشان می‌سوخت و گروهی دیگر با او سر دشمنی گرفتند.
مرد سرخورده و افسرده تصمیم گرفت تنها، زندگی کند و از آب دیوانه کننده که جمعیت شهر را دیوانه کرده بود حذر کرد.
چهار آفتاب طلوع و سه آفتاب غروب کرده بود که تنهایی مرد را شکست داد؛ فکر کردن و رفتار کردن متفاوت از دیگران حتی به شیوه درست زندگی را برایش جهنم کرده بود پس همرنگ شدن به رسوایی را ترجیح داد و آب را نوشید.
او همه چیز را درباره ذخیره آب فراموش کرد، حتی از این نوشته هم بالای ذخیره آب از غار هیچ در خاطرش نماند!
وقتی او به شهر برگشت، مردم به او به گونه ای نگاه می‌کردند که انگار قبلا دیوانه ای بوده است که به طور معجزه آسایی عاقل شده است.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

مترجم: ابوالفضل میرزاآقایی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *