نور آفتاب نیمی از سجادهی بیبی گلنار را روشن کرده بود.و او همانجا روی سجاده خوابش برده بود.صدای کلون در به گوش رسید و بعد از آن صدای شمسی خانم همسایهاش.
_بیبی گلنار !
آرام لای پلک های چروکیدهاش را گشود.این بار شمسی خانم بلند تر صدا زد:« میرم سرِ زمین».برخاست و از پنجره جواب داد:«دارم میام!».روسری را پیچاند دور سرش و گره زد.نان و پنیری برداشت و توی سبد حصیریاش گذاشت.
نسیم صبحگاهی گندمزار را به رقص وامیداشت.بیبی میرفت تا به زمین پدریاش برسد که حس کرد کوهی از درد بر قفسهی سینهاش هجوم آورد. نتوانست روی پاهایش بایستد و نشست.شمسی خانم نگران گفت«چه شد؟».خواست چیزی بگوید که از هوش رفت.
تا چشم باز کرد، دخترش فهیمه را دید.لبخند زد و به زحمت گفت:«آمدی مادر؟».فهیمه اشک هایش را پاک کرد و مادر را در آغوش کشید.خانمی با روپوش سفید داخل شد.
_بالاخره به هوش اومدی بیبی گلنار؟همهی روستا اینجان!
بیبی خندید و فهیمه از او جدا شد.
_مادرم چطوره؟
خانم دکتر نشست روی صندلی همراه.به چهرهی مهربان و چروکیدهی بیبی گلنار چشم دوخت و با لبخند تلخی گفت:«من تعریف صبرت روشنیدم بی بی…پس باید بگم درصد کمی از قلبت کار میکنه و باید مراقب باشی و توی زمین کشاورزیت هم کار نکنی…».بی بی میان حرفش گفت:«چقدر زمان میبره که همهش از کار بیافته مادر؟»
_معلوم نیست.شاید یه روز،یه سال…
_ این قلب هشتاد سال برام کار کرده خیلی هم خوبه که استراحت کنه.
فهیمه،با بغض لب زد:«میدونم این قلب خیلی اذیت شده…ولی مثل همیشه به خاطر ما باید بتپه».خانم دکتر رو به دختر میانسال او ادامه داد:«نباید تنهاشون بذارید.چون هر لحظه ممکنه حالشون بد بشه».
نوه ها از کولش بالا میرفتند و او میخندید.پس از مدت ها دختر ها و داماد ها،پسر ها و عروس ها و نوههای ریز و درشتش، دور تا دور خانه را پر کرده بودند. اما هر چه میگذشت،خانهاش خالیتر میشد و پشتی های قرمز رنگ نمایان تر.کسی به بهانهی غذای روی گازش میرفت و دیگری درسش مانده بود و…در آخر باز فهیمه ماند… .
صبح خروسخوان بیدار شد تا به کشاورزیاش برسد.صدای فهیمه و همسرش حاج صادق از ایوان میآمد.
_من نمیتونم مادرم رو تنها بگذارم.
_پنج تا بچهی دیگه کجان؟چرا…
بیبی یاعلی گفت و بلند شد.به آنها که رسید گفت:«من میرم سرِ زمین».فهیمه تند گفت:«نه!دکتر گفت نباید کار کنی!».سر دخترش را نوازش کرد و با زیرکی جواب داد:« شما رو از زندگی انداختم و مجبورم برم بیرون تا شرمندهتون نشم».فهیمه ناراحت سرش را پایین انداخت.
_یعنی بریم بیبی؟
خندید و سری به تأیید تکان داد .حاج صادق سرخوشتر خندید و خداحافظی کرد.آن وقت همسرش هم به دنبالش کشیده شد و رفتند.
فهیمه زنگ زد به برادرش علی.
_شب برو پیش بیبی، تنها نباشه.
_من نمیتونم.به مصطفی میگم بره.
علی زنگ زد به مصطفی.
_نرگس رو میفرستم.
مصطفی زنگ زد به نرگس، و نرگس به فاطمه، و فاطمه به شبنم.شبنم نتوانست از امتحان دانشگاهش بگذرد. با خود گفت بالاخره کسی میرود!
و صبح روز بعد بیبی گلنار روی سجادهی رنگین، به خوابی عمیق رفته بود و روح شادابش میان شالیزار ها میدوید.فرشته ها پچ پچ میکردند:«بچه هایش را با رنج بسیار بزرگ کرد.قطعا بهشت زیر پای اوست!».
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.