پسرم عزیز ترین من امروز مرد! همه جا او را می بینم دلم برایش تنگ شده! می خواهم او را دباره به باغ وحش ببرم مانند آن روز هایی که فکر می کردم دوباره تکرار می شوند.
چند لحظه یک بار صدای خنده هایش را می شنوم شاید از اینکه من ناراحتم خوشحال است یا در تلاش است تا من مانند وقتی زنده بود بخندم!
همه به فکر بهارند که دارد از راه می رسد شاید بهار پسرم را به من پس دهد ولی این فکر خیالی بیش نیست !
آری پسرم هدیه ای ارزشمند بود که خدا به من داده بود ولی من به خوبی از او مراقبت نکردم پس خدا پسرم را از من گرفت!
برگرفته شده از شعر بدون پسرم به قلم ناکاهارا چویا.
پ.ن بیدار شوید و واقعیت را ببینید( نیمه شب)
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
1 نظر شما *
عالی بود