رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

برف

نویسنده: آرام محمدی

فصل سرما شروع شده بود و قصر به اوج هیجان و ترسش رسیده بود ، مادر بی تاب و‌ در عین حال جدی به این سو و اون سو می رفت و سعی در مجهز کردن خانه داشت، هر چقدر پتو و چوپ بیشتری می آورد باز نیز از سردی قصر کم نمی شد ، می ترسید از این که بمیرد. علایم افسانه های قدیمی نمایان شده بود و این ترسی بر ترس های دیگرش می افزود او نیز حالا چهل ساله بود ، خانه یخ بود و سه سال بود
که برف نیامده بود ، مادر بزرگم نیز همین گونه مرده بود در روزی برفی بر اثر سرما ، و مادر بزرگ مادربزرگم ، نفرینی که خانواده مان را در هم شکسته بود ،در یکی از روز های برفی جدجد جدم در حال راه رفتن بود که پایش به کلوچه آیی خورد ،پیر زن پیر و فرتوت با غم گفت ؛ نگاه چه کردی تمام غذایم را از دست دادم .
جد جد جدم که آدمی مغرور و جدی بود گفت ؛ حالا چی شده مگر نمی میری که و راهش را گرفت و رفت ، همان شب پیرزن کشته شد و قبل از مرگش رو برف ها با خون نوشت ، تو سبب مرگ من شدی و من نیز سبب مرگ خاندان تو میشوم .
و این طلسم از آن زمان تا حالا با ماست .
برف که بر روی شیشه می‌بارید ، حس مبهمی در قلبم می پیچید حس ناشناختگی، به راستی که برف چیست لمس کردنش چه حسی دارد . تا آخرین لحظه به برف ها نگاه کرد و خوابید خوابی به سردی قلبش،لباس هایش را جمع کرد و مقداری پول از اتاقش برداشت ،ماندن در قصری دور از مردم ، شادی بی معنی بود. زندگی چیست ، زندگی قصر ست ؟
بی سر و صدا در حال بیرون رفتن از قصر بودم
(کجا میروی )
لحن خشک و مغرورش به اضافه مچ گیری اش تنم را لرزاند. تمام شجاعتم را جمع کردم و گفتم ( به جست و جوی زندگی میروم )
اخم‌ هایش را در هم کشید و با اخم گفت ( احمق تو اگر به بیرون بروی‌ زنده نمی مانی چه برسد به جست و جوی زندگی)

جواب داد ( زندگی بی زندگی چه سودی دارد)

خواهش را در چشمانش می دیدم اما نه من نمی‌توانستم تمام زندگی ام را در قصری بزرگ پوچ کنم ، بی ترس قدم به بیرون گذاشتم ، برف آرام بر روی دستم نشست از لمس سردی برف لبخندی بر روی لبم نشست پس برف سرد بود ، مادر با دادی دلخراش گفت ( زود بیا تا نمردی)
بی توجه به فریاد هایش به راهم ادامه دادم . چکمه هایم هنگام راه رفتن درون برف می‌رفت و این اوایل لذت بخش و بعد از زمان اندکی عذاب آور بود . پاهایم یخ زده بود ودماغم‌ همانند سیب قرمز شده بود . شب زود تر از آنکه فکرش را می کردم فرا رسید . بر بالای تپه ایی وسایلم را پهن کردم و پولم را زیر لباسم قایم کردم.پاهایم بر اثر سرما و راه رفتن تاول زده بود و این دردم را بیشتر میکرد علاوه بر همه این مشکلات باید با ترسم نیز مقابله میکردم. بر
ترس بر ذهنم حاکم شده بود اگر حیوانات درنده به من حمله میکردند من نیز همانند جد جد جدم می مردم .تنها دلخوشی ام‌ این بود که حداقل چهل سالم نشده است.
صبح با بر خورد با چیزی لزج آبکی بیدار شدم بلا فاصله سرم را از آن مایع جدا کرده و با آب شستم که با نگاه ناز و متعجب سگی مواجه شدم صبر کن ببینم سگ نبود یعنی امکان نداشت باشه اون گرگ بود گرگی سالم‌ سالم ولی خیلی کوچک و گوگولی طوری که ناخود آگاه به نزدش کشیده میشوم
گرگ پارسی کرد انگار میخواست دنبالش بروم شاید هم میخواست با او بازی کنم ، به دنبالش به پایین تپه رفتم که با گرگی زخمی مواجه شدم .گرگ کوچک با دیدن مادرش زوزه آیی کشید و نگاه غمگینی به من انداخت، گرگ مادر اما بی توجه به ما دراز کشیده بود ، یا بهتر بگویم مرده بود . بچه گرگ به طرف مادرش رفت و او را تکان داد . هیاهو کرد بالا پایین رفت و حتی گازش گرفت اما هیچ تکانی نخورد بچه گرگ فهمیده بود ولی نمی‌خواست قبول کند ، صدای زوزه گرگ مرا از حال و هوای احساسی در آورد .گرگ ها هر لحظه به من نزدیک تر می شدند و صدای زوزه شان بلند تر ترس تمام وجودم را فرا گرفت گرگ کو چک جلو‌ تر رفت و زوزه کشید گرگ های دیگر نیز زوزه آیی درد آلود کشیدند گرگ ها بی توجه به من زوزه می کشیدند و ناله میکردند . ساکت از جمع شأن بیرون آمدم و به راهم ادامه دادم .
دو شبانه روز بود که بی وقفه راه می‌رفت با هایش بی حس و قلبش سزد شده بود ولی از راه باز نمی ایستاد ، بعد از مدتی به شهری سرد تر از خانه شأن رسید .
هاج و واج به شلوغی شهر نگاه میکردم که دختری با موهای فر و لباس های گشاد و رنگ و رو رفته گفت : طوری نگاه می‌کنی اینگاری اولین بارته اومدی شهر
شهر دیگر چیست؟
دختر( بله از قرون وسطی اومدی شهرم ندونی چیه بهتره )

چرا ؟

دختر ( آخه به روحیت صدمه میزنه خوشگل )

( داری به لباس هایم طعنه میزنی )

دختر ( خیر سرورم ) و بعد بی توجه به من به راهش ادامه داد . سر گردان در شهر پرسه میزدم و نگاه میکردم .به خانه های که کنار هم قرار گرفته اند و درخت هایی که به خانه ها جلا میدادند، و مردمانی که همه اش در جنب و جوش بودند گویی قرار است همانند مادر من در برف بمیرند ، میوه ها در جعبه ها برق میزدند و چند آدم میوه هایشان را تبلیغ می کردند‌ ، از هانا دختر خدمت کارمان شنیده بودم در شهر خانه هایی وجود دارد که در آن جا میوه و کفش و کیف می فروشند ، البته اسمش مغازه بود ولی خیلی شبیه به خانه است .هانا قبل از اینکه به قصر ما بیاید در شهر زندگی میکرد ، مادرم از شلوغی متنفر است و به دلیل طلسمی هم که شده است هیچ علاقه ای ندارد به شهر بیاید ،
هانا و پدرش نیز به دلیل بی پولی به این جا آمده اند که من درکشان نمی کنم )
به سمت خانه آیی که در آن شیرینی می‌فروختند رفتم و تمام پولم را گذاشتم ، شیرینی فروش با اخم های در هم به پول نگاه میکرد، و بعد یک جعبه شیرینی آورد. شیرینی را روی میز قرار داد و پول را برداشت ، البته قصد داشت بر دارد که دختر مو فر فری دستش را گرفت و گفت 🙁 کور خوندی اگه بزارم تو این پولارو برداری )
شیرینی فروش دستش را در آورد که با این کار مو فر فری به سمت من پرت شد مو فر فری عصبی شد و داد زد 🙁 این میخواد سه برابر پول یک‌ شیرینی و از این بچه بگیره ) شیرینی فروش عصبی شد و گفت 🙁 برو موش کثیف کی حرف تو رو باور می‌کنه ) مردم بی توجه به حرف ها به کارشان ادامه دادند .گویی هیچ آدمی در آنجا وجود نداشت . مو‌ فر فری با عصبانیت دندان هایش را به هم سایید دست مرا گرفت و از شیرینی فروشی بیرون آمد با عصبانیت گفتم 🙁 چرا شیرینی را نیاوردی)
( منو باش میخواستم حق کی را بگیرم ) آن قدر گشنه و عصبی بودم که حال حرف زدن نداشتم فقط به دنبالش راه افتادم .اسم مو فر فری رها بود و پدرش نجار و مادرش در مدرسه کار میکرد ، بعد از گذشتن از کوچه های سرد و تیره به خانه اش رسیدیم .
که در را باز کرد و گفت ( سلام من اومدم) مادرش بی توجه به او به کارش ادامه داد و پدرش جواب سلامش را داد بعد از چند دقیقه توجه مادرش به من جلب شد و گفت ( این کیه؟)
مو فر فری با لبخند گفت ( از قرون وسطی اومده کل پولش و شیرینی فروشی ازش دزدید و یادش رفت شیرینی و بیاره الآنم گشنه و خسته است ) مادرش سری و تکان داد و با صورت بی حسش که هیچ‌ تغییر در آن ایجاد نشده بود گفت« یه چیزی بده این بخوره »
بعد از خوردن غذا حس سر خوشی را در تمام وجودم حس میکردم از خستگی روی صندلی خوابم برد .
خوشرنگ ترین لباسم را بین لباس ها انتخاب کردم امروز قرار بود به مدرسه برویم جایی که تا می‌خواستیم می‌توانستم یاد بگیرم و بخوانم .
مدیر با اخم های در هم گفت ( مگر جشن آمده ایی چرا لباس مدرسه نپوشیده آیی)

_ آخر تازه به مدرسه آمده ام دیگر تکرار نمی‌شود .

مدیر ( باشد به کلاسی که برایت مقد ر شده است برو)

وحشتناک بود همه‌ی بچه ها لباس های شبیه به هم پوشیده بودند آن هم به رنگ‌ خاکستری زیر چشم هایشان گود افتاده بود و صورتی رنگ پریده داشتند .کتاب هایشان را روی میز گذاشته بودند. و منتظر بودند . انگار همه شان مثل هم بودند و هیچ فرقی نداشتند . معلم بر خلاف بچه ها لباسی متفاوت داشت بر روی صندلی نشست و از اولین نفری که کنارش قرار داشت سوال پرسید فایده ترس چیست
.دانش آموز همانند ماشین جواب داد ؛این واکنش زمانی رخ می دهد که با خطر یا تهدیدی مواجه می شویم. اگر این واکنش طبیعی وجود نداشت، زمانی که در یک موقعیت خطرناک قرار می گرفتیم انرژی، قدرت، تمرکز یا سرعت لازم برای جنگ با عامل خطر یا فرار از آن را نداشتیم. برای مثال، اگر ماشینی به سرعت به طرف ما بیاید، احساس ترس این قدرت را به ما می دهد که در کسری از ثانیه واکنش نشان دهیم و به سرعت خود را کنار بکشیم. بدون احساس ترس، آسیب خواهیم دید.
معلم نگاه تیزی به من انداخت و گفت ؛ و اما دانش آموز تازه وارد مضرات ترس چیست . ثانیه آیی مکث کردم و بعد جواب دادم ، باعث میشه آدم نتواند پیشرفت کند و در گذشته غرق شود و شاید هیچ وقت نتواند زندگی کند .
بچه ها سر های خم شده شأن را بالا آوردند و با چشم های گردی که کرد تر شده بودند به من نگاه کردند . معلم مشتش را روی میز کوبید ( غلطه اینو هیچ‌ جای کتاب ننوشته )

با شجاعت گفتم 🙁 این که داخل کتاب ننوشته به این معنا نیست که غلطه ، این چیزا رو تو زندگی خودمون هم مشاهده می کنیم )
معلم ولی بی منطق گفت :(گمشو بیرون)
کیفم را برداشتم و به سرعت به بیرون زدم . حالم از شهر و مدرسه‌ بد میشد در حال راه رفتن بودم که کاری آیی کنارم نگه داشت .
پیر مرد داخل کاری گفت :« چه شده پسر چرا غمگینی »
( نمی دانم تو از کجا می آیی ؟)

( از یک قدمی این جا شهر کابوس ها و افکار منفی اومدم شاید به این جا هم انتقال پیدا کرده آخه هر از گاهی چند تا گرد باد و طوفان تو شهر میاد )

( امم نمی دونم حالا کجا میری ؟)

پیر مرد با لبخند گفت : به شهر رویا ها و افکار مثبت )

( منم با خودت می بری ؟)

پیر مرد گفت( باشد )

( چقدر مونده به شهر رویا ها برسیم )

پیر مرد مختصر جواب داد (پنج قدم )

( اوه لابد خیلی طول کشیده تا این جا رسیدی )

پیر مرد با لبخند همیشه گی اش گفت:( پنج قدم بیشتر طول نکشید )

متعجب گفتم ( چگونه است که از افکار مثبت تا منفی ده قدم بیشتر راه نیست )

پیر مرد گفت ( در شهری که کابوس یکی رویای دیگری است ده قدم راه زیاد هم هست حال پیاده شو که رسیدیم )
شهر بر خلاف تصوراتم پر از آبنبات و شکلات نبود .
ورودی شهر با یک پرده رنگی ورودمان به شهر رویا ها را تبریک گفته بودند. پیرمرد بعد چند دقیقه به گفته خودش به سمت مرکز اصلی شهر راه افتاد کل راه سنگ فرش شده بود و دور سنگ فرش گل های زیبایی کاشته شده بود .
نگهبانی رویا ها را دختری که موهای بلند و عینکی ته استکانی میزد بر عهده داشت با نگاه ریز بینانه اش مرا زیر نظر گرفت و بعد چند دقیقه پرسید ایشون کی باشند .

پیر مرد گفت 🙁 بین شهر ها گم شده است )

دختر گفت 🙁 باشد به کارتان برسید )

از دختر پرسیدم ( چرا مردم آرزو می‌کنند )

دختر گفت ( نمی‌دونم من فقط اینو می‌دونم که آرزو ها شیرین و قشنگ اند )

چرا ما زندگی میکنیم؟

دختر ( چون تنها کاری که میتونیم کنیم )

خب میتونم زندگی نکنیم اینم یه کاره دیگه

دختر ( تو منو گیج می‌کنی )
همه ی آرزو ها همین جا هستند ؟

دختر ( آری )
میشه رویای مادر منو هم بهم نشون بدی ؟
دختر ( این کار تجاوز در حریم خصوصی شهروندان مان است )
آخه مگه اونا از این جا خبر دارن ؟

دختر ( نه )

پس الان هم این اتفاق افتاده.

دختر( نظری ندارم )
با کنجکاوی دور و اطراف را نگاه کردم اتاق پر بود از نامه های متفاوت به سمت قفسه ها رفتم بالای هر قفسه اسم فرد را نوشته بودند البته نه اسم معمولی شأن را اسم رویشان را در حال نگاه کردن به قفسه ها نگاه کردن به اسم ها بودم اسم یکی از رویا ها تپلی یکی شادی و دیگری طلسم شده بود .
اسم متفاوت طلسم شده تو جه ام را جلب کرد .
اولین رویا =در سه سالگی لواشک
دومین رویا =در پنج سالگی عروسک
سومین رویا = در بیست سالگی یافتن شاهزاده رویا ها

چهار مین رویا =از بین بردن طلسم برای دخترم

پنجمین رویا =نجات دخترم از طلسم

ششمین رویا =نجات دخترم

و بقیه نامه همه اش از من بود پیدا کردن دختری که چه ساده فراموشش کرده بود .

پیر مرد جلو‌ آمد دستش را روی شانه ام قرار داد و گفت « فکر نمیکنی وقتشه بر گردی »
با بغض گفتم « ولی آخه چطوری »
پیر مرد گفت « با قدرت رویا ها فقط کافیه بخوای »
با قدرت افکارم چندقیقه بعد در یک قدمی خانه بودم . همانند روز اولی که آمده بودم برف می بارید . مادرم بی تاب از خانه بیرون آمد و در آغوشم گرفت . با تعجب گفتم 🙁 ولی مگه طلسم )

(مهم نیست مهم تویی مهم زندگی کردن حتی اگه همین لحظه هم بمیرم برام مهم نیست الان که فکر میکنم شاید مامانم با شادی تو برف مرد من ترجیح میدم شاد بمیرم تا از ترس برف بمیرم )
نظریه های بعد داستان
(به احتمال زیاد مرگ مادر گرگ از مرگ مادر دخترک جلو گیری کرد و مادر و دختر سالهای سال به خوشی زندگی کردند.
موفرفری بعد از تمیز کاری شهرشان خوش اخلاق تر شد و سپس به معلمی در مدرسه پرداخت ( البته دیگر مثل قبل بی پروا و بی ادبانه سخن نمی‌گفت ، در ضمن بچه ها هم مثل ماشین مطلب حفظ نمی‌کردند)
هانا که در قصه کمتر حرفی ازش زده شد خود قصه دیگری دارد که اگر داستان ادامه یابد می فهمیم.
پدر پسر بعد از این اتفاق همسرش را که به دلیل طلسم ترک کرده بود دوباره دید اما جوابی چندان دلچسب نشنید .
و اما پیر مرد داستان که بیشتر همانند فرشته نجات بود هیچ گاه معلوم نشد کیست .

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: آرام محمدی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *