رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

نوروز خونین

نویسنده: حدیثه سعیدیان

بالشو به طرف خنکش برعکس میکنم و تو تختم کش میام . اعصابم جوریه که کسی بیاد سمتم پول سنگ قبرشو ندارم .امروز 29 اسفنده و ساعت یک شب تحویل ساله {گندش بزنن} اصلا حوصله دید و بازدید و روبوسی و سلام و احوالپرسی و دست و جیغ و تبریک و هزارتاچیز دیگه رو ندارم . ساعت 12 شب باید بریم خونه مامانبزرگم و دیدن فامیل.. مامانم برام لباس نو خریده ولی من میخوام سرتاپا مشکی بپوشم تا بهشون نشون بدم نباید سمتم بیان . ساعت 1 ظهره . از جام پا میشم و میرم روشویی یه ابی به صورت پف کرده م بزنم . قیافم انقد داغونه که با ارایش هم خوب نمیشه . میرم تو اتاقمو انقد صورتمو ماساژ میدم یکم پفش بخوابه . از تو یخچال یه سیب برمیدارم و گاز میزنم . همونطور که میرم اتاقم تا گوشیمو وردارم چک کنم ، مامانم صدام میزنه و واسه خونه تکونی کمک میخواد . {وایسا از خواب بیدار شم نه که خیلی دیشب گل و بلبل بود انتطار داری پاشم خوشحال و شاد خندان مبل جابه جا کنم ؟} درو میبندم و صداهای نامفهوم غر میشنوم . سردرد چندروزه امونمو بریده . بله رو باز میکنم {نه که اینستا و اینا فیلتر باشه ها اصلا فکرشم نکنین ، حمایت از کالای ایرانی} با دیدن پیام بچه ها تو اکیپ میفهمم یه خبراییه . یعنی میشه بعد مدت ها یه خبر خوب بشنوم ؟
-دیانا-سلامم عیدتون مبارک چه میکنین با دید و بازدیدا؟
-ایدا-باز چه خبره انقد شنگولی
-فاطیما-گوشیش دیشب صددرصد شارژ شده
-من-نه بابا معلومه دیشب عیدی گرفته
-دیانا-نه بابا چخبرتونه ، پایه اید امشب تحویل سال دورهم جمع شیم ؟
-ستاره-ده بار
-ایدا-مامان باباهاهم گذاشتن
-دیانا- کی اجازه اونارو خواست؟ بقیه هنوز خوابن؟ خیرسرتون 10 نفرید!
-من-دوباره شروع نکن تو که دیدی سری پیش چه دردسری شد
-دیانا- اره منم سرم درد میکنه واسه دردسر هرکی پایهس دستا بالا
نیم ساعت بعد
-دیانا-فقط دونفر پاین؟ عجب آدمایی هستین شما!
-ایدا-بقیه دستاشونو تو خونشون بردن بالا شما ندیدی…

بعد کلی سر و کله زدن و جر بحث قرار شد 7 نفری امشب از مهمونیا در بریم . هرکی به یه بهونه ای از مهمونی خارج میشد و د برو . قرارمونو گذاشتیم خرابه نزدیک خونه ایدا . اونجا جمع می شدیم و اریانا وسایل طلسم میاورد ولی هنوز نمیدونستیم میخوایم چه طلسمی بزنیم چون اریانا طلسمو انتخاب کرده بود و ب کسی هم نگفته بود. فقط سوالم این بود که چه طلسمیه که تو ماه کامل نیست!
به بهونه این که باید برم حیاط از تو ماشینمون وسیله بردارم رفتم بیرون و فلنگو بستم . وقتی رسیدم نفر پنجم بودم – دونفر نیومده بودن هنوز . من و دیانا و ایدا و فاطیما و اتنا بودیم . هنوز اریانا و اون دختره که اسمش یادم نمیمونه –اهان اترین بود- نیومده بودن.
نشستیم رو بالشتکا و وسط هم اتیش روشن بود . هوا خیلی سرد نبود اما شب بود و نور طبیعی هم میخواستیم. خوراکی از سرراه خرید بودم . چیپسو باز کردیم و اولین دونه رو که خوردیم صدای سرفه و خفگی فاطیما اومد . کبود شده بود و نفسش بالا نمیومد . از پشتم صدای خنده میومد که بعدش تبدیل به نگرانی و داد و فریاد شد . سریع دوییدم و چون امدادگری بلد بودم به کمرش ضربه زدم و راه تنفسیش باز شد . یه لیوان اب دادم دستش .
-من-چیشد یهو ؟
-فاطیما- اریانای —– ماسک جیغ زده بود یهو از پشت درخت پرید پشت سر تو جوری که من ببینمش .
-من- اریانا کدوم —- ای دررفتی جرئت داری بیا
-اریانا-صدای جیغ- کمممممممممکککککک
چون خرابه بین یه سری درخت داغون و ترکیده بود نمیتونستیم جاشو دقیق ببینیم .
من و اتنا چراغ قوه های گوشیامونو روشن کردیم و از بچهها دور شدیم تا دنبال اریانا بگردیم اون یه طرف رفت و منم یه طرف دیگه . نورمو انداختم و با دیدن قیافه رنگ پریده اریانا منم جیغ کشیدم .سریع بقیه هم اومدن و با جیغ 6 نفرمون تازه فهمیدم اونا چی دیدن : اترین که زخمی و خونی افتاده بود پایین درخت . نبضش کند بود و تنفسش کم .
-من- اگه صدامو میشنوی انگشتتو حرکت بده
….
-من-اترین؟
-فاطیما- بچه ها شما ایدا رو ندیدین؟
-من- میدونی؟ عالیه! گم شدنو زخمی شدن بچه ها ، تو تاریکی و تنهایی، دور از بشریت .
_فاطیما-بچه ها این قضیه بوداره واقعا. من میرم ، هنوز از سری پیش شکستگی پام درد میکنه .
بچه ها فحش نثارش کردن و ترسو خطابش کردن ، ولی کاش ماهم با فاطیما از اون منطقه لعنتی میرفتیم.
این سری اتنا و اریانا رقتن دنبال ایدا من و دیانا اترین و بردیم کنار اتیش.
شالمو دراوردم و دور خون ریزی پاش بستم . از اترین خواستم اگه میتونه توضیح بده چه اتفاقی افتاد اما اون فقط تقلا میکرد که از اونجا بریم . اتنا و اریانا ناامید از پیدا کردن ایدا برگشتن .
-من-مگه میشه ؟ اینجا که خیلی بزرگ نیست! این چه مسخره بازی ایه !
-اتنا- من هرچی جلوتر میرفتم صدای زوزه گرگ بیشتر میشد ولی این دورورا که حیوون پیدا نمیشه و طبق غریضه انسانیم ترسیدم و برگشتم .
-اریانا- مسخرست ، من یه عکس از ایدا پیدا کردم روی یکی از درختا که زده بود گمشده!
-من- مسخره بازی رو بس کنین ! اگ حرفاتون راست باشه نه میتونیم برگردیم خونه نه میتونیم ایدا رو ول کنیم!
یهو چشمای اترین سفید شدو گفت: ما ایدا رو به عنوان قربانی از شما گرفتیم اگر میخواین بقیه تون سالم بمونین همین الان اینجارو ترک کنین وگرنه وارد بازی بدی شدین .
و اترین جیغی کشید و به حالت اول برگشت
اتنا دست و پاش میلرزید ، من لکنت گرفته بودم و اریانا ماتش برده بود . نمیدونستم میتونم نزدیک اترین شم یا نه ، مغزم قفل کرده بود. دستمو برده که مچشو بگیرم و بلندش کنم اما اون با یه چرخش مچ دستمو شکوند و باعث شد فریادم به اسمون بره . دیگه مطمئن شده بودیم باید فرار کنیم . هرچی بود اونجا رو ول کردیم و تا اولین نوری که دیدیم دوییدیم . وارد یه کافه شدیم که هواش گرم بود و فقط دونفر روی یه میز نشسته بودن که عجیب بهمون نگاه میکردن.کافه دار اومد و گفن خوش اومدین ، چه کمکی از دستم برمیاد؟ ثبت سفارشمون بسته شده. با کلی تقلا و لکنت گفتم یه تاکسی میخوایم واسه ادرس —- خونه ما. گفت حتما و رفت.
تاکسی رسید و موقع رفتن مردی که دم در کافه بود بهم گفت : به هیچکس چیزی نمیگی.
همینجوریش کم ترسیده بودم اینم کم داشتیم . فکرمو ازاد کردم و تاخونه تو تاکسی سه تایی همو بغل کردیم . پول رو نقدی پرداخت کردم و پیاده شدیم و هرکی رفت خونه خودش . سلام کردم و بدون هیچ حرفی رفتم تو اتاق ، درو قفل کردم چون نمیخواستم غرغرای مامانمو گوش کنم و از طرفی نیاز داشتم اتفاقات امشبو هضم کنم.ایدا.. اترین .. اونا چی پس؟ بهشون پیامک دادم : اگه زنده این یه جوابی چیزی بدین .
اترین: من با کسایی که منو اینطوری ول کردن تو این شرایط حرفی ندارم . یه روز انتقام میگیرم ازتون .
ادامه نداد م وگرفتم خوابیدم . صب با استرس حاضر شدم و با بچه ها هماهنگ کردیم برگردیم بلکه تو روشنایی یه چیزی پیدا کنیم.به خرابه که رسیدیم یه عروسک دیده بودیم که تو دستش یه نوشته بود: گفته بودم انتقام میگیرم.

تو بیمارستان بهوش اومدم و به سختی یه سری صحنه یادم میومد .. لبخند..جیغ…خون…انگشت بریده…
با دیدن دست قطع شده خودم جیغ کشیدم و بقیه رو کشوندم تو اتاقم . گریم گرفته بود و لکنت داشتم . پرستار گفت:هیشش هیشش اروم باش همه چی درست میشه .. ( اره چارتا بذر میپاشم رو دستم اب میدم بهش دوباره رشد کنه!)
چرا دستم و قطع کردین؟
-مانکردیم! انگشتای تو به طرز چندشی کنده شده بود..
یاد اعلامیه ایدا افتادم..
-ایدا..اون پیدا نشد؟…
-دختر تو تازه بهوش اومدی هزیون میگی الان بهت یه ارام بخش میزنم.
تنها کاری ک میتونستم بکنم فکر کردن بود …اون عروسک تکون خورد .. اترین از پشتش بیرون اومد … یه چتقو دستش بود.. باهام بازی کرد.. از اینا که چاقو رو بین انگشتا تند تند میزنن .. انگشتام.. فرار کردم.. اعلامیه گمشدن ایدا…زنگ زدن اریانا به اورژانس .. و بعدش تاریکی.

5 سال بعد

دیشب عروسیم بود و امروز تو خونه خودم بودم . برای شوهرم داستان اونشبو تعریف کردم
گفت: مگه نگفتم به کسی نگو؟

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: حدیثه سعیدیان
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

23 نظرات

  1. Avatar
    الی می گوید:
    24 اسفند 1402

    به نظر من بسیار زیبا بود اما دلم میخاست بیشتر بعد از حرف شوهره ادامه بدی اما کلا عالی و بیستر بودی

    پاسخ
  2. Avatar
    مسی می گوید:
    5 فروردین 1402

    سلام دوست خوبم خانم سعیدیان بنظرتون بهترنیست که انسان انتقادپذیرباشه خیلی ازانسانهای بزرگ بواسطه انتقادهایی ک ازشون شده به جایگاههای بزرگی رسیده اند
    داستانهایی کلیشه ایی وازسرتجربه یاخاندن داستانهای دیگریافیلم هاوسناریوهای همیشگی
    داستان نویسان وخیلی ازفیلمسازان حتی دنیاهمیشه ژانروحشت رادرشب نمایش میدهند انگاردرروز ارواح یااجنه وجودندارن
    یاشایدچون شب دردیدشماترسناک است شماهم سعی میکنیدداستانهای خودرادرشب نمایش دهید
    درفیلمهاچون دیدبیننده کم است وفیلم سازازتاریکی شب استفاده کرده وهدف ترس رامخفیانه نمایش میدهداگر میتوانیدبرای ترساندن قدرت داستان نویسی خودتان رانشان دهیدوداستانهایتان درشب اتفاق نیفتد

    پاسخ
    • Avatar
      حدیثه سعیدیان می گوید:
      8 فروردین 1402

      سلام دوست عزیز خیلی ممنون از نظرتون اگر دقت کنید من با افرادی که با لحن مناسب صحبت کرده بودن درست رفتار کردم و حتی ازشون تشکر کردم اما انتقادی که با بی احترامی و توهینه چیزی بیش از عقده بعضی از افراد نیست.. و خیلی از نظرتون ممنونم و حتما مد نظر قرارش میدم . عیدتون مبارک🌹

      پاسخ
    • Avatar
      vanya می گوید:
      24 فروردین 1402

      کوتاه و قشنگ ❤

      پاسخ
  3. Avatar
    ترانه می گوید:
    3 فروردین 1402

    داستان محتوای خاصی رو در بر نمیگیره و بیشتر شبیه یه دلنوشته هست که آدم در دفتر خاطراتش مینویسه البته قضاوت نمیکنم ولی در متن نوشته عبارات ضعیف وبی محتوا زیاد استفاده شده بود و از علامت های نگارشی به شیوه صحیح استفاده نشده مخصوصا در قسمتی که نقش ها تغییر میکنه و اسامی پشت سرهم میاد باید یه فاصله ای باشه تا خواننده خسته نشه و جذابیت داستان رو از بین نبره که متاسفانه این موارد رعایت نشده بود و فقط روزنامه وار اتفاقات ذکر شده که نوشته یکم خسته کننده شده

    پاسخ
    • Avatar
      حدیثه سعیدیان می گوید:
      3 فروردین 1402

      ممنون از نظرتون و اینکه نقاط ضعف رو بهم گفتین حتما روی این مواد کار میکنم، داستان بخش چت و گپ طور داشت و نمایشنامه نبود که حالت هارو هم بنویسم و بسته به تخیل خواننده داره تا ذهنش ازاد باشه هرجور دوست داره تصور کنه. داستان شاهنامه نیست و اگر تجربه داستانای ترسناک داشته باشین اکثرا جهت ایجاد هیجان در مخاطبه نه پیام و مفهوم عیدتون مبارک🥰🌱☺ با احترام

      پاسخ
  4. Avatar
    حدیثه سعیدیان می گوید:
    3 فروردین 1402

    به عنوان نویسنده این داستان باید بگم که من دارم اون 60 تا لایک مهربونا و نظرات شمارو میبینم که سعی کردین با احترام نقطه ضعف و قوت رو بگین . من حواسم هست مخاطبم چه ژانری دوست داره و تو
    چه رده سنی هست و میخواستم داستانم با بقیه داستانای خشک متفاوت باشه و پا ییش از مرز یعضی داستانای خشک و بی هیجان و ساده بزاره. کاش اگر ادعای استاد بودن داریم نحوه برخورد خودمون و جایگاه خودمون هم در نظر بگیریم تا بهمون به چشم بی اهمیتی و ایگنور دیده نشه من از نظرات منفی انرژی مثبت میگیرم تا پیشرفت کنم در قابل افرادی که از سر حالا هر مشکلی هست میان حرصشونو اینجا خالی میکنن☺😂 با کمال احترام

    پاسخ
  5. Avatar
    Fatemeh می گوید:
    2 فروردین 1402

    نوشته ای بسیار بی محتوا
    و کاملا مشخصه کسی که این را نوشته از سطح سواد کمی برخوردار است و شکوه نوروز باستانی که میراثی بزرگ از نیاکانمان را ما ایرانیان است را درک نکرده
    نوشته بچه‌گانه و کوته فکرانه

    پاسخ
    • Avatar
      حدیثه سعیدیان می گوید:
      3 فروردین 1402

      بی صبرانه منتظرم افسانه های تاریخی شمارو مطالعه کنم🌹 ممنون میشم نقاط ضعف داستانمو بگید و از نحوه برخورد مشخص هست چه فردی کوته فکر هست.

      پاسخ
  6. Avatar
    مهین محمد حسن پور می گوید:
    2 فروردین 1402

    آفرین بانوی جوان

    پاسخ
    • Avatar
      محمد پارسا رمضانی می گوید:
      3 فروردین 1402

      سلام داستان جالب و هیجان انگیز بود،نویسنده ذهنی خلاق و پویا داره ،ژانرهای زیادی داشت که نویسنده با توجه به کوتاهی داستان همه رو جا داده بود،انشالله موفق باشه و داستانهای قشنگ و جذاب آری ببینم از ایشان🌹🌹🌹

      پاسخ
      • Avatar
        حدیثه سعیدیان می گوید:
        3 فروردین 1402

        سلاام بسیااار از نظر و انرژی مثبتتون ممنونم و لبنخد به لبم نشوند عیدتون مبارک🌹🌹🌹

        پاسخ
  7. Avatar
    F@F@ می گوید:
    2 فروردین 1402

    ب طرز خجالت آوری مسخره
    چندنکته داشت ک سوگیری نویسنده رو نشون میده ۱برگرفته از فیلمای جنگیری خارجی۲نام بردن اپلیکیشن داخلی و اظهار ب اینکه تبلیغ نیست بلکه حمایته۳وجود دانای کل و شکل گیری رابطشون و درنهایت ازدواج۴انتقام گیری اونم فقط از ی نفر
    ۵بیدار شدن در بیمارستان و بیخبر بودن از نحوه حادثه۶ژانر تکراری ترسناک و لوکیشن خرابه با ی عالمه درخت

    پاسخ
    • Avatar
      حدیثه سعیدیان می گوید:
      3 فروردین 1402

      خیلی ممنون که نظرتون رو با من به اشتراک گذاشتین و نقاط ضعمو سعی کردین با نهایت احترام بگین . چشم از این به بعد داستانی ترسناکمو تو لوکیشن مد نظر استاد قرار میدم🌹🌹 لطفا سعی کنین نقلط ضعف داستان رو بگین نه اینکه علاقه داشتید چطور پیش بره ، خیلی ممنون از محبتتون با ارزوی سالی خوش خانوم جی کی رولینگ☺;)

      پاسخ
  8. Avatar
    حمید می گوید:
    2 فروردین 1402

    👌

    پاسخ
  9. Avatar
    حدیثه سعیدیان می گوید:
    1 فروردین 1402

    @علی عزیز سلام با ارزوی سالی پر از لبخند و خیلیییی از نظر قشنگت ممنونم . حتما سعی میکنم داستان های دنباله دار و طولانی تری بنویسم . و از بقیه هم خواهشمندم که لطف کنن بگن من تو ژانری داستان بنویسم و اینکه رئال باشه یا تخیلی🌱
    داستان بعدیم احتمالا سبک و وایب جادو باشه چون شخصیتش رو هم طراحی کردم . ممنون میشم موافقت و یا مخالفت خودتونو اعلام کنین;) کوچیک شما سعیدیان

    پاسخ
  10. Avatar
    علی می گوید:
    1 فروردین 1402

    در کل داستان عالیی بود برای فیلم های مختلف جنایی و تخیلی خیلی فیلمنامه خوبی میشه ولی در حد یک فیلم ۱۰۰ ثانیه ای

    پاسخ
  11. Avatar
    حدیثه سعیدیان می گوید:
    1 فروردین 1402

    سلام اوقات همگی خوش . مرسی از نظر مثبتی که دادین و نقطه ضعف داستان رو با احترامو ارزوی خوش گفتین ، ایشالا دعاهای خیر برگرده به خودتون😊🥰
    اگر به نظرتون داستانی قشنگ نیست یا ژانر موردعلاقتون نیست به خوندن ادامه ندین و با جملات منفی انرژی بقیه رو نگیرین خیلی ممنون☺ این داستان یکی از پرلایکای اخیر بود که نشانه محبت بقیست و ازشون ممنونم. با احترام سال نو مبارک❤🌹🌹 سعیدیان

    پاسخ
  12. Avatar
    جعفری می گوید:
    29 اسفند 1401

    چرت وپرت.

    پاسخ
    • Avatar
      علی می گوید:
      1 فروردین 1402

      از نظر شما چرت و پرته خب اینم نمیشه گفت هر کسی یه علایقی داره مثلاً منی که به داستان های تخیلی و ماورایی علاقه مندم خب این داستان جذاب و مهیج میشه پس فقط از دید گاه خودتون نظر ندین اگه خوشتون نیومد ادامه به خواندن ندین

      پاسخ
  13. Avatar
    همراهی می گوید:
    29 اسفند 1401

    سلام حالانمیشدیه خاطره ی واقعی بنویسی بایدتخییلی باشه؟نویسنده ی خوبی میشه چون جمله بندی اش،بی نقص بود،موفق باشه انشاالله

    پاسخ
  14. Avatar
    La می گوید:
    29 اسفند 1401

    خیلی خوب بود از این جور داستان فیلم خوبی در می یاد با ژانر جنایی.رمز الود

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *