رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰
برندگان مسابقه داستان نویسی یلدای ۱۴۰۲ مشخص شدند! هم‌اکنون می‌توانید آثار برندگان را مشاهده نمایید.

خاطرات پیش از مرگ

نویسنده: فاطمه بهزادی

توکیو سال 2020/9/6

چه اتفاقی افتاده چرا نمی تونم تکون بخورم یکی داره میاد ک کم کمک کمک [به سختی میتونم حرف بزنم همه جای بدنم درد میکنه] دارند منو کجا می‌برند فکر کنم بیمارستان

یه ربع بعد

دکتر: نباید بمیری
پرستار: داریم از دستش میدیم

[احتمالا دارم میمیرم، چه حس عجیبی تا به حال یه همچین حسی نداشتم،شاید دارم از اتمسفر عبور میکنم سرم داره گیج میره وایییی] [اینجا دیگه کجاست]

پرستار: بچه داره به دنیا میاد زود باشید
دکتر: آروم باش یه نفس عمیق بکش با شماره 3 شروع میکنم 1 2 3

صدای فریاد زدن آن زن کل بیمارستان رو فرا گرفت
چقدر گوشم درد گرفتش

دکتر: چه بچه زیبایی به پدر این بچه بگویید داخل بیاید و دختر زیبا تر از گلش را در آغوش بگیرد

وقتی به پدر آن دختر گفتند بیا داخل به سرعت نور امد داخل و دختر تازه به دنیا آمده اش را بغل کرد
یک لحظه صبر کنید ببینم آنکه پدر من است و آن خانم احتمالا مادرم هست[یوگی نئوتو]

دکتر: اسم این دختر زیبا را چه می‌خواهید بگذارید
یوگی: هیناتا ، قرار است اسم دخترمان را هیناتا بگذاریم

الان دیگر مطمئن شدم که آن خانم مادرم هستند
پدرم می‌گفت زمانی که به دنیا آمدم زیباترین نوزادی بودم که در آن بیمارستان بود اما الان که میبینم اصلا اونجوری نبوده است بیشتر از آنکه شبیه نوزاد باشم شبیه یه خوکچه هندی بودم
البته همه نوزادانی که به دنیا می آیند اولش شبیه یه خوکچه هندی هستند ولی این صحنه چقدر زیبا است مادرم تنها کسی که همیشه آرزوی باهاش بودن را داشتم راستش مادر من بعداز یک ماه که من را به دنیا آورد سرطان گرفت و بعداز یکسال از این دنیا پر زد و به آن دنیا سفر کرد
احتمالا الان هرکسی جای من بود میزد زیر گریه ولی آنقدر گریه کرده ام که دیگر قطره ای اشک برای ریختن نمانده است
چه اتفاقی دارد می‌افتد چیزی نمیبینم همه چیز تار شده است اون روشنایی چیه صدای آواز از آن طرف می شنوم مانند اهنگ تولدت مبارک می‌ماند بگذار نزدیک تر بروم
من این روز رو یادم است تولد 5 سالگی ام همه بهم کادو دادن کادوهایی مانند: عروسک نخی و وسایل آشپز خانه و باربی و‌…. که من خوشم نمی‌آمد راستش من هیچوقت تولد گرفتن را دوست نداشتم
به نظر همه تولد یک انسان روزی است که همه دورت جمع میشوند و بهت کادو میدهند و سعی میکنند آن روز بهترین روز زندگیت باشد ولی به نظر من آنها بهت هیچ کادویی نمیدهند آنها بهت جایزه میدهند جایزه اینکه یک سال دیگر هم تونستی زنده بمونی و در این دنیای تاریک و پر از خشم تاب بیاری سعی میکنند تا به دنیا امیدوارت کنند و بهت نشان بدهند بعداز هر غمی شادیی در راه است ولی امسال دیگر کسی قرار نیست بهم جایزه بدهد این خاطراتی که دارم میبینم من را یاد عکس گرفتن و دیدن آلبوم عکس های گذشته می اندازد همیشه از این دوتا چیز متنفر بودم به نظرم یه نوع خود آزاری است انسان ها خودشون را زیبا و حیرت آور میکنند و برای سه دقیقه لبخند میزنند تا در عکس ها خوب دیده شوند و در آخر که پیر و فرسوده شدند عکس ها را نگاه کنند و بگویند یادش بخیر چه زمانی بود و هزاران ای کاش و کاشکی بگویند در هر صورت این نظر منه شاید یک نفر دیگه مخالف باشد

دهه80:

کلا 10 سالم بود هیچکس تو مدرسه از من خوشش نمیومد بهم می‌گفتند عجیب غریب،چرا؟؟ چون خیلی باهاشون فرق داشتم وقتی معلم میگفت نقاشی بکشید من نقاشی سنگ قبر و روح را میکشیدم و گاهی اوقات موجودات را در نقاشی هایم با هم ترکیب میکردم و یه موجود جدید درست میکردم
برای مثال: زنبور، قارچ و یک چشم
یکی دیگر از مواردی که ازم خوششان نمیومد این بود که هر وقت اذیتم میکردن ازشون انتقام میگرفتم و باعث میشد بهم بگویند کینه ای حرفی می‌گفتند را انکار نمیکنم چون واقعا هستم ولی من کینه ای بودن را از داستانی آموختم که کل مردمان ژاپن آن را باور دارند داستان اینجوریه که راجب سوکاشی که یکی از قدیمی ترین خدایان ژاپن است روزی با پسری به اسم شینو که زاده آب و خاک است زیر درخت ساکورا آشنا میشود و شینو به سوکاشی میگوید که میخواهد به یکی از خدایان ژاپن تبدیل شود و از دیگران در برابر دیوها و اهریمن ها دفاع کند از سوکاشی درخواست کرد که به او آموزش بدهد سوکاشی قبول کرد ولی از شینو خواست که قسم هایی بخورد شینو قبول کرد و تک تک آن قسم ها را خورد سوکاشی هر روز به شینو آموزش میداد و شینو هر روز قدرتمند تر و مغرور تر از دیروز میشد به جایی رسید که دیگر خودش را گم کرده بود و تک تک قسم هایش را شکوند و شروع به حمله کردن روستا ها کرد به همین دلیل سوکاشی با شینو مبارزه کرد و او را زندانی داد و گفت هیچ وقت دیگر تو را نخواهم بخشید و روزی که دوباره تو را آزاد ببینم روز مرگ توست خب حالا متوجه شدید کینه ای بودنم را از کی آموختم درست است از خدا حالا بگذریم در هر صورت من دبستانم را گذراندم پس دیگر مهم نیست

دهه 85:

15 سالگیم وای نمیدانید عجیب ترین انسان ها را در همین سن می‌بینید باهم میخندند غذا میخورند ولی پاش که برسد حاضر اند به دلیل سود و منفعت خودشون حتی به هم دیگر هم از پشت خنجر بزنند در این سن برخی انسان ها خجالتی هستند من هم جزء همان دسته بودم در مدرسه احساس خوبی نداری برخی بچه ها سعی میکنند دیگران احساس بدی نسبت به خودشون داشته باشند کلا انسان های عجیبی بودند هیچوقت نفهمیدم دلیل این رفتاراتشون چی بوده؟ ول خب یادم است که پدرم یکبار گفت: نباید از آدم ها خجالت بکشی آدم ها مثل مهره های شطرنج می مانند میان و میرن اگه از آنها خجالت بکشی باعث میشود احساس قدرت کنند و بهت بگویند رقت انگیز
چند تا چیز رو همیشه یادت باشه بچه جون:

1 آدم ها ترسناک ترین موجودات روی کره زمین هستند آنها از چند تا موجود ترکیب شدن تا تبدیل به انسان شدن:روباه، آفتاب پرست، طوطی و میمون همیشه ازشون انتظار هر کاری را داشته باش همیشه جلوشون قدرتمند باش جوری که آنها ازت بترسند
2 هیچوقت جزوی از ماتریکس نباش راه خودت را داشته باش راهی که متفاوت است
3 دنیا یه بازی است یه بازی خیلی ترسناک که اگه شکست بخوری نه راه پیش داری و نه پس ، پس یاد بگیر درست بازی کنی
4 مهم ترینشون یه زمانی یه انسان خیلی باهوشی یه حرف درست زد حقیقت همان دروغی است که بارها و بارها تکرار میشود
پدر من انسان مهمی نبود بعضی مردم بهش می‌گفتند دیوانه ولی به نظر من حرف هایش رو باید آب طلا گرفت واقعا پدرم را دوست داشتم یکبار بهم گفت: (زمانی که مردم روی سنگ قبرم بنویس عشق همان شیطان جنون امیز است)
من هم به چیزی که گفت عمل کردم من همیشه میخواستم وقتی مردم روی سنگ قبرم بنویسند هیناتا کانا زنده دفن شده است ولی الان دیگر نمیدونم چی قرار است بنویسند

دهه90:

20 سالگیم در این زمان فقط به فکر خوش گذراندن و دوست پیدا کردن هستی هیچی برات مهم نیست احساس غرور داری به انسان های زیادی اعتماد میکنی و ضربه میخوری و همین ضربه خوردن ها باعث میشود که دیگر نتوانی به کسی جز خودت اعتماد کنی هر لحظه در حال دروغ گفتن هستی، به خانوادت دوستانت به همه حتی خودت منم مانند دیگران عاشق شدم ضربه خوردم میخواستم خوش بگذرونم به خودم دروغ میگفتم ولی هنوز یک ذره هم پشیمون نیستم چون همش برام یه درس شد در این زمان انسان هایی که شبیه سکه هستند را میبینی گاهی اوقات باهات خوب هستند و گاهی اوقات میخواهند سر به تنت نباشد ولی اگر از من می شنوید از این انسان ها دوری کنید

دهه95:

25 سالگیم در این دوره تازه متوجه میشوی زندگی فیلم هندی نیست که اون بگه برات می میرم تو بگی من بیشتر نه عزیزم زندگی همش برات میشود پول،پول فقط پول شاید باورتون نشود ولی در این سن هنوز کسانی هستند که دنبال عشق حقیقی هستند ولی خوشبختانه من این موارد را زودتر از 25 سالگی فهمیدم

2020/9/6:

پس اینجوری مردم! در حالی که نصف بدنم درحال سوختن بود و صورتم را از دست داده بودم حتما اونقدر درد داشتم که حتی متوجه سوختن دست و پاهایم نشده بودم البته تقصیر خودم بود اگر قبل از رانندگی چیزی ننوشیده بودم شاید الان من و اون انسان بیچاره زنده بودیم البته شایدم اون زنده باشه
خب!! همه خاطرات تمام شدند حالا فکر کنم با یه خدایی یا یه همچین چیزی مواجه بشم

خدا: بالاخره تمام شد
هیناتا: تو کی هستی؟ خدایی؟!!
خدا: اره منم
هیناتا: الان قرار است کجا برم به بهشت یا جهنم
خدا: هیچکدام نه به بهشت میروی و نه به جهنم
هیناتا: یعنی چی؟ پس قرار است به کجا بروم؟ چی میشود؟
خدا: تو تناسخ میکنی
هیناتا: تناسخ!!! دقیقا مثل همان چیزی که پدرم همیشه میگفت
خدا:بله
هیناتا: چرا اخه؟
خدا: تا تبدیل به یک موجود بهتر بشوی وفادار باشی به دیگران احترام بگذاری اصلا تا به حال دقت کردی ذهنیت و عقاید افراد در گذشته با زمانی که توش زندگی میکنی چقدر فرق داره
هیناتا: خب اره، ولی آخرش چی؟
خدا: هیچوقت آخر چیزی برایت مشخص نیست تا وقتی که خودت بهش برسی
خدا: این بار قرار است تو به عنوان یک روباه در یکی از جنگل های کانادا به دنیا بیای
هیناتا: چی به عنوان یه حیوان
خدا: بله به عنوان یک حیوان نترس به مرور زمان همه چیز را یاد خواهی گرفت

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: فاطمه بهزادی
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

2 نظرات

  1. Avatar
    مهلا علی پور می گوید:
    28 اسفند 1401

    درود

    پاسخ
  2. Avatar
    مهلا می گوید:
    28 اسفند 1401

    عالی عالی عالی

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *