شاید همه چیز ایدهآل نبود اما من همیشه دلم به بودنت خوش بود
شاید شرایط طبق میل ما پیش نمیرفت ولی بودنت برایم قوت قلب بود.
شاید هم انقدر که من تو را دوست داشتم ،تو مرا دوست نداشتی،ولی من به اندازه جفتمون دوستت داشتم و همه جا در هر شرایط کنارت بودم.
مسیر ما شاید یکی نبود اما ازت ممنونم که بخشی از داستان من بودی! اثر انگشتت از روی قلبم پاک نخواهد شد و همیشه برایم دوست داشتنی میمانی!
گاهی اوقات یک رفیق ، یک دوست ، یه آشنا میتواند با رفتنش باران را غمانگیز کند،گرمی وجود را یخ کند ، نفس هارا به آه تبدیل کند و شب را کابوس کند!
با گاهی رفتن ها زبان انسان بند میاید و حرف ها اندک میشود و صدا آرام!… راستش حقیقت هیچوقت ساده نیست!
یک دیالوگی بود که میگفت: چه میشه کرد؟ مگر میشود دنیا را پاره کرد و از تویش خوشبختی در آورد؟! همین است که هست!
حالا که فکر میکنم گاه برای جنگیدن حتما سلاح و تیر و تفنگ نیاز نیست! گاه برای جنگیدن یک فعالیت،یک حرف، یک حرکت کافیست تا طرف مقابل را با خاک یکسان کنی.
من احساس هایم را سرکوب و به قتل رساندم اما چه فایده..!؟ دیگر هیچگاه احساسی مانند قبل نمیشود … یعنی به زیبایی قبل نخواهد شد! خلوص و صداقت را نمیشود در هر کسی پیدا کرد بنابراین نهایتش این است که هرچیزی را به خودش بسپاری و مطمئن باشی که تا خدا هست خاطرت پریشان نشود!
گاه رفتن ها آغاز زیبایی هاست! اما با خودش دردی همانند فضاحت و درماندگی در پیش دارد پس تا میتوانی تحمل کن که شاید چرخه روزگار برای تو هم روی خوش نشان دهد..مگر نه؟
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
بسیار عالی👌