کمر دردش بیشتر شده بود . اما چارهای نداشت ؛ باید هر روز به مزرعه میرفت ، سیب زمینی ها را برداشت میکرد ، به شهر میبرد و میفروخت . باید پول داروهای همسر پیرش را تامین میکرد.
در شهر مشتری زیادی نداشت؛ جز چندتایی از اهالی محل و دختر تازه عروس حاج محمود که از آنجایی که پدرش ساکن این محله بود، پیرمرد را شناخته بود و از آن سر شهر میآمد تا از پیرمرد خرید کند، او همیشه از کیفیت سیب زمینی ها تعریف میکرد و به پیرمرد میگفت:« خدا خیرتون بده، از وقتی از شما سیب زمینی میخرم، آقام یه عالمه از غذاهام تعریف میکنه».
زندگی پیرمرد به همین منوال میگذشت. تا زمانی که مشت رمضان یک بقالی در محل باز کرد. از آن به بعد اهالی محل مشتری بقالی شدند و از پیرمرد خرید نمیکردند. فقط دختر حاج محمود بود، که او هم از آن شهر رفت. مشت رمضان تنها مشتری پیرمرد بود که برای بقالیاش آن یک قلم جنس ، یعنی سیب زمینی را از او میخرید.
وقتی پیرمرد اوضاع را دید، تصمیم گرفت خودش را علاف نکند و مستقیم به بقالی مشت رمضان بیاید و سیب زمینی ها را به او بفروشد.
روال زندگی پیرمرد اینگونه تغییر کرد.
تا اینکه یک هفتهای بود که خبری از پیرمرد نبود! مشت رمضان وقتی دید مدت زیادی از آخرین باری که پیرمرد به شهر آمده، میگذرد، تصمیم گرفت خودش به زمین زراعت پیرمرد برود و سیب زمینیهایش را بخرد. به سمت روستایی که پیرمرد آنجا زمین داشت، حرکت کرد. آدرس زمینش را میدانست. پیرمرد قبلا گفته بود که زمینش کجاست و چقدر از شهر فاصله دارد، اما نگفته بود که خانهاش هم کنار زمین است!
مشت رمضان وقتی رسید، زمین کوچکی به همراه خانهای کوچکتر، کنارش را دید. خانه و زمین کمی از روستا فاصله داشتند. مشت رمضان درِ خانه را زد. پیرمرد در را باز کرد و با دیدن مشت رمضان، چشمهایش خندیدند. انگار دلش گرم شد و قلبش جوانه زد.
ولی مشت رمضان این ها را نمیدید؛ او فقط چروکهای صورت پیرمرد را میدید، که اثر دردهای روزگار بودند. چهرهی پیرمرد ناراحت بود.
مشت رمضان سلام و احوال پرسی کرد و پیرمرد او را به داخل دعوت کرد. مشت رمضان وقتی داخل شد پیرزنی را در بستر و رنگِ پریده دید، که خواب بود. پیرمرد کنار بستر پیرزن نشست و رو به مشت رمضان گفت:« خوش آمدی، فکرش را نمیکردم بیایی، اما از دیدنت خوشحال شدم.» مشت رمضان گفت:« نگرانت بودم پیرمرد! کجایی که یک هفته نمیآیی؟» نگاه پیرمرد به زنِ پیر که جلوش خوابیده بود قفل شد. گفت:« بیماری حاج خانم بدتر شده. نمیتونم توی خونه تنهاش بذارم، از اون طرف هم باید کار کنم تا پولی داشته باشم برای خریدن دارو. مردم روستا خریدار سیب زمینیها نیستند، چون خودشان کشت کردهاند. منم سیبزمینی ها را به حال خودشان رها کردم»
مشت رمضان دلش سوخت! برای پیرمرد، برای پیرزن، برای عشق کهنه اما پایدار آن دو، حتی برای سیبزمینی ها!
آن روز مشت رمضان خیلی زود پیرمرد را با غصهاش تنها گذاشت. اما چند روز بعد به پیرمرد زنگ زد و گفت که هر روز میآید، سیب زمینی های او را به شهر میبرد و می فروشد. پولش را هم تمام و کمال به پیرمرد می دهد.
پیرمرد با آن پول خرج دوا و درمان همسرش را میداد. روز به روز حال همسر پیرمرد بهتر میشد، تا اینکه به روال قبل برگشت.
پیرمرد هر روز به شهر میرفت و سیب زمینی ها را به مشت رمضان میفروخت و گهگاهی به صحبت با او مینشست و میگفت:« حاج خانم حالش خوبه، میخوایم محصول بیشتری بکاریم، شاید چند روزی این طرفا نیام. درگیر کشت هستم.»
همانطور که خود پیرمرد گفته بود، چند روزی دور و بر شهر پیدا نشد. اما مشت رمضان که باید جواب مشتریهایی که سیبزمینی میخواستند را بدهد، به سمت خانهی پیرمرد به راه افتاد. هنوز به خانه نرسیده بود که پارچهی سیاهی را دید که درِ خانهی پیرمرد نصب شده؛ پاهایش سست شد، حاج خانم که حالش خوب شده بود! همانطور که سعی میکرد پاهایش را تکان دهد، درِ خانه را دید که باز میشود و حاج خانم، همسر پیرمرد از خانه بیرون میآید. چشمهای پیرزن قرمز بود و چادر سیاهش روی سرش بود. مشت رمضان باور نمیکرد، آن عشق کهن تمام شده بود؟ پیرمرد سخت کوش از پا درآمده بود؟
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.