رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

لاکی

نویسنده: مریم ملکی

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در یک جنگل بسیار زیبا، لاکپشت تنهایی زندگی میکرد. لاکپشت کسی رو نداشت و هیچ حیوانی در جنگل با او دوست نمیشد. لاکپشت خیلی ناراحت بود وآرزو میکرد از جنگل دور بشه و در جای دیگری زندگی کنه در همین فکرها بود که از دور دودی را اطراف خانه اش دید. قدم هایش را سریعتر کرد تا ببیند چه شده؟
نزدیک خانه اش خانواده ای را دید که برای تفریح به آنجا آمده بودند و مشغول درست کردن چای بودند.
لاکپشت به آنها خیره شد دلش میخواست یک خانواده داشته باشد. در همین فکرها بود که توپ بازی به او برخورد کرد و روی لاکش افتاد. لاک پشت دست و پا میزد که دخترک زیبایی به او کمک کرد. دخترک از پدر و مادرش اجازه گرفت که لاکپشت را با خود به خانه ببرند. لاکپشت از یک طرف خوشحال بود که یه دوست خوب پیدا کرده و از طرف دیگر نگران، نمیدانست قرار است چه بشود.
دخترک برای لاکپشت مقداری کاهو آورد و او را داخل یک جعبه کارتن گذاشت تا به خانه ببرد.
وقتی به خانه رسیدند لاکپشت را به اتاقش برد و با کمک پدرش خونه ای قشنگ برایش درست کرد. اسمشو لاکی گذاشت. روزها گذشت و دخترک هر روز بیشتر به لاکی علاقمند میشد و هر روز دوتایی به گردش می رفتند. یک روز دخترک مریض شد و همراه خانواده اش به دکتر رفتند بعد از آزمایشات زیادی متوجه شدن که دخترک بیچاره دچاره نوعی عفونت شده که نباید با حیوانات خانگی تماس داشته باشد. وقتی به خانه برگشتند پدرش از شیما خواست که با لاکی خداحافظی کند چون دیگر تماس با لاکی برا سلامتی اش خطر داشت. برای شیما دوری از لاکی خیلی سخت بود اما نمیدونست چکار کند؟
وقتی شیما خوابش برد پدرش یواشکی لاکی رو برداشت و به جنگلی که نزدیک خونه شون بود برد و رها کرد وقتی به خانه برگشت دخترشو دید که گریه میکنه ومادرش هر کاری میکنه آروم نمیشه.
شیما تا پدرش رو دید به سمتش دوید و گفت: لاکی کجاست؟
تو رو خدا بگو لاکی رو کجا بردی؟
پدر: دخترم لاکی حالش خوبه. من نگران سلامتی توام.
شیما: بابا بریم لاکی رو بیاریم. اون کجاست؟
پدر: تو جنگل. رفته خونه ی خودش.
شیما گریه کنان به سمت اتاقش رفت.
هر روز بدتر از دیروز میشد و پدر و مادرش نمیدانستند چکار کنند. کم غذا میخورد، بازی نمیکرد و بیشتر تو اتاق مینشست و به جنگلی که خیلی از خونه شون دور نبود نگاه میکرد.
یه روز تصمیم گرفت به جنگل بره و لاکی رو پیدا کنه. صبح زود یواشکی از خونه خارج شد و خیلی سریع با دوچرخه اش به سمت جنگل رفت.
نزدیک ظهر به جنگل رسید. نمیدونست به کدوم سمت جنگل بره پس راهی رو پیش گرفت رفت. زیر بوته ها، کنار سنگ ها، هر جا که فکرشو میکرد میگشت. خسته شده بود نشست و یکم بیسکویت از کوله پشتیش درآورد و مشغول خوردن بیسکویت شد. شیما انقدر خسته بود که همون جا خوابش برد. پدر و مادر شیما همه جا دنبال دخترشون گشتند اما پیداش نکردند. پدرش به خاطرش رسید که به شیما گفته بود لاکی رو در جنگل رها کرده بنابراین مطمئن شد که شیما دنبال لاکی به جنگل رفته. خیلی زود با ماشین به طرف جنگل رفتند. هوا داشت تاریک میشد. شیما از صدای جغدی که بالای سرش رو درخت نشسته بود بیدار شد دید همه جا تاریک شده و نمیتونه راه خونه رو پیدا کنه خیلی ترسید و سر جاش نشست و گریه کرد.
پدر و مادرش همراه با چند نفر امداد رسان در جنگل دنبال شیما میگشتن که یکی از آن ها صدای گریه ی دخترک رو شنید و تونستند پیداش کنند.
وقتی شیما پدر و مادرش رو دید خیلی خوشحال شد. وقتی به خونه رسیدند از پدر و مادرش معذرت خواهی کرد. و قول داد دیگه هیچ حیوان خانگی رو نگه نداره چون دیگه متوجه شد بود جنگل خونه ی اصلی حیواناته و اون نباید بخاطر خودخواهی خودش اونا رو از خونه شون دور کنه. لاکی هم از اینکه به خونه ش برگشته بود خوشحال بود هر چند که دیگه صاحب دوست داشتنیشو نداشت اما حالا یه دوست مثل خودش رو پیدا کرده بود و دیگه تنها نبود.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: مریم ملکی
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *