رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

ناجی همیشگی

نویسنده: محمد امین معزی نژاد

خسته بودم و بی حال در کویر درحال گشت و گذار بودم
به دنبال ابی می گشتم ولی اصلا آبی دیده نمی شد واقعا جای تاسف بود من فقط امده بودم برای گشتن و
ایرانگردی اما الان نمی دانم چه شد یا چه نشد که اینجوری شد
خوابیدم چشمانم را بازکردم دیدم نه اصلا قرار نبود کسی بیاید دنبال من
نمیدانستم باید چه کنم پس رفتم این ور و ان ور ولی دیدم هیچ چیزی در این طبیعت نیست جز بوته های
خار و مورچه ها وعقرب ها که من از هراس انها مجبور بودم زمین را با دقت ببینم تا مبادا از عقربی نیش
بخورم و یا مورچه ای مرا گاز بگیرد
خسته شدم دیگر تاب و توان راه رفتن را نداشتم بلند شدم تا داد بزنم فریاد بزنم تا کسی صدای من را بشنود و
به من کمک کند تا شاید از این قبرستان بدون مرده نجات یابم
دیگر دیدم که هیچ راهی برایم نمانده است از خدا طلب کمک کردم و از او درخواست کردم تا خودش مرا
نجات دهد
صبح فردا با صدای ماشینی بیدار شدم باورم نمی شد کسی باشد که من را نجات دهد اما در حین ناباوری او مرا
نجات داد وبه خانه خودم رساند
بعد از ان از خدا بابت هر موفقیتی که کسب می کردم هر کاری داشتم اول از خدا در خواست می کردم و بعد روی خودم و دیگران حساب می کردم

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: محمد امین معزی نژاد
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *