رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰
برندگان مسابقه داستان نویسی یلدای ۱۴۰۲ مشخص شدند! هم‌اکنون می‌توانید آثار برندگان را مشاهده نمایید.

نجات دهنده

نویسنده: خاطره افتخاری منش

صدای زوزه گرگ می آمد، از ترس عروسکش را در خود فشرد.
صد بار مادرش به او گفته بود که پا در جنگل خوناشام
ها نگذارد، اما لونا گوشش به این حرف ها بدهکار نبود .
هوا تقریبا گرگ و میش بود. وارد جنگل شد و به سراغ
کلبه ماریا رفت.

ماریا در حال نوشیدن خون پایش را جلو تلوزیون دراز کرده بود که صدای در آمد.
ماریا بلند شد و زیر لب غر زد :(اوف….
کیه این موقع؟؟ )
در را باز می کند. لونا را که پشت در می بیند نیشخندی می زند.
ماریا : (سلام لونا ) .
لونا : ( سلام، تنهایی؟؟)
ماریا : ( آره، بیا تو).
اونا وارد کلبه ماریا می شود ، بوی خون که به مشامش می خورد دل چ روده اش در هم می پیچد و دوباره عروسکش را می فشارد.
لونا جلوی تلوزیون می نشیند و ماریا به بهانه اوردن نوشیدنی روانه آشپز خانه می شود.
گوشی اش بر می دارد و شماره گرگی را پیدا میکند و زنگ می زند.

بره ای که شکار کرده بود می خورد که گوشی اش زنگ خورد. صفحه را که باز کرد اسم « کله دراز »
روی صفحه نقش بست.
جواب داد : ( بله ماریا)
ماریا : ( امشب وقتشه ! زود خودتو برسون)

ماریا با نوشیدنی و خوراکی از آشپز خانه بر می گردد.
سرگرم صحبت بودند که صدای در می آید .
ماریا در را باز می کند و گرگی در چهار چوب در نمایان می شود، لونا را که می بیند لبخند می زند و با تعارف های ماریا وارد می شود.
لونا بلند می شود : ( سلام)
گرگی : ( سلام لونا)

ساعتی را در کنار گرگی و ماریا به خوشی سپری می کند، به هوای تاریک شده بیرون نگاه می کند و می گوید : ( خب… من دیگه باید برم)
ماریا ابرو هایش را بالا می برد .
گرگی بلد می شود و جلوی دهن لونا را می گیرد و ماریا دست و پایش را می بندد.

نگران بود که مبادا برای لونا اتفاقی بی اوفتد.
صدای لونا را می شنود : ( خب … من دیگه باید برم)
و بعد صدای جیغ های ارام و پیوسته.
شمشیرش را بالا می گیرد و اطراف را نگاه می کند،.
صدای ماریا می آید : ( فکر کردی من دوستتم؟
بعد خنده ای شیطانی می کند و ادامه می دهد : ( نه! تو برای من فقط غذایی، مثل بقیه دوستات).
آهسته به طرف در می رود و با لگد ان را باز می کند.
ماریا دندان هایش را به هم می کشد گرگی دندان هایش را به هم می فشارد و می گوید : ( خرسی!؟)
وبعد به طرفش حمله می کند، خرسی او را با ضربه ای محکم می کشد .
ماریا به طرف لونا که از تعجب خودش زده بود یورش
می برد.
خرسی می ترسد که نکند هنگام کشتن ماریا به لونا ضربه بزند .
خرسی نگاهی به عروسک لونا که روی زمین افتاده بود می کند ، چشم های عروسک می درخشد، تکان می خورد و بزرگ می شود.
عروسک به سمت لونا می رود، با طعنه ای ماریا لا زمین می زند و دست و پای ماریا را باز می کند
و می گوید : ( بدو! )
و اورا دنبال خودش می کشد

لونا از کلبه دور می شود. باورش نمی شد که ماریا دوست او نباشد .
باورش نمی شد عروسکش زنده شود .
عروسک : ( لونا بدو باید از اینجا دور شیم)

می دود، پا به پای عروسکش. روزی آرزویش بود که بتواند با عروسکش راه برود.
از جنگل خوناشام ها بیرون می روند
لحظه ای می ایستد تا نفس بگیرد. کسی صدایش می کند : ( لونا )
بر می گردد .، صدای خرسی بود
خرسی رو به روی لونا می ایستد و می گوید : ( دستت رو جلو بیار)
لونا دستش را جلو می برد.
خرسی گردنبندی را در دستش می گذارد : (من مامور حفاظت از شما هستم ).
لونا : ( مامور حفاظت از من؟)
خرسی : ( اره، فقط کافیه که نگین گردنبند رو فشار بدی تا من بیام و عروسکت زنده بشه. فقط یادت نره، هیچ وقت عروسک رو از خودت دور نکن .
لونا به عروسک نگاه می کند مثل روز اول بود.

عروسک را بغل می گیرد و با خود عهد می کند که دیگر سمت جنگل خوناشام ها نرود.
حالا معنی حرف های مادرش را می فهمید. پس بقیه دوستانش را هم خوناشام ها کشته بودند.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: خاطره افتخاری منش
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *