رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

کودک فقیر

نویسنده: محمد امین معزی نژاد

نشسته بود به در نگاه می کرد از دست کارهای پدرش خسته شده بود .
پدری که از پدری کردن فقط کتک زدن را بلد بود و دخترش را به دلیل اینکه روزهایی به خانه کم پول می اورد
او را می زد و روزهایی را که پول به اندازه می اورد از او باز هم راضی نمی شد و اورا باز هم تنبیه می کرد و می
گفت باید بیشتر از این هم پول بیاوری و اگر باز هم دختر کوچولو ناراضی بود او را می زد و به سیاه چال می
انداخت .
دخترک از کارهای پدر دیگر خسته شده بود و تصمیم گرفت دیگر به خانه نیاید به همین دلیل از خانه فرار کرد
و به سرعت از انجا دور شد او باز هم که از خانه بیرونم رفت مجبور شد که دوباره گدایی کند و از این راه برای
خودش اندکی پول در اورد
شبی که او دیگر از زندگی خسته شده بود خواب مادر و مادربزرگش را دید که از دنیا رفته بودند و عاجزانه و
مظلومانه با گریه فراوان از انها درخواست کرد که انها هم اورا ببرند تا حداقل در ان دنیا احساس ارامش کند
دخترک نه ساله درخواستش قبول شد و شب هوا بسیار سرد شد و او در همان سرمای شدید که می
وزید جان به جان افرین تسلیم کرد و رفت و فقط تنها یادگاری اش بر روی زمین جسدش بود و چند سکه
کثیف
صبح فردا وقتی مردم امدند و جسدش را دیدند سعی کردند نشانی از ان پیدا کنند اما نتوانستند و دخترک
غریبانه و مظلومانه به قبرستان منتقل شد و شبانه خاک شد تا فقط زندگی او سرشار از تراژدی باشد….

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: محمد امین معزی نژاد
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر

  1. Avatar
    Amir_lonely می گوید:
    14 فروردین 1402

    درامش کم و به شدت کریشه ای بود و کوتاه بود
    نتونستم ازش حس غم بگیرم

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *