رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

ملودی زندگی (فصل اول)

نویسنده: یانا تقدسی

خوب زیاد به اتفاقات خوب اعتقاد ندارم و زیاد برایم اتفاق نمی افتد.
اما تنها و مهمترین اتفاق زندگیم در روزی گرم و خوش اب و هوا اتفاق افتاد. تابستون گرم و دلنشینی بود. اون روز من خیلی خوشحال شدم، حالا موضوع از این قراره که…

با افتاب پر نور اسمان از خواب بیدار شدم. با خواب الودگی از جایم بلند شدم و به یه جای
دیگه رفتم تا افتاب به چشمام نخوره. اما تازه خوابم پریده بود. 🤕
با بی حوصلگی بلند شدم و به سمت سالن غذاخوری رفتم و به دوستام صبح بخیر گفتم و به میزی که همیشه برای غذاخوردن می رفتیم، رفتیم و نشستیم.
اوه حتما به سرگیجه افتادید، خب من توی پرورشگاه زندگی می کنم. 🙂
اما خیلی با دوستام بهم خوش میگذره.
خلاصه بعد صبحانه یکی از دوستام گفت: بچه ها بیاین امروز به گردش بریم و خوش بگذرونیم. همه با هیجان گفتیم: خیلی عالی میشه بیاین بریم اما ی مشکلی هست، باید از خانم جانگ [ مدیر پرورشگاه] اجازه بگیریم.
برای همین من و یکی از بچه ها داوطلب شدیم که خانم مدیر رو راضی کنیم.
همینجوری به سمت دفتر رفتیم که همینکه به دفتر رسیدیم در اتاق باز شد. مدیرمون با تعجب به ما نگاه کردو ازمون پرسید که چی میخوایم، دوستم که از من شجاع تر بود گفت:
خانم جانگ روزتون بخیر، من، اوه یعنی ما از شما یک درخواست کوچیک داشتیم.

مدیر: خب چه درخواستی دارین؟

دوستم و منی که خیلی ترسیده بودم: خانم لطفا بذارید امروز به گردش بریم. ما و دوستامون دوست داریم توی این هوای خوب به بیرون بریم. لطفا بهمون اجازه بدین😁

مدیرمون کمی مکث کردو گفت: چرا میخواید به بیرون برید؟ نکنه عاشق شدید و میرید سر قرار؟! 🤨

ما: نه نه و خندیدیم.
مدیرمون با خنده به شونه هامون زد و گفت: قبوله کمی برید گردش، اما زود برگردید چون امروز قراره یک خانواده به پرورشگاه سر بزنن.

من و دوستم قبول کردیم و با عجله به پیش بقیه رفتیم. راستش اینکه بگم همیشه پرورشگاهو دوست داشتم، دروغ خیلی بزرگی رو گفتم.
اخه اینکه نفهمی خانوادت چه کسایی هستن،
و منتظر یک ادمی باشی که بیاد و تورو به عنوان بچش قبول کنه، کار خیلی سختیه.
خلاصه اون روز بعدازظهر خیلی خوبی داشتیم. وقتی به پرورشگاه برگشتیم، دور و برو نگاهی انداختیم، اما کسی جز بچه ها ندیدیم. مدیر از دفتر خارج شد.
با لحنی جدی سلام کردو گفت: این دخترا نوجوان های اینجان. همه با تعجب به پشت سر مدیر نگاه کردیم و یک زن میان سال دیدیم. همه به یاد حرف مدیر افتادیم که گفته بود قراره خانواده ای بیاد اینجا.
همه به تته پته افتادیم و اون خانم به خنده افتاد و همراهشم خانم مدیر خندید.
بعد سلام و خوش امد گویی به اون مهمون، خانم مدیر ازمون خواست به دفترش بریم.
ما به دفترش رفتیم و اون خانم به بیرون رفت، با هممون خداحافظی کرد و گفت: من دباره برمیگردم امیدوارم همیشه شاد باشید.
هممون جز خانم جانگ تعجب زده بودیم.
راستش باید اعتراف کنم که خیلی دلم پیش اون خانم گیر کرده بود. والبته با حرفای اون چشمام تا انتها باز شده بود، اما خانم جانگ به دلیل ملاقات کردن با خانواده های زیادی، ادم های بامعاشرتی مثل همین مهمون امروز را زیاد می بینه.
هممون روی صندلی های داخل دفتر نشستیم و خانم مدیر شروع به حرف زدن کرد، اون گفت:
دخترا اروم باشید مطمئنم هم هیجان زده اید و هم مشغول. باید بگم که واقعا هرکی بشه دختر این خانم محترم حسابی شانس میاره.
ایشون اسمشون خانم کیم سوریون است و رئیس یک شرکت بزرگ لوازم ارایشی هستن.
هممون عین چی چشمامون و دهنامون خود به خود باز شده بود. همه پچ پچ می کردیم که خانم مدیر ادامه داد: اما دقت کنید این خانم هنوز هیچ یک از دخترای اینجا رو انتخاب نکرده، ایشون یک دختر نوجوان تقریبا شونزده، هفده ساله می خواد، اون می گفت که توی خونه خیلی تنهاست و یکی رو می خواد تا کنارش باشه.
یکی از دخترا گفت: خب خانم جانگ باید چیکار کنیم؟
خانم جانگ: دخترای من شما لازم نیست که کار عجیبی کنید، فقط خودتون باشید و وقتی برای جلسه بعدی اومد، شما باید با ادب از مهمونمون استقبال کنید. و دیگه برید شام بخورید و بخوابید. و البته یادتون نره دعا کنید.

هممون به سالن غذاخوری رفتیم، توی راه سالن با خودم فکر می کردم که چه خوب می شد اون خانم زیبا مامانم بشه.
در فکر و خیال غرق شده بودم که یهو یکی از بهترین دوستام که اسمش( لی سویونه) منو کشید بغلش و گفت: ببخشید امروز بهت سر نزدم به خاطر کلاس های ورزشیم که مادرم منو ثبت نام کرده بود. خیلی خیلی دلم برات تنگ شده بود. 😍
من: اوه سویون منم دلم برات یک ذره شده بود. و بعد باهم خندیدیم و به طرف شام خوردن رفتیم.
راستش من و سویون از دوتا خواهر خیلی بهم نزدیک تر و صمیمی تر هستیم، من و اون از یک سالگی باهم بودیم، و باهم زندگی می کردیم. اما پارسال یک خانم اون رو به سرپرستی قبول کرد و الان دیگه باهم زندگی نمی کنیم اما هر روز همدیگه رو می بینیم.
روی میز شام همه ی اتفاقای امروز رو برای سویون تعریف کردم.
چشمای سویون همون طور که انتظار داشتم درخشید و با خوشحالی پرسید: کی شد دختر اون؟
منم با ناراحتی گفتم: راستش کسی رو فعلا انتخاب نکرده. سویون با مهربونی گفت: من مطمئنم تو دخترش می شی. چون لایقشی.
من: سویون اشتباه میکنی من کی به اندازه تو میتونم خوب باشم؟.
راستش همینطوره، هروقت به سویون نگاه میکنم نمی فهمم چرا یه ادم می تونه انقد خوب و بی نقص باشه؟
سویون با عصبانیت گفت: عزیز من لطفا تمومش کن چرا اعتماد به نفس نداری؟
تو بهترینی و همه نقص های خودشونو دارن پس انقد خودخوری نکن و نگو من کمم. چون اینجوری نیست.
منم خندیدم نگاهم رو به پایین دوختم.
روز بعدش همه بعد از صبحانه به طرف دفتر رفتیم و از خانم جانگ پرسیدیم: که کی اون مهمون مهم برمی گرده.؟
خانم جانگ گفت: این بعدازظهر قراره برگرده. شما باید خیلی عاقل رفتار کنید و البته خودتون باشید.
بعد از حرفای خانم جانگ من به سمت حیاط رفتم و روی تاب بزرگی که تو حیاط بود،دراز کشیدم و به آسمون خیره شدم. چشمامو بستم و به صدای گنجشکای توی حیاط گوش می دادم. اون روز خیلی ساکت بود، بچه کوچیکا توی مدرسه درس میخوندن و دخترای همسن من هم با برنامه هاشون سرشون شلوغ بود. فقط من و یکی دوتا از دخترا اون روز سرمون خلوت بود.
بعد از چند دقیقه یکی هی صدام می زد. که با عصبانیت چشمامو باز کردم و گفتم: چخبره چرا من رو از خواب بیدار می کنی؟
که (جی یون) یکی از دوستام رو جلوی صورتم دیدم که می گفت: زودباش الان مهمونمون میاد برو خودت رو جمع و جور کن.
منم با عجله رفتم اتاقم و لباس سفیدم را پوشیدم، اون لباس همیشه من رو خوشحال می کرد و بهم خوش شانسی می داد.
موهامو شونه کردم و برای کامل کردن مرتبی خودم یک عطر خوشبو زدم.
همینکه خواستم از اتاق خارج بشم یک حس عجیبی بهم دست داد. به اتاقم یه نگاهی انداختم و توی دلم گفتم: اگه اینبارم کسی خانوادم نشه چی؟!
اما شجاعتم رو حفظ کردم و از اتاق خارج شدم و به طبقه پایین رفتم.
کنار دخترا وایسادم که وقتی مهمون اومد سلام کنیم. ناگهانی در سالن اصلی باز شد و ان خانم زیبا با مانتویی نقره ای و موهای بافته شده به داخل اومد.
خانم مدیر با احترام سلام کرد و بهش خوش امدگویی گفت. ماهم کنار خانم مدیر سلام کردیم.
یکی از دخترا که از بچگی ادمی خودشیرین بود گفت: خیلی خوش اومدین خانم شما امروز خیلی قشنگ شدین.
خانم مهمون گفت: مرسی عزیزم. 😊من خوشحالم که امروز هم شمارو دیدم.
بعد ادامه داد: اسم من کیم سوریونه و میخوام امروز رو با شما خوش بگذرونم. همون لحظه توی دلم غوغا شد، اخه فامیلی منم کیم بود و این منو خوشحال می کرد.
خانم جانگ ازمون خواست که یکی یکی خودمون رو معرفی کنیم.
دخترا همه خودشونو معرفی کردن و نوبت رسید به من، منم با مهربونی گفتم: سلام اسم من (کیم یون سوه) و هفده سالمه.
عاشق رنگ بنفش و سفیدم و کاکائو هم خوراکی مورد علاقمه.
بعد معرفی خودم همه همینجوری بهم زل زده بودند، هیچکس هیچ چیزی نمی گفت.
توی سکوت ناگهان خانم کیم شروع به خندیدن کرد، بعد همه باهم خندیدیم.
خانم کیم انقدری خندید که اشک شوق ریخت. وقتی اشک هاش رو پاک کرد بهم یک نگاه پر از شوق انداخت و گفت: وای چقدر کامل خودتو معرفی کردی، 😄ویژگی شوخ طبع قشنگی داری افرین. خانم جانگ هم لبخندی زد و گفت: بله اینطوره خانم کیم.

ویو از خانم کیم: وقتی یون سو خودش رو معرفی کرد من خیلی تعجب کرده بودم.
اخه کم ادمی هست که بتونه انقد خوب توی جمع حرف بزنه و شوخ طبع باشه.
راستش دختر جالبی ب نظرم رسید.

بعد معرفی کردنو خوش امدگویی به طرف حیاط رفتیم و اونجا زیر سایه ی درخت بزرگ گیلاس نشستیم و کلی میوه ی خشمزه خوردیم. و برای همدیگه خاطره تعریف کردیم.
خانم کیم می گفت که اون توی زمان بچگیاش پدر و مادرشو از دست داده و خودشو برادر کوچیکترش موندن.
می گفت وقتی اونا مردن خودش فقط شونزده سالش بود و برای همین تاوقتی بزرگ میشدن کنار مادربزرگش زندگی می کردن.
می گفت، مادربزرگم عاشق ارایش کردن و زیبایی بود. و اون ارایشگر خیلی خوبی در اون منطقه بود.
بعد میگفت من همیشه دوس داشتم مثل مادربزرگم ارایشگر بشم برای همین وقتی بزرگ شدم شرکت خودمو افتتاح کردم.
ما همه باهم به خاطره های خانم کیم گوش میدادیم و هیجان زده بودیم.
بعد از خاطره تعریف کردن و حرف زدن خانم جانگ به من و یکی از بچه ها گفت؛ میتونید برید بستنی هایی که حاظرشون کردیم رو بیارید تا خانم کیم هم ازشون بخورن.
ماهم با خشحالی ب سمت سالن غذا خوری رفتیم تا بستنی هارو بیاریم.
از سالن که اوردیمشون دوستم زودی رفت پیششون و منو تنها گذاشت منم خواستم باهم بریم، همینکه خواستم یکم عجله کنم پام به پله ی حیاط گیر کرد و با سر خوردم زمین.
اما خدارشکر بستنی ها سالم بودن.
خانم کیم و خانم جانگ اومدن کمکم و وقتی بلند شدم خانم کیم با نگرانی گفت: خدای من حالت خوبه عزیزم؟
سرت زخمی شده خون ریزی داره. منم با ترس گفتم حالا چیکار کنم.
خانم جانگ رفت و کمک های اولیه رو اورد و زخمم رو درمان کرد، راستش خیلی خجالت کشیده بودم.
ازهمه عذرخواهی کردم اما خانم کیم و خانم جانگ بامهربونی گفتن: نه دخترم چیزی نشده که سلامتی خودت از همه چی مهمتره. 🙃
بعد خوردن بستنی ها و بازم حرف زدنای دیگه
افتاب غروب کرد و خانم کیم گفت: خب من دیگه باید برم، خیلی ازتون ممنونم امروز مثل هیچ روز دیگه ای نبود برام خیلی بهم خوش گذشت.
خانم جانگ هم گفتن: خب خوشحالیم که بهتون خوش گذشته، و بعد گفت خانم کیم بعدا بهم تلفن کنید.
خانم کیم هم سرش رو به معنای تایید تکون داد و رفت.
اما من اون روز خیلی از همه بیشتر بهم خوش گذشته بود. حتی اگه منم دخترش انتخاب نمی کرد من هیچموقع امروز رو فراموش نمی کنم، خیلی خاطره ی جالبی بود.
شب با کلی فکر و خیال خوابیدم و به امید روزهای قشنگ تر چشمامو بستم.
صبح روز بعدش، وقتی از خواب بیدار شدم، همه با تعجب زیادی بهم خیره شده بودن.
از اتاقم خارج شدم توی سالن های فرعی و اصلی هم همه بهم خیره شده بودن، واقعا عجیب بود.
از جی یون پرسیدم که چخبره.
جی یون هم درگوشم گفت: یون سو احتمالا تو انتخاب شده باشی، منم گفتم برای چی انتخاب شده باشم؟
ادامه داد: امروز صبح قبل از همه بلند شدم و به سالن اصلی رفتم تا کمی اب بخورم، وقتی از کنار دفتر مدیر رد شدم صدای خانم جانگ رو پشت تلفن شنیدم که می گفت: بله خانم کیم یون سو خیلی دختر خوبیه اون همدم خوبیم هست، از یکسالگی من بزرگش کردم می دونم که چه شخصیتی داره.
وقتی حرفای جی یون تموم شد منم دقیقا خیره شده بودم و به جی یون زل زده بودم.
جی یون گفت: واقعا بهترین شانس رو اوردی که این خانم مادرت بشه. خشبحالت🙂
من واقعا هیچوقت باورم نمی شد که شاید یکی من رو بخواد.
البته فعلا معلوم نبود اما صبح زودی بهم دلگرمی شدیدی داده شد.
بعد از صبحانه خوردن به طرف اتاقم رفتم تا خودمو برای کلاس موسیقیم اماده کنم، همینکه خواستم از پله ها بالا برم خانم جانگ من رو صدا زد.منم به دفتر خانم جانگ رفتم و گفتم: بله خانم جانگ بامن کاری داشتید؟
خانم جانگ(خانم مدیر): دخترم بشین لطفا.
بعد ادامه داد: یون سو تو همیشه ارزو داشتی که خانواده ای مهربان داشته باشی و کنارت باشن.
منم تایید کردم، بعد گفت: خانم کیم بهترینه و تو این رو می دونی.
ایشون امروز صبح به من زنگ زدن و گفتن که همتونو خیلی دوست داشته اما یکی خیلی به دلش نشسته. منم با چشمای هیجانی بهش نگاه کردم.
گفت: اون ازت خواهش کرده که دخترش بشی.
من چشمام مثل رودی زلال صاف شده بود و از شدت خشحالی و اشتیاق، از چشمام کلی اشک شوق ریخت. منم درحال پاک کردن اشکام پرسیدم: خانوم یعنی، یعنی می خوان من رو به فرزندی قبول کنن!!؟
خانم جانگ هم من رو بغل کرد و گفت: بهت تبریک می گم. تو اینبار به ارزوت رسیدی❤️
وقتی از دفتر خارج شدم، قرار شد بعد از ظهر خانم کیم، یعنی مادر ایندم بیاد و من رو با خودش ببره. دم در دفتر دخترا رو دیدم که با گریه کردن من رو بغل کردن و بهم تبریک گفتن.
منم با مهربونی برای همشون ارزو کردم که اوناهم به رویاهاشون برسن🌸.
بعد از کلاس موسیقی به پرورشگاه برگشتم و مشغول به جمع کردن وسایلم شدم.
راستش بخاطر شک امروز کلاس موسیقی امروزم زیاد خوب نبود چون حواسم کاملا پرت بود.
بعد جمع و جور کردن وسایلم به سویون زنگ زدم تا بیاد و ببینمش و این خبر شکه کننده رو بهش بدم.
وقتی بهش زنگ زدم قرارمون رو توی یک پارک نزدیک پرورشگاه گذاشتیم، به پارک رفتم و همینکه سویون رو دیدم با خشحالی و گریه هام به سمتش رفتمو بغلش کردم، خیلی تعجب کرده بود و می گفت که چیشده.
اما من تا خالی نشدم چیزی نگفتم.
اشک هامو پام کردم و همه چیز رو براش تعریف کردم.
سویون من رو چند بار تکون داد و پرسید: چیی؟! واقعا؟ راست میگی یون سو؟
واو این بی نظیره دختر😃.
منم با سر تایید کردم و کلی باهم جیغ شادی کشیدیم.
و بهم یاداوری کرد که دیدی من راستشو می گفتم تو انتخاب شدی و تو بهترینی😚.
منم خندیدم و ازش تشکر کردم.
و بعد با خشحالی به سمت پرورشگاه دویدم. خیلی هیجان داشتم می خواستم خیلی زود واکنش خانم کیم رو وقتی بهش می گم مامان ببینم.
وقتی به پرورشگاه رسیدم دم در پرورشگاه یک ماشین سیاه مدل بالا دیدم، توی ذهنم گفتم: یعنی کی باید صاحب این ماشین لاکچری باشه؟
وقتی وارد شدم خانم جانگ رو دیدم و وقتی دیدم رو به سمت راست خانم جانگ تغییر دادم یهو خانم کیم رو دیدم😶.
بهشون سلام کردم و خواستم وارد بشم که خانم کیم با مهربانی بهم نگاهی انداخت و گفت: دختر قشنگم اماده شو بریم.
😱چییی اون اون بهم گفتش دختر قشنگم؟
اما برخلاف خودش که میخواستم واکنششو ببینم و بدونم چقدر شگفت زده میشه من شگفت زده شدم.
با خشحالی رفتم و وسایلو از اتاقم به پایین اوردم. و از همه ی دوستام خداحافظی کردم و قول و قرار بستیم که هیچوقت یکدیگر رو فراموش نکنیم.
و بعدش رفتم و خانم جانگ رو بغل کردم و ازش از ته دلم تشکر کردم و بعد تشکر از همه و خداحافظی، با مادرم رفتیم.
ویو خودم: همینکه از پرورشگاه اومدم بیرون یک حس خیلی نا اشنا و عجیبی بهم دست داد، و به اسمون ابی رنگ نگاه کردمو زیر لب گفتم؛ خدایا اینبار به ارزوم رسیدم، خیلی ازت مچکرم. ❤️🍫

برای مطالعه فصل دوم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: ملودی زندگی (فصل دوم)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: یانا تقدسی
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

2 نظرات

  1. Avatar
    حدیثه نوری می گوید:
    18 بهمن 1402

    چه خوب ‌که به خودت اعتماد داری رفیق منم میگم تو عالی هستی دمت گرم

    پاسخ
  2. Avatar
    یانا تقدسی می گوید:
    17 مرداد 1402

    عالی بودی تو واقعا استعداد نویسندگیت خیلی زیاده موفق باشی ❤

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *