رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

نوروز شیرین و تلخ

نویسنده: محیا اکبری

صبح زیبایی بود آسمان آبی بود نسیم خنک می وزید و میان شاخه و برگ های درختان می غلتید. شکوفه های سفید و صورتی می رقصیدند و آواز نوروز سر می‌دادند نوروز هفت رنگ را.
مادر جون و خواهر ها مشغول درست کردن ماهی دودی برای شام بودند خواهر زاده و برادر زاده های کوچکم به دور حوض می‌چرخیدند و بازی میکردند. بوی گل محمدی کل حیاط و ایوان را در بر گرفته بود ، گل های سفید و صورتی و قرمز ، از پله های ایوان پایین رفتم از حیاط گذشتم و به در خانه رسیدم از خانه خارج شدم.
همه در تکاپوی سال جدید بودند کوچه را طی کردم و از کنار خانه های آجری و کاهگلی گذر کردم و به بازار قدیمی سر پوشیده رسیدم این بازار بوی کهنگی میداد همه چیز هنوز قدیمی بود حتی کاسب های اهل بازار همگی پیر و سالخورده بودند دکان اول پارچه فروشی بود پارچه های رنگارنگ را جلوی در دکان گذاشته بودند که مانند تکه ای از رنگین کمان بود دکان بعدی آجیل و برنج و گندم و …. می فروختند. ردیف دکان ها تا آخر بازار بود و هر کدام یک جنسی را به مردم عرضه میکرد
رفتم و رفتم و از وسط بازار گذشتم و پیچ کوچه آخر را رد کردم و به بازار میوه و تره بار رسیدم. سیب های قرمز و زرد هر کدام در یک سینی با نظم و آراستگی چیده شده بودند و رنگ نارنجی پرتقال ها جلوه ی بی نظیری به آن منظره میداد ، مردم همگی در حال خرید شب عید بودند. به سمت اولین دکان میوه فروشی رفتم و به سیب های قرمز اشاره کردم و گفتم: « یک کیلو از این سیب ها لطفا » مرد پیر و چروکیده پاکتی برداشت و سیب ها را داخل پاکت گذاشت و روی ترازوی قدیمی خود قرار داد و حساب کرد پس از پرداخت پول سیب ها کمی هم از دکان کناری پرتقال خریدم و به بازار اصلی برگشتم ، به دکان آجیل فروشی رفتم و کمی هم آجیل و همینطور یک پاکت برای بچه ها شیرینی خریدم.
به خانه برگشتم دست هایم پر بود به محض ورودم به حیاط خواهر بزرگم به سمتم آمد و پاکت ها را از دستم گرفت و کلی قربان صدقه ام رفت که خرید کرده بودم.
سال تحویل ساعت هشت شب بود و آقا جان امر کردند قبل از سال تحویل شام بخوریم
خانم ها سفره را در ایوان بزرگ خانه پهن کردند در سفره دیس های سبزی پلو بود ماهی بود پارچ آب و دوغ بود و نان. دور هم نشستیم و با خنده و شادی شام خوردیم. پس از صرف شام خواهر ها و زنداداش هایم سفره هفت سین را چیدند و آقا جان رادیو به دست منتظر تحویل سال بود
آینه و شمعدان های مادرجان در بالای سفره خود نمایی میکردند و جلویشان سبزه بود و ماهی های قرمز و اطرافشان سیب قرمز ، سمنو ، سنجد ، سیر ، سکه و سماق بود همه لباس های نو به تن داشتند و دخترهای کوچک گل سر های رنگی به سر زده بودند و اطراف آقاجان نشسته بودند همگی منتظر تحویل سال بودیم
یک دقیقه که به سال تحویل مانده بود آقا جان شروع به خواندن دعای تحویل سال کرد و بقیه با آقا جان زمزمه میکردیم. سال تحویل شد و روبوسی و تبریک عید ، آقا جان لایه قرآن را باز کرد و اسکناس هارا تک تک به فرزندانش به عنوان عیدی داد و مادرجان تخم مرغ های رنگی را به نوه ها داد و هر کدام از آنها با دیدن تخم مرغ های رنگی ذوق می‌کردند و بالا و پایین می‌پریدند با آقا جان روبوسی کردم و دستش را بوسیدم و عید را تبریک گفتم و همینطور مادرجان را با برادرانم روبوسی کردم و خواهر هایم را نیز در آغوش گرفتم نوه ها را تک تک در آغوش گرفتم و بوسیدم و به آنها عیدی دادم
این حال و هوا را دوست دارم ولی افسوس تمام اینها خواب بود واقعیت چیز دیگری بود
آقاجان و مادر جان شوقی برای نوروز نداشتند برادر و خواهر هایم هر کدام در خانه های خودشان بودند و حیاط خانه کسی نبود روی طاقچه خانه خاک نشسته بود چون مادرجان حال و حوصله خانه تکانی نداشت هنگام تحویل سال بود و خبری از سفره هفت سین نبود حتی ماهی و سبزه آقاجان خواب بود و من و مادرجان بیدار بودیم سال تحویل شد صورت مادرجان را بوسیدم و به اون عیدی دادم و او با یک جمله :« دستت درد نکنه پسرم خدا به پولت برکت بده» بلند شد و رفت
نمی دانم به کجا سفر کردند آن همه ذوق و شوق؟
کجا رفتند آن همه رنگ؟
کجا رفتند تازگی و طراوت؟

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: محیا اکبری
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر

  1. Avatar
    حسن حیدری نراقی می گوید:
    7 فروردین 1402

    سلام به نظر میرسد فاصله اتفاقات یا بین روند متن فاصله وجود دارد

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *