رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰
برندگان مسابقه داستان نویسی یلدای ۱۴۰۲ مشخص شدند! هم‌اکنون می‌توانید آثار برندگان را مشاهده نمایید.

دخترک چوبی (فصل دوم)

نویسنده: مریم ملکی جوشاتی

برای مطالعه فصل اول این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: دخترک چوبی (فصل اول)

مادرش در لحظات آخر زندگی وصیت عجیبی کرد او از پدرش خواست که بعد، مرگش با کسی ازدواج کند که کفش های او به پایش بخورد. روشنک از سخن مادرش بسیار جا خورد و در فکر فرو رفت که چرا مادرش همچین حرف عجیبی زد! در همین حال بود که پدرش با صدای بلندی فریاد زد ماریا؟ روشنک به چهره ی مادرش نگاه کرد دیگر رنگ زندگی به چهره ی مادرش نمانده بود و پر از غم وسردی و بی رنگی بود. بی اختیار گلویش پر از بغض و گریه شد چشمانش همچون ابر بهاری گریه میکرد و گاه گاه به پدرش نگاه میکرد که چگونه تنها شده و دیگر همدمی ندارد. هر دو تا صبح گریه کردن اما بلاخره باید واقعیت رو قبول میکردن که دیگر در این دنیا کسی رو غیر یک دیگر ندارن. بعد تشیع جنازه ای مادرش، هر دو تنها به خانه باز گشتن. خانه بسیار سرد و بی روح بود انگار تا حالا کسی در آن خانه زندگی نمیکرد تاریکی خانه رو فرا گرفته بود. روشنک با صدای بلندی گریه کرد و به طرف اتاق مادرش رفت. زانو های پدرش خم شد و بر زمین افتاد و شروع کرد به گریه کردن. روزها میگذشت و بیشتر از همیشه جای خالی مادر رو احساس میکردن. روشنک هر روز بزرگ و بزرگ تر میشد انگار کارهای خانه او را به یه خانم مسن تبدیل کرده بود اما او بخاطر پدرش هر کاری میکرد تا جای خالی مادرش کمتر پدرش را رنجیده خاطر کند. اما دیری نگذشت که پدرش تصمیم گرفت دوباره ازدواج کند تا خانه از این هم سکوت و تنهایی به سرآید. سر سفره شام بودن که پدرش حرف از تنهایی  میزد روشنک زود  متوجه ای حرف های پدرش شد و دست های پدرش را گرفت و گفت: پدر جان من از تنهایی تو خبر دارم و میدانم که باید دوباره یه زندگی نو رو شروع کنی پس با خیال راحت حرف هایت رو بزن من راضیم و مانع شما نمیشم.‌ پدرش اشک در چشمانش جمع شده بود و با تکان دادن سرش به پایین از دخترش تشکر کرد. فردای اون روز پدرش به خواستگاری زن های مختلفی میرفت اما هیچ یک از آنها زنی نبودن که مادرش وصیت کرده بود. تا اینکه روشنک به سن ۱۵ سالگی رسید و آن زمان متوجه ای وصیت مادرش شد در واقع مادرش میخواست تا زمان رو برای دخترش بیشتر کند تا زود به دست نامادری نیوفتد. یک روز که پدرش از شهر برگشت بسیار خوشحال بود رو به روشنک کرد و گفت که زن خوبی برای ازدواج پیدا کرده و قرار است به زودی ازدواج کنند روشنک بخاطره خوشحالی پدرش، شاد بود اما دلش پر از غم بود که چگونه آن زن، جای مادرش رو در قلب پدرش میگیرد و دیگر مادرش را فراموش میکند. بلاخره آن روز فرا رسید و پدرش با یک زن نسبتا زیبا و لاغر و کم سن و سال وارد حیاط  خانه شدن. روشنک به سوی آنها رفت و تبریک گفت . نامادری روشنک اسمش هلما بود و از همان روز اول از روشنک خواست که اسمش را صدا بزند. روشنک احساس خوبی به نامادریش نداشت اما بخاطره پدرش آن را پنهان میکرد و به آنها لبخند میزد. نامادری روشنک روزه های اول با او مهربان بود اما کم کم به محبت پدر و دختری آنها حسادت میکرد و تصمیم گرفت تا از شر روشنک خلاص شود تا تمام محبت همسرش به او برسد.  در آن شهر تاجر پیری زندگی میکرد که همسرش رو خیلی وقت پیش از دست داده بود و دنباله دختر جوانی برای همسری خود میگشت. هلما از پدر روشنک خواست که او را به آن تاجر بدهد و در مقابلش پول خوبی بگیرن و با آن پول گاو و گوسفند بخرن و مزرعه بزرگی بسازن. پدر روشنک گول حرف های همسرش رو خورد و از روشنک خواست که با آن مرد ازدواج کند. اما روشنک بیچاره هنوز یه نوجوان کم سن و سال بود و نمیخواست زود ازدواج کند، آن هم با یه مرد هم سن و سال پدرش؟ بنابراین شب تصمیم گرفت از خانه فرار کند. وقتی هلما و پدرش خوابیدن، یواشکی از خانه بیرون رفت و با سرعت هر چه تمام پا به فرار گذاشت. وقتی به کوه ها رسید از صدای گرگ ها ترسید و به یه غار کوچک پناه برد. روشنک یاد مادرش افتاد که چگونه وقتی سردش میشد بغلش میکرد تا گرمش شود اشک از چشمانش روی گونه های سرخ  سرما زده اش افتاد. سرش رو روی زمین گذاشت و دستانش رو زیر سرش، تا خوابش برد.

برای مطالعه فصل سوم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: دخترک چوبی (فصل سوم)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: مریم ملکی جوشاتی
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *