رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

دور انگشتانت

نویسنده: فاطمه آقابابایی

بوی عود می آمد و صدای دستفروش هایی که بساطشان را هنوز برای دقیقه نودی های خرید عید باز گذاشته بودند. عابران پیاده رو ها نگاهی سرسری به اجناس درون ویترین مغازه ها و خارج از آنها می‌انداختند و گاها هم توقف می کردند.
ماشین ها قفل هم شده بودند و وقتی فهمیدیم که جلوتر تصادف شده است پیمان غر زد که “این ترافیک تمام نمی‌شود، باید پیاده می آمدیم.”
برف پاک کن را زدم تا قطره های ریز باران را پاک کند. صدای غژ غژش عصبی ترم کرد و برای پسر جوانی که هنگام پیاده شدن از اتومبیل کناری در را به اتومبیل من کوبیده بود، چند بوق پشت سر هم زدم. هول شد و سیگار دستش افتاد.
پیمان به پاساژ کنار خیابان اشاره کرد و درباره دوستش توضیح داد که چطور شد که اینجا شروع به کار کرد و پیشرفتش چگونه رقم خورد.
در ورودی پاساژ پسر بچه ای را دیدم که بستنی دستش افتاد و لحظه‌ای مکث کرد و بعد که به دنبال مادرش سرش را بلند کرد، او را ندید. بلند شد که بدود ولی کلاهش از سرش افتاد و چرخ های گاریچی از رویش رد شد.
ماشین جلوی من حرکت کرد، صدای بوق نفر عقبی بلند شد و من هم راه افتادم و پیمان هنوز داشت حرف میزد.
– آخر نگفتی کجا میرویم.
– شیدا چندتایی وسیله برای خانه سفارش داد. حاضر که شد گفتیم بیاورند در انبار مغازه برادرزنم بگذارند. گفتم بیایی کمک کنی داخل ماشینش بارشان بزنیم، چون خودش سیاتیکش را عمل کرده نمی تواند کمک کند.
– چرا آدرس خانه خودتان را ندادی؟
– همین یک ماه پیش که ما مسافرت بودیم حاضر شده بود. انبار ماهان هم که فضای خالی داشت.
توقف کردم، پیاده شدیم و درون پیاده روی شلوغ آخر اسفندماه به نوجوانی با سبد سنبل برخورد کردم و افتاد روی زمین و سبدش واژگون شد.
پیمان کمکش کرد بلند شود و دستِ آخر من با یک سبد گل وارد لباسفروشی شدم. پیمان از یکی از فروشنده های خانم سراغ ماهان را گرفت و دختر جوان گفت که کاری برایش پیش آمده و نهایتاً یک ربع دیگر اینجاست. جعبه را روی صندلی گذاشتم و به دیوار تکیه زدم و دست هایم را درون جیبم فرو بردم؛ هر کسی را که تا به حال می شناختم از انتظار کشیدن بیزار بوده است. بوی عود دیگر نبود. اما یک عطر دیگر فضا را پر کرده بود. یک رایحه ملایم که از گذشته ام در زمان حال جا مانده بود.
– قبل از امروز هیچ وقت پیش آمده بود که گل بخری؟
– نه.
عمیق تر نفس کشیدم.
– حالا این سبد گل را بگذار روی سفره هفت سین.
– کدام سفره هفت سین؟تو برش دار و ببر بده به شیدا که بگذارد سر سفره هفت سینتان.
دست هایی ظریف که رگال ها را این طرف و آن طرف می کرد. نگاهم از روی دست راستت تا نیم رخ راستت بالا آمد و حالا میدانستم که این عطر از کجا آمده بود. تمام حواست به پیراهنی بود که رنگ های مختلفش را بالا و پایین می کردی و این شاید به این معنی بود که تو فراموشم کرده بودی چون من بعد از آن روزها، هیچ وقت چیزی نبوده که تمام حواسم به آن بوده باشد.
– باید زن بگیری پسر جان.
می دانم… می دانم که فرقی نمی کند. اما ته وجودم دلم میخواهد دست چپت را بالا بیاوری. کنجکاوِ بودن یا نبودن شی ئی فلزی دور یکی از انگشتانت هستم.
– یکی که در خانه ات سفره هفت سین بیندازد؛ چراغ هایش را روشن نگه دارد و به خانه ات بوی زندگی دهد.
سرت را بالا می آوری و با وقوع یک احتمال بسیار کوچک امتداد نگاهت به من می رسد.
بهت زده می شوی و بی حرکت می ایستی. چشم هایت را لایه ای از اندوه می پوشاند. قرارمان را خوب یادم هست: مثل غریبه ها رفتار کردن.
کسی نزدیکت می آید. دستش را دور شانه ات می اندازد و می پرسد: “هیچ کدام را نپسندیدی؟”
هول می شوی و می گویی “نه”. چشم هایم دیگر دور انگشتانت نمی چرخند. می روی و هنوز که رفته ای اینجا بوی عطرت را می دهد. آن روز ها هم که تازه رفته بودی تا مدت ها بعد از آن لباس هایم عطر تو را داشت؛ نپوشیدمشان تا که جایی لای لباس هایم بمانی… اما زندانی من نشدی هیچ وقت. نمی دانم از کدام در، از کدام پنجره رفتی و دیگر همان مقدار هم لای آن تکه پارچه ها نبودی…
نزدیک همان رگال هایی که کنارشان ایستاده بودی می روم و می دانی دلم می سوزد به حال پیراهنی که به خاطر وجود من، در آغوش کشیدنت را از دست داد…

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: فاطمه آقابابایی
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

2 نظرات

  1. Avatar
    مائده حشمت می گوید:
    10 فروردین 1402

    فوق العاده بود. سریع باهاش همراه شدم. چقدر توصیف و تصویر سازیتون عالی بود!

    پاسخ
  2. Avatar
    ریحانه..(کبوتر) می گوید:
    10 فروردین 1402

    داستان بطور کلی پر از ایراد بود…. و من در اینجا چندتایی اش را ذکر می کنم…
    ۱. یکی از بزگترین ایراد هاش اطنابی بود که داشت…. چرا اینقدر طولانی و دارای اضافاتی که هیچ ضرورتی برای بودن نداشتن؟ اگر می خواهید فضا را توصیف کنید… در داستان کوتاه لطفا فقط در صورت ضرورت و بسیار زیباتر فضا توصیف شود…‌ فضا در داستان نقش بسیار کلیدی و حیاتی دارد و هر نویسنده ای نمی تواند از این عنصر به صورت مناسب و درست استفاده کند….. چون بلد نیست و فضا را در ذهنش درست نساخته…. شما فضارا ساختید در ذهن… ولی در جاهایی که ضرورت نداشت اوردید… برای همین به داستان ضربه زدید
    ۲.محتوای خاصی در داستان مشاهده نکردم…. و البته اینم بگم… چیز زیادی متوجه نشدم… یعنی مضمون کلی داستان… چیزی که داستان می خواست بگه رو متوجه نشدم… و این ضعف شما هستش که به عنوان نویسنده نتونستید مضمون کلی داستان و برای من خواننده روشن کنید… و البته اینم دقت کنید که داستان باید محتوا و معنا داشته باشه..‌ کلیشه نباشه…
    ۳.شخصیت پردازی بسیار ضعیف… یا بهتر بگم… اصلا شخصیت پردازی نشده بود… واقعا برای نویسنده این حجم از بی توجهی به شخصیت بسیار ناراحت کننده و بد هستش….
    ۴.دیالوگ های بسیار بد… نگاه کنید… دیالوگ یک عنصر حیاتیه ؟ برای چی اینهمه بد به بازیش گرفتید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟دیالوگ باید خیلی پر تر و قشنگ تر از این باشه… و یک امری و به خواننده برسونه… نه تا این اندازه بی محتوا و روزمرگی…
    ۵.سر و ته داستان مشخص نبود… بهتر بگم… وقتی یک خواننده داستان و می خونه… تهش می پرسه که (خب که چی؟ چی شد؟ ) و این بسیار برای شما نویسنده بد هستش…
    ۶.داستان نقطه اوج نداشت…
    ۷.داستان روابط علت و معلول نداشت… تعلیق که اصلا نداشت… مثلا من خودم تا نصفه خوندم متومه شدم داستان بی محتوایی هستش و هر خواننده دیگه ای بود رهاش می کرد…
    ۸.گره گشایی و گره افکنی نداشت اصلا….

    و در اخر اینکه… قشنگ مشخصه داستان را در یک شب نوشتید… یعنی صبح ایده براتون اومده… بدون اینکه فکر کنید و شخصیت پردازی کنید و فضا سازی کنید و صحنه صحنه بچینید و بهش فکر کنید… سریع شب نوشتید… و این و بدونید نویسندگی این مدلی که شما نوشتید نیست… نویسندگی یعنی عرق ریختن…

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *