رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

ویلچر

نویسنده: اسرا حیدری

دستش را روی چرخ های ویلچرش گذاشت و آن را به جلو هُل داد.
تصمیمش را گرفته بود و در انجامش مصمم بود،به طرف خیابان پیش رویش راه افتاد.
میخواست از این زندگی مزخرفش راحت شود.
ناگهان ایستاد.
+اَه لعنتی…
نباید این مانع درست در این لحظه پیدایش میشد!
-خاله یه گل میخری ازم؟
با همان صدای گرفته اش غضبناک پاسخ داد:
+نه تو فقط‌داری وقتمو میگیری.
-توروخدا خاله فقط یه شاخه لطفا!
صدای پر التماس دختر بچه اورا یاد بچگی اش می انداخت…
روزگاری‌که خودش هم به دخترک گل فروش معروف بود یاد مادر خدابیامرزش افتاد که سر همین چهارراه اسپند دود میکرد.
یاد آن زمان ها باعث‌ شد که چند لحظه ای درنگ کند…
+دوتاش چند میشه؟
دختربچه با صدایی که از آن شور و شوق می‌بارید گفت:واسه خاله خوشگلی مثل شما دوتاش 10 تومن.
پول گل های رز قرمز را با دخترک حساب کرد و به طرف بهشت زهرا راه افتاد.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: اسرا حیدری
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *