رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

شب

نویسنده: مائده حشمت

پلک هایش را روی هم گذاشت و عمیق نفس کشید.
خنکی هوا با آتش قلبش انگار خنثی می شد.
آسمان بغض کرده بود یا عصبانی بود را نمی دانست.
حال خودش را هم نمیدانست، آسمان که سهل بود.
شاید خشمش آنقدر شدید بود که راهی جز بغض و اشک برای ابرازش نبود.
برق آسمان ثانیه ای در خلسه فرو بردش.
زمان ایستاد. نه، زمان فقط برای او ایستاد. چرا که ماشین ها همچنان در مسیرشان حرکت می کردند. مردم با چتر های رنگی پیاده رو ها را طی می کردند. کودکی سعی می کرد دست مادرش را رها کند تا در چاله های آب بپرد. چراغ ماشین ها اشک های آسمان را واضح تر نشان می دادند.
هنگامی به خودش آمد که باران شدید تر شد.
دستی به روی بارانی سیاهش کشید.
پاهایش را حرکتی داد و دوباره شروع به راه رفتن کرد.
به خیال خودش بیچاره ترین آدم دنیا بود. از دو ساعت پیش که در خانه را محکم به هم زد و از آنجا فرار کرد فقط قدم زده بود.
هنوز داشت اشک می ریخت که ناگهان با چیزی کوچک بر خورد کرد.
نیم وجبی رو به رویش دهان باز کرد:
_گم شدی؟
با صدای گرفته اش لب زد: نه، چرا؟
_آخه داری گریه می کنی…. ببین منم گم شدم ولی عزیزجونم بهم گفت به جای اینکه گریه کنی به پلیس بگو که گم شدی.
+کی گم شدی؟
_نمیدونم عزیز جونم یهو گم شد.
لبخند زد!
+تو گم شدی یا عزیزجونت؟
_نمیدونم… فکر کنم من!
+عجب! ببینم کوچولو شماره مامانت یا آدرس خونتون رو حفظی؟
_کوچولو خودتی
+من با این قدم کوچولو ام؟
_عزیز جون همیشه میگه چون قلبم بزرگه پس بزرگم. میگه آدم بزرگایی که قلبشون کوچیکه کوچولو ان.
+درست می گی!….. نگفتی آدرس خونتون یا شماره مامانت رو بلدی؟

_مامان بابای من رفتن بهشت. ولی عزیز جون این برگه رو بهم داده.
نمی خواست طوری رفتار کند که دخترک رو به رویش ناراحت شود اما انگار دست خودش نبود.
_بده ببینم
+خاله میخوای منو ببری پیش عزیز جون؟
_اوهوم
برگه را به دخترک پس داد. دست کوچکش را گرفت و دستی برای تاکسی تکان داد.
_خاله
+بله
_اسمت چیه؟
+اسم تو چیه؟
_اول تو بگو
+بهار
_اسم منم سوگله

صدای راننده تاکسی باعث قطع شدن بحثشان شد
_همینجا پیاده میشین؟
+بله ممنون
پیاده شد و سوگل را هم پیاده کرد.

_بیا سوگل خانم…. خونتون کدومه؟
+همون که چراغ داره!
نگاهش را دور تا دور کوچه چر خاند. دست سوگل را گرفت و راه افتاد.
زنگ خانه را که زد صدای قدم های تند و سوگل سوگل گفتن پیر زنی را از پشت در شنید.
در که باز شد سوگل به سمت مادر بزرگش پرواز کرد.
_عزیز جون خاله بهار منو آورد.
+خیر از جوونیت ببینی دخترم. دلم هزار راه رفت. فقط یه ثانیه ازش چشم برداشتم.
لبخند زد!
_خواهش میکنم. خدانگهدارتون. خداحافظ سوگل خانم
+خاله خاله نرو… عزیز جون بیا اتاقمون رو بدیم به خاله بهار. اونم مثل من گم شده!
_مگه من میذارم بری دختر. بیا تو حداقل یه چایی بخور.
+خیلی ممنون باید برم.
نباید میرفت… در حقیقت جایی را برای رفتن نداشت. آن خانه لعنتی را بدون او نمی خواست.
_بیا تو ببینم. من تعارف معارف ندارم دخترم. بفرما تو!
قلبش مغزش را کنار زد و او را وادار کرد داخل شود.

_خوش اومدی. خدارو شکر که یه آدم خوب سوگل رو پیدا کرد وگرنه من چه خاکی به سرم می ریختم؟

اینبار لبخندش از ته قلبش بود. مگر چند بار در زندگی اش به او گفته بودند آدم خوبی است؟
_شما لطف دارین.
پیر زن با سینی چای وارد پذیرایی کوچک خانه شد. چای را جلوی بهار گذاشت و خودش هم رو به رویش نشست.
قدر دانی اش خیلی زیبا بود. بهار را به یاد مادرش می انداخت.
_چقدر شبیه دخترخدابیامرزم هستی!
تعجب کرد. انگار فکرشان یکی بود!
_خدا رحمتشون کنه.

استکان چای را که به دهانش نزدیک کرد ثانیه ای مکث کرد. باید برای زندگی اش تصمیم می گرفت. دنیا که به آخر نرسیده بود.
فقط کسی که عاشقش بود را از دست داده بود، همین!
_خاله بهار بیا اتاقمون رو ببین. شاید دوسش داشتی. بعدش بیا پیش ما زندگی کن.
+بیا بشین خاله رو اذیت نکن سوگل

اتاق برای اجاره دارین؟ این را بهارناگهانی پرسید.
_آره دخترم… باید یه جوری خرج این زندگی رو در بیاریم دیگه…

چشمانش را بست. الان وقتش بود. خانه پیرزن مثل خانه مادر بزرگش و پیر زن هم مثل مادرش بود. خودش هم که پیر زن را به یاد دخترش می انداخت!
_فقط یه بچه داشتین؟
+آره. خدا از دار دنیا فقط یه دختر بهمون داد که زود هم ازمون گرفتش. بعد از شوهرم محمد؛ فقط لیلا و دامادم و سوگل همدمم بودن. نمیدونم چی شد که یهو رفتن… نمیدونم چی شد….

بغض در صورت پیرزن واضح بود.
_خدارو شکر… خداروشکر که سوگل برام موند…
این را که گفت قطره ای اشک از گوشه چشمش چکید!
_اتاقتون رو به من اجاره بدین.
همین چند روزی اساس کشی میکنم…
پیر زن تعجب کرد.
_پس پدر و مادرت چی دخترم؟

_من تنهام…… فردا میام برای قرار داد. وسایلم رو هم میارم. موافقین؟
_ چرا نباشم … قدمت سر چشم

وقتی با سوگل و پیرزن خداحافظی می کرد،باران بند آمده بود. زندگی جدیدی در انتظارش بود….

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: مائده حشمت
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر

  1. Avatar
    نازیلا می گوید:
    28 اسفند 1401

    خیلی قشنگ شروع شد…

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *