در تاریکی شب آهسته پرسه می زنم و خودم را در آیینه دیروز برای فردایی روشن می نگرم.ماه روایتگر شبی بی پایان است و گویا این خورشید قصد طلوع ندارد،در کنج این اتاق با زاویه ای از هزاران ستاره می نشینم و می نویسم به یاد تمام کسانی که در نبود کاغذ تمام احساساتشان را به فراموشی سپردند.می نویسم که این دل بی تاب آرام و قراری گیر تا خورشیدی که معلوم نیست کی ظهور می کند.ساعت هایی دراز است که به تمام آرزوهایم برای فردا می اندیشم اما افسوس که فردایی نیست و این سیاهی برای من ابدی است.اگر فردایی امد به گوش همه مردم این شهر برسانید که از ثانیه های دقایق ان لذت ببرند و بدانند در انتظار امروز بودن برای بسیاری رویایی محال بوده است.پس زندگی کنید و با لبخند بمانید ،چه انسان هایی که در انتظار بسیاری چیز ها در سیاهی این شب ستاره شدند.
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.