با اشارهی حمید به طرف مرد شیک پوش حرکت کردم، آب دهانم را قورت دادم و گفتم:« داداش من گدا نیستم، دو تا خیابون بالاتر کیف پولمو زدن، بیست تومن داری بدی تا خونه برم؟» نگاهی به سر تا پایم انداخت، “نه”ی قاطعی گفت و خودش را با گوشی مشغول کرد.
نگاهم را از مرد گرفتم و به خانم جوانی که با قدمهای کوتاه و تند حرکت میکرد انداختم، جلوتر رفتم و گفتم:« عذر میخوام من گدا نیستم..» قبل از اینکه جملهام را کامل کنم سرش را تند تند تکان داد و گفت:« ببخشید عجله دارم» نگاهم به حمید افتاد، از حرکات دستها و دهانش فهمیدم منظورش این است که ادامه بدهم. به مرد میانسالی که با قدم های محکم و بلند حرکت میکرد نزدیک شدم، قبل از اینکه چیزی بگویم دستی به جیب هایش کشید و گفت:« ندارم عزیز» دستم را به جیبم بردم و به دخترک فال فروشی که به من خیره شده بود لبخند زدم. با اشارهی حمید به چند پسر جوان که خنده کنان دلستر میخوردند نزدیک شدم با شرمندگی گفتم:« میتونم وقتتون رو بگیرم؟» و قضیه را برایشان شرح دادم، یکی از آنها داشت دست به جیب میشد که دیگری دستش را کشید و با خود برد. وقتی دور میشدن شنیدم که میگفت:« اینا شگردشونه، هر روز از صد نفر اینجوری پول میگیرن» چشم هایم را ریز کرده بودم تا سوژه بعدی را پیدا کنم که دخترک فال فروش جلو آمد و صدایم کرد دستهای از موهایش که روی گونه آفتاب سوختهاش ریخته بود را کنار زد و گفت:« من شنیدم که چه اتفاقی براتون افتاده» دو اسکناس پنج هزار تومانی که میان مشت کوچکش مچاله شده بود را به سمتم گرفت ادامه داد:« به خدا امروز همینقدر فروختم. با این میتونید تاکسی بگیرید؟» بغضی که مثل یک گردوی درشت راه گلویم را بسته بود را با زحمت قورت دادم و دستی روی سرش کشیدم و مشتش را بستم. یک اسکناس پنجاه هزار تومانی در دست دیگرش گذاشتم و با لبخند پرسیدم:« یه فال به عمو میدی؟» چشمان مشکی و براقش از تعجب درشت شد، سرش را تکان داد و با دهان نیمه باز جعبه فال را مقابلم گرفت. یک فال برداشتم و بی اختیار بلند خواندم، به بیت آخر که رسیدم، به چشمهای معصوم دختر بچه نگاه کردم و خواندم
” حافظ نهاد نیک تو کامت برآورد
جانها فدای مردم نیکو نهاد باد”
و بعد نم زیر چشمهایم را پاک کردم، از دور به حمید اشاره کردم که ضبط را قطع کند و از دخترک خواستم برای دوربین مخفی دست تکان بدهد.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.