رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

در مدرسه

نویسنده: زهرا حیدرپور

همین طور که داشتم از کلاس می آمدم بیرون یه نگاهی به دفتر انداختم توی سینی لیوان هایی که ما می تونیم استفاده کنیم نبود. راهم را به سمت آبدار خانه کج کردم. در قدم دوم خانم معلم جدیدی که به جای خام زندی آمده بود دیدم ماسکش را بالا داده بود بهش گفتم خسته نباشید جوابی نداد. پشت سرش تو آبدار خانه چای ریختم در حال ریختن آب جوش بودم تو قوری چای نمانده بود آبجوشم را ریختم تو قوری تا یه رنگی بگیره و دوباره ریختم تو لیوان که خانم جوادی گفت خانم شما بچه دم بخت نداری؟
یه هویی یه جوری شدم.
قوری را گذاشتم روی سماور بهش نگاه کردم
گفتم خانم( یه مکث یه ثانیه ای کردم )و گفتم
من 34 سالمه تازه ازدواج کردم
ایشونم گفت چای نداره هیچ جوابی هم به من نداد
منم سریع به سمت دفتر حرکت کردم
سرم را بالا گرفتم و شروع به خوردن چای کردم
خانم جوادی وارد دفتر شد
گفت خانم چای آماده شده می خواهید بگم براتون بیارن
لیوانم را بالا گرفتم و گفتم نه ممنون همین خوبه
داشتم با خودم فکر می کردم که اگه در 20 سالگی بچه دار می شدم الان بچم 15 سالش بود
ولی 20 سالش نبود
با خودم گفتم پس به سن و سالم می خوره که 40 سالم باشه با خودم گفتم شاید آدم باوقار و پخته ای می زنم چهره ی زیبایی هم دارم شاید تو دلش گفته میشه دختر ایشون را برای پسرم بگیرم زیاد غر غر هم نمی کند.پر توقع هم نیست
ولی بازم تو ذهنم گفتم ببین اینقدر آرایش نمی کنی اینقدر به پوستت رسیدگی نمی کنی اینقدر به قیافت نمی رسی از بس که پاهات لنگ می زنه و درد داره فکر کرده سنت بالاست.
البته خود خانم جوادی با اینکه سنش کمه دو تا بچه دم بخت داره و پوست بسیار زیبا و سالم و شفافی داره کلا هم آدم بشاشی هست.
خلاصه خانم مدیر آمدن تو دفتر و توضیحاتی برای ثبت معلم نمونه دادن.
آخرش خانم اسدی پرسید حیدری تو نمی خواهی معلم نمونه بشی
همین طور که داشتم از طرف خانم نجفی که پارسال معلم نمونه شده بود رد می شدم بلند گفتم من احتیاجی به این کار ها ندارم خودم معلم نمونه هستم.
وارد کلاس شدم به بچه ها گفتم کتاب نگارش را باز کنند
آوا آمد سر میزم
شروع کردم به نوشتن اتفاقی که افتاده و توجیه کردم که خوب فقط 5 سال فرقش بوده
اشکال نداره
تو نباید خودت را ناراحت کنی
که اشکم در آمد یه دستمال کاغذی برداشتم
سرم را گذاشتم روی میز
از گوشه چشمم یه قطره اشک درآمد
فرناز آمد سر میزم گفت خانم
دارید گریه می کنید؟
جوابش را ندادم
بعدش رو به من کرد و گفت خانم
چرا گریه می کنید؟
اشکم بیشتر شد دو سه بار بینی خودمو گرفتم آوا گفت بینیتون قرمز شده
آیسا آوین و محیا آمدن سر میزم
حاج و واج مونده بودن،چهار چشمی داشتن من را نگاه می کردند‌.
تو چهره ی آیسا ناراحتی را دیدم
گفتن خانم چرا داری گریه می کنی
احساس ضعف کردم
تو دلم گفتم نباید ضعفم را به بچه ها نشون بدم میرن به مادراشون میگن خانممون داشت گریه می کرد.
سعی کردم به خودم مصلت بشم اشکم را با دستم پاک کردم و گفتم سرم درد می کند.
کم کم به خودم مصلت شدم.
تا اینکه توی ماشین با خانم گل مکانی اینا خیلی دلم می خواست زودتر برسم خونه و بلند بلند گریه کنم
دلم می خواست به حمید بگم ببین بچه نداریم برای بچه هامونم خاستگار پیدا شده
با خودم گفتم خودت را جلوی شوهرت پیر جلوه نده
یه کم با معصومه اس ام اس باز کردم و بهش گفتم
بعدشم خواهرم زینب با املت آمد چون چشمم اشک بار بود تارسید پایین بهش گفتم برای دخترم خاستگار پیدا شده
با رنگ پریده و بسیار ناراحت گفت یه عمریه که به من میگه مادر تو هستم اشکال نداره
یه عمریه به من میگن مادر جان اشکال نداره
گفته که گفته
منم خودم را جمع کردم و شروع به خوردن املت کردم.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: زهرا حیدرپور
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *