رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

پرنده زندانی

نویسنده: کیمیا گنجیان

همه ی مردم تصور می کنند، رهایی از قفس مشکلات یعنی رسیدن به ژرفای خوشبختی اما نمی دانند با رهایی از قفس کوچک به ژرفای قفسی عظیم  سقوط می کنند.
به آرامی قدم بر میدارم به سمت بهشت کوچکم که در آن درخت آرزو هایم خفته است. با هر قدمی که بر می دارم شور اشتیاق من بیشتر می شود و با نگاه های زودگذر به زیبایی مناظر غنچه های آرامش در دل من شکوفه می زند، به سمت گلزار ها میروم ،می دانم اگر کمی وقت تلف کنم قطع به یقین مدت حضورم در این بهشت کوچک کمترمی شود،پس سریعتر از باد به سمت گلزار ها میروم، دلم می خواهد یکی از گل را بچینم اما نمی شود چگونه می توانم برای شادی و خوشی خود جان این گل های زیبا را بستانم پس از آن گل ها دل می کنم و به راه خود ادامه می‌دهم مدتی بعد به آن بهشت کوچک میرسم ، کودکان  بدون هیچ مانعی وارد این بهشت زیبا می شوند، شاید مسیر طولانی را داشته باشند یا مشکلاتی که مانع آنها شود اما آنها هرگز تسلیم نمی شوند و برای آب دادن به درخت آرزو هایشان هر مشکلی را مانند پله های ترقی به زیر پای خود میگزارند تا به سمت آسمان ها بروند و داخل بهشت کوچک سرزمین خود بشوند، شایدیک از دلایل آنکه این کودکان جان خود را برای این بهشت فدا می کنند  درخت آرزوهایشان باشد که در این بهشت خفته است  یا آنکه یگانه بودن بهشت آن را ارزشمند می کند،  در همان حال دوستم مرا که در دریای خیال و افکار خودم غرق شده بودم صدا می زند :((آق گل آق گل کجایی سه ساعت دارم صدایت می کنم   ))با آرامش خاصی جوابش را می دهم تا بتوانم آن خشمی را که گل خوش روی من را به ببر عصبانی تبدیل کرده بود آرام کنم اما   او که  چشمش به رنگ دریاست برایم ریز می کند و با بی توجهی به پاسخم دستانم را می گیرد و همین کارش دوباره مرا مجنون خودش می کند دستش به رنگ سپیده ای صبح است و گرمایش را حس می کنم، همین گرما آرامش دهنده تن سردو میت مانند من است .با او داخل این بهشت زیبا می شوم و با چهره ی مهربان آموزگارکه با هر سخنش موجب پرورش درخت آرزوهایمان و گسترش فکر و نگرش مان می شود، روبه رو می شوم. چشمان سبز به رنگ جنگل و مو های حنایی که در زیر مقنعه پنهان شده و فقط بخشی از آن نمایان است. با تمام عشق و محبتی که از عمق وجودش سرچشمه گرفته است به ما سلام می کند و ما نیز جواب او را می دهیم اما نه به زیبایی نوای او ، با دوستم به سمت نیمکت اول میروم و بر روی آن مینشینم ، معلم شروع به سخن گفتن می کند و پس از آنکه نیمی از درس را می دهد از بچه ها می خواهد تا انشا هایشان را بخوانند و هر کس که می آیید از ثمر درخت آرزوهایشان در آینده می گویند  و حال نوبت من است دفتر خود را باز و شروع به خواندن می کنم :
به نام خدا
دوست دارم در آینده ریئس جمهور بشوم و تمام ایران را سرشار از شادی و  خوشی کنم برای تمام نیازمندان خانه ای بسازم تا درد دیرینه ای آنها را تسکین دهم و تمام روستا هایی که امکانات کافی برای درس خواندن ندارند را سرشار از امکانات دُر مانندی بکنم که تمام ایران و حتی جهان آن را به خود ندیده است ))
همانطور که انشای خودم را می خواندم زیر چشمی به پسرانی نگاه می کنم که به من و انشای من می‌خندیدند، یقین دارم اگر الان دلقکی اینجا ایستاده بود ، آنها اینگونه نمی خندیند بی توجه به سنگ های مانع جاری شدن آب به خواندن انشای دُر مانند خودم ادامه می دهم با گفتن  جمله ی ( این آرزوی من است) انشا من نیز به اتمام می رسد. آموزگار با نگاه تشویق آمیز به من می گوید : ( آفرین دخترکم این زیباترین آرزوی بود که از دهان دختری به زیبایی تو شنیدم من شک ندارم در آینده تو اولین ریئس جمهور شایسته و زن ایران می شوی ) با سخن آموزگار  نور اميد درل من  طلوع می کند، لبخندی میزنم و به سمت میز خودم می روم آموزگار پس از شنیدن آخرین انشا شروع به درس دادن می کنند و من نیز با تمام وجود به سخنانش گوش می سپارم، ناگهان نوایی گوش خراش، نفرت انگیز  و سرشاز از ترس و هراس به گوش می رسد . این نوای زوزه ی شیطان است. مگر نمی گفتند که شیطان هرگز اجازه‌ی حضور در بهشت جهانیان را ندارد پس این نوا اینجا چه می گوید؟ همه ی کودکان همچون من سرشار از وحشت شده اند بعضی ضجه و فریاد می کشند و بعضی نیز ناله و گریه می کنند

چشمانم را وا می کنم به جز تاریکی مطلق هیچ چیز قابل رویت نیست، قطره های خون بر روی صورتم جاری است و چتر چشمانم مانع از جاری  شدن خون بر روی دیدگانم می شود ؛سوزشی را حس می کنم نمی دانم دلم آتش گرفته است یا تنم، لب به سخن می گشایم و نام دوستانم را بانگ می دهم :(( رویا، آرزو، نورا، امید )) هیچ یک جواب نمی دهندو تنها جوابِ سکوت با گوش های فرسوده من قابل شنیدن است. بوی خون را  نیز استشمام می کنم شاید سکوت و بوی خون تنها جواب ضجه های من باشد، و همین موجب جاری شدن  اشک از دیدگانم  و آمیخته شدن آن با خون جاری از صورتم می شود ، برای آخرین دفعه دلم نجوایی را سر می دهد :(( خواهش می کنم منو تنها نزارید))  دوباره سکوت جواب مرا می دهد ،جهد می کنم تا بتوانم برخیزم اما نمی شود، انگار سنگ قبری بر روی من نهاده اند که هر ثانیه جانی از من می‌ستاید ،شاید مرده ام، نمی دانم عقل عاجز من رمق درک آنکه مرده ام را ندارد، زیرا اگر مرده بودم باید نوایی از پروردگارم و مقربان اش می شنیده ام ، پس چرا نمی شنوم، باید سوزش تن من کمتر و خون جاری از صورت من کمتر می شد ، پس چرا نمی شود و باید کسی  به حسابرسی من می آمد،  پس چرا نیامده است. نکند این به معنای پست و شیطان صفت بودن من باشد، نکند خداوند از من رو گرفته باشد، نکند من هم اکنون  در ژرفای جهنم باشم؛ با هر جهد بی ثمر من ضجه های من برای رهایی بیشتر می شود ، یک لحظه  کودکی خودم را به خاطر می آورم. در آن زمان به پا شدن همچون  اکنون سخت بود اما من به پا شدم پس حالا هم می توانم برخیزم . جهدی از ژرفای وجودم  می کنم و سنگی را که بر روی دستانم بود

کنار میزنم و شور اشتیاق در دل من خلق می شود اما پس از مدتی نرمی دستان کسی را حس می کنم، دستانش همچون یخ سردو گویا مرده است ،   اگر او مرده باشد آیا به معنای زنده بودن من نیست. غنچه های شادی در دل من شکوفه می زنند و امید رهایی را به من می دهند ،اما من هنوز مدهوش و سرگردانم اگر من در اعماق خاک دفن نشده ام پس اینجا کجاست ؟با اینکه دیدگانم عاجز از دیدن است اما حس لامسه رمق آن را به من می دهد تا ببینم. انگشتانم را بر روی سنگ و کلوخ می کشم، حس خوبی که به من می دهند برای من آشناست این سنگ و کلوخ در ساختار بهشت کوچک من نیز بود و من با هر ثانیه از لمس آنها سرشار از فروغ شادی می شدم ولی حالا که بهشت کوچکم بر روی سر من آوار شده است و درخت آرزوهایم بر باد رفته است چطور ؟اگر اینجا بهشت کوچکم باشد پس آن دست نرم و سرد ، دستان دوستم رویا َبود،  مگر نمی گویند آفتاب فروزان هرگز خاموش نمی شود پس چرا آفتاب من در زمین خاموش شده است،  دریای وجود من خشک شده است ، اگر اشکی از چشمان من جاری نشود چگونه  می خواهم طوفانی که در دلم بر پا شده است ،آرام کنم دستان دوستم را می فشارم ،آهی  میکشم از ژرفای وجود ،چرا باید زنده بمانم وقتی بهشت یگانه کوچکم بر باد رفته ،چرا بخواهم زنده بمانم در حالی که عزیزترین دوستم از پیش من رفته است .خون جاری از صورت  من دگر مانند باران نیست بلکه همچون موج دریا جاری می شود، تنم با زنجیر سنگ و کلوخ حصار شده است. احساس خستگی میکنم و دگر چشمانم رمق ندارد،  فروغ امید در دل من خاموش و شکوفه های شور و اشتیاق در دل من پژمرده شده است، چشمانم را میبندم، انگار در آن سکوت نجوای مادرم را می شنوم :((دخترم رفتی )) چشمانم سرگردان تر از قبل به سراغ ندا می رود تا بداند این ندا از کجا سرچشمه گرفته است این ندا همان ندای شمع امید وجود من  است که  آخرین ضجه های خودش را  برای رهایی  می زند شاید این نجوا  جواب سوال من نیز  باشد،  آری همین طور است هنوز یک نفر در انتظار من است، باید زنده و بیدار بمانم تا دوباره در آغوشش آرامش واقعی را حس کنم، آری باید بیدار بمانم .زمان به سختی سنگ در جوی  می گذرد و من را هر لحظه هر ثانیه عاجز تر می کند. سکوت طاقت فرسا و تاریکی مطلق  من با ندای فردی شکسته می شود ،انگار منجی به نجات من آمده است شمع امید من تابان تر از قبل  می شود، باید صدایش بزنم تا مرا از این قفس نجات دهد از اعماق وجود فریاد سر می دهم و می گویم :((کمک)) انگار صدایم را می شنود سنگ و کلوخ را به کنار می‌زنند و مرا از درون آن قفس رها می کنند با چشم ها پرسان به من خیره شده اند با صدایی که از اعماق چاه می آید می گویم :((من می خواهم برم خانه من را به خانه ببرید مادرم منتظر است خواهش می کنم )) مردی با موهای سفید و چشمان قهوه ای و با صورت پیر و مهربانش همچون سپیدار رو به من می کندو می گوید :((دخترکم اول درمان شو پس از آن مادرت خودش به دیدارت می آید عزیزکم )) او مرا به صبر وا می دارد اما صبر در من از بین رفته است با ناله ای بلند فریاد می کشم :((من را به خانه ام ببرید خواهش می کنم خواهش می کنم )) پیرمرد با دیدن بی تابی من رضایت آن را می دهد که امدادگران قبل از  آنکه مرا به بیمارستان ببرند به خانه ام سری بزنند مرا سوار ماشین پراید نوک مدادی می کنند در راه تمام مناظر زیبایی که دنیای من را بهشت تبدل کرده بود، حال مشتی خاک در دستان دشت بود، گل های زیبا خاکستر شده بودند و درخت های بهاری اجسادی بر روی زمین بودند .پس از مدتی خرابه ای را می‌بینم طوفان غم در دلم من غوغا می کند زیرا این خرابه برای من بسیار آشناست آن خرابه قصر زندگی من است، اما حالا ویرانه ای بیش نیست .با نوایی ناله مانند  به آن پیرمرد می گویم :((می دانی صاحب این خرابه کجاست)) پیرمرد با اندوهی در دل رو به من می کند می گوید :((خدا رحمتشان کند )) همین یک جمله برای من کافی بود تا شمع وجود من برای همیشه خاموش شود. افسوس  ای کاش در زیر آوار تلف می شدم ای کاش مرده بودم و تنها نبودم.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: کیمیا گنجیان
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *