رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

دخترک چوبی (فصل پنجم)

نویسنده: مریم ملکی جوشاتی

برای مطالعه فصل چهارم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: دخترک چوبی (فصل چهارم)

روشنک متوجه نشده بود که او همان دختری است که شاهزاده دنبالش میگردد. او از دور شاهزاده و همراهانش را دید که راهی سفر شدن. در دلش میگفت: خوشبحال آن دخترک، که اینقدر برای شاهزاده عزیز شده تا آنجا، که دل به همچین سفر دور و درازی داده.
سفر شاهزاده ماه ها طول کشید اما دست خالی به قصر برگشت.
روشنک در آشپزخانه مشغول کار بود که شنید شاهزاده بدون آن دختر زیبا برگشته.
برای شاهزاده ناراحت شد. اما در رویاهایش خودش را با شاهزاده تصور میکرد که چقدر خوشبخت شده و زندگی آرام داره.
شاهزاده نمی توانست از فکر آن دختر بیرون بیاید بنابراین دستور داد تا مطابق گفته های او نقاشی از آن دختر بکشن تا بتوانند زود پیدایش کنن.
نقاشی دختر زیبا همجا پخش شد تا اینکه چشم روشنک به نقاشی افتاد و خودش را شناخت و زود یادش آمد که آن شب شاهزاده او را در باغ قصر دیده بود. نمیدانست باید چکار کند از یک طرف فکر این بود که پدرش او را پیدا میکند و از طرفی زندگی ملکه ای که قرار است نصیبش شود. و دلش که شاهزاده رو دوست داشت.
تمام شب فکر می کرد تا اینکه با خودش گفت اگه پدرم پیدایم کند دیگر نمیتواند من را مجبور به ازدواج با آن پیرمرد کند چون بلاخره من همسر شاهزاده خواهم شد. تصمیم آخرش رو گرفت که خودش را به شاهزاده نشان دهد اما طوری که شاهزاده به سراغش بیاید.
صبح که شد دستور دادن برای شاهزاده آذوقه آماده کنن چون دوباره برای جستجوی آن دختر راهی سفر میشود.
حالا دیگر روشنک میدانست که او همان دختر است بنابراین گردن بند یادرگار مادرش رو در داخل یکی از نان های شاهزاده گذاشت تا با دین آن گردن بند به سراغش بیاید.
شاهزاده راهی سفر شد. در بین راه برای استراحت و نهار توقف کردن وقتی شاهزاده مشغول خوردن نان ها شد ناگهان دندانش به چیز زبری خورد وقتی به نان نگاه کرد دید همان گردنبندی هستش که آن شب در گردن دخترک دیده بود. فورا دستور داد به قصر بازگردن تا دخترک رو پیدا کند وقتی به قصر برگشتن اطرافیان از او سوال کردن که چرا زود برگشته؟ آیا دخترک را پیدا کرده؟
شاهزاده دستور داد تمام آشپزهای قصر رو جمع کنند. تمام آشپزها جمع شدن و پیش شاهزاده رفتن. سرآشپز از روشنک خواسته بود که بماند. چون تصور میکرد شاهزاده از دیدن نقاب چهره ای چوبی او میترسد.
شاهزاده تمام آشپزها رو دید اما هیچ کدام از آن ها، دخترک نبودن از سرآشپز سوال کرد آیا کسی دیگری هم هست که نیامده باشد؟
سرآشپز جواب داد: بله.
شاهزاده پرسید: مگه دستور ندادم تمام آشپزها باید حاضر شوند، پس چرا سرپیچی کردین؟
سرآشپز گفت: او چهره ی ترسناکی دارد گفتم شاید شما از او بترسید.
شاهزاده با عجله از سرآشپز خواست او را به پیش دخترک چوبی ببرن. وقتی شاهزاده به آنجا رسید دید که دخترک چوبی مشغول کارهای آشپزخانه است. با صدای بلند فریاد زد: دخترک چوبی زود به اینجا بیا.
روشنک جلو رفت و محکم ایستاد و احترام گذاشت.
شاهزاده از او خواست تا نقابش را بردارد.
روشنک نقابش را برداشت و موه های زیبایش باز شدن آنقدر روشنک زیبا بود که تمام اطرافیان از دیدنش جا خوردن چون تمام مدت فک میکردن زیر آن نقاب، یک چهره ای سوخته و زشتی باشد.
شاهزاده بی درنگ از اسب پایین آمد و رو به روشنک کرد و از او خواست تا باهاش ازدواج کند روشنک هم قبول کرد و تمام داستان رو برای شاهزاده تعریف کرد و شاهزاده دستور داد تا پدرش را پیدا کنند و با نامادریش برای جشن عروسی آنها به قصر بیاورن.
روز جشن عروسی روشنک آنقدر زیبا شده بود که همه به او خیره شده بودن. شاهزاده کنار روشنک ایستاده بود و منتظر پدر او بودن تا جشن عروسی رو شروع کنند.
پدر روشنک و هلما، نامادریش وقتی به قصر رسیدن بسیار تعجب کردن آن ها هنوز موضوع رو نمیدانست که چرا همراه افراد قصر به آنجا آمده بودن. تا اینکه چشمانشان به روشنک که چون خورشید زیبای در میان آن جمعیت می‌درخشید افتاد متوجه شدن. پدرش فک میکرد که او میخواد انتقام بگیرد. اما روشنک جلو رفت و از پدرش خواست برای خوشبختی او دعایی خیر کند و در جشن آن ها شرکت کند.
پدرش رو به هلما کرد و گفت که تو مقصر بود تا دخترم این همه بدبختی رو بکشه و اینک خدا به او کمک کرد و از این بدبختی ها نجات پیدا کرده.
هلما از روشنک خواست تا او را ببخشد.
روشنک هر دوی آن ها را بخشید و از آن ها خواست تا در قصر زندگی کنند.
پدرش قبول کرد و زندگی خوبی رو کنار شاه و ملکه ای زیبا شروع کردند.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: مریم ملکی جوشاتی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

2 نظرات

  1. Avatar
    دیانا می گوید:
    29 اسفند 1401

    از این داستان
    لذت بردم
    ..🥰🥰

    پاسخ
  2. Avatar
    farnaz می گوید:
    27 اسفند 1401

    سلام از خواندن داستان شما لذت بردم .♡

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *