رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

چه کسی پدرم را کشت؟

نویسنده: امیر علیپور

شب بود صدای وحشت ناکی از باغ می آمد خودم رو زیر پتو قایم کردم صدای رعد و برق می‌آمد صدای صدای ویز ویز شاخه درختان وصدای قدم های کسی صدا نزدیک و نزدیک تر میشد که یه دفعه پدرم برق را روشن کرد و به من گفت سریع لباس بلند شو برو توی انبازی قایم شو سریع منم که از خدا خاسته بلند شدم رفتم تو انباری و درم قفل کردم بعد گذشت مدتی صدای تیر آمد من از ترس حتا نمیتونستم نفس بکشم همونجا خابم برد صبح با سر وصدای پلیس بیدار شدم در انباری رو باز کردم به جسدی که توی پذیرایی بود نگاه کردم جسد پدرم بود پلیس ها سریع من رو از اونجا دور کردن به شدت گریه میکردم یکی از پلیس ها آمد من را آرام کرد وگفت ما تحقیقات کردیم هیچ فامیلی نداری اول میخاستیم بفرستیمت یتیم خونه ولی بعد یکی از همکارام قبول کرد تورو به سرپرستی بگیره گفتم من سرپرست نمیخام گفت اسمش جو هرناندزه خیلی مرد خوبیه یه دختر داره اسمش جنیکاست مجبور شدم با جو برم 10 سال گذشت از اون موقع تا الان درگیر جمع کردن مدارک بودم مدارک قتل پدرم فهمیم اون مردی که پدرم رو کشته برای مافیا کار میکنه اسمش فرانکلینه اسم من متیو بیست سالمه ، اون مرد رو تا خونش تعقیب کردم به جو گفتم قاتل پدرم رو پیدا کردم گفت کیه گفتم فرانکلین یامگا فقط بهم نگاه کرد و گفت میدونم گفتم یعنی چی میدونی گفت دو سال پیش فهمیدم گفت پس چرا بهم نگفتی گفت نمیخاستم خودتو درگیر این موضوع کنی سرش داد کشیدم و گفتم تو حق نداشتی ازم مخفی کنی از خونه رفتم بیرون یه چاقو برداشتم رفتم دم دره خونه فرانک خاستم در بزنم که جو صدام کرد متیو رفتم پیشش گفتم این اشغالو میکشم گفت جلوتو نمیگیرم فقط حرفمو گوش کن گفت تو چرا میخای بکشیش گفتم چون پدرو کشته گفت متیو اون الان به چشم تو چیه گفتم یه حیوون اشغال گفت فرانک دو تا بچه داره گفتم به درک گفت الان تو اونو بکشی هیچ فرقی بایه حیوون نداری بهم گفت انتقام پدرتو برمیگردونه صودش برات چیه صود که نداره هیچ تازه زندانم میری گفتم به درک حاضرم چندین سال زندانو بجون بخرم گفت اون کونسلیره ست گفتم کونسلیره چیه گفت کونسلیره تو مافیا حکم وزیر داره اگه بکشیدش اونا تورو تو زندان میکشن اگه یکم صبر کنی میتونم بندازمش زاندان گفتم فقط چند سال میره تو بعد برمیگرده گفت اشتباه میکنی اون قتلای زیادی انجام داده بیشتر از سی نفر اگه گیر بیوفته عیدام میشه با خودم فکر کردم اینجوری منم نمیرم زندان گفتم واسه چندتا قتلش مدرک داری گفت واسه چهار تاشون گفتم واسه چند قتل عیدام میکنن گفت بالای هشت گفتم یعنی چهار تای دیگه گفت آره متقاعد شدم شب شدو تو خونه نشستم جنیکا اومد گفت امشب یه مهمونی دعوتم نمیای گفتم نه گفت خوش میگذره گفتم نه گفت باشه ، صبح شد جنیکارو صدا کردم گفتم بیا صبحونه بخور دیدم صدایی نمیاد رفتم تو اتاقش دیدم نیست به جو زنگ زدم گفتم جنیکا رفته بیرون گفت نه گفتم اینجا نیست گفت نمیدونم شاید رفته باشه گفتم دیشب کی اومد گفت یعنی چی گفتم دیشب رفت مهمونی گفت دیشب من فکر میکردم تو اتاقشه گفت نگفت مهمونی چه منطقه ای گفتم نه قطع کرد نگران شدم دیدم جنیکا زنگ زد خیالم راحت شد گوشی رو برداشتم دیدم صدای یه مرده گفتم گوشی جنیکا دست تو چیکار میکنه مردیکه گفت اگه جنیکا رو صحیح و سالم میخای جو باید بازنشسته شه گفتم تو کی هستی قطع کرد به جو زنگ زدم جریانو گفتم یادم اومد یه دوستی به نام الن داره رفتم پیشش گفتم دیشب تو و جنیکا رفته بودین مهمونی بعد از تموم شدن مهمونی جنیکا با کی اومد گفت بو یه مرد به اسم آرتور گفتم می‌شناسیم گفت آره آدرس خونشو ازش گرفتم و رفتم خیلی ماهرانه وارد خونش شدم خونه نبود رفتم تو انباری دیدم جنیکا بسته شده به صندلی خاستم آزادش کنم که یه چیزی محکم خورد تو صرم بی هوش شدم بعد ازینکه به هوش اومدم دیدم منم به صندلی بسته شدم تلاش کردم خودمو آزاد کنم جنیکا گفت تلاش نکن من امتحان کردم گفتم تو چرا سوار ماشین مردی که نمیشناسی میشی هیچی نگفت گفتم کاش باهات میومدم در انباری باز شد و آرتور اومد گفت تا چهار ساعت دیگه اگه پدرتون باز نشست نشه هم شما میمیرین هم خودش گفتم تو کی هستی گفت من همکار همونی ام که پدرتو کشته از شدت عصبانیت بلند شدم با صندلی کوبیدم سرش خودم و جنیکارو آزاد کردم.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: امیر علیپور
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

3 نظرات

  1. Avatar
    Rene می گوید:
    8 اردیبهشت 1402

    مثله این که این سایت خیلیم داستانای ارسالی رو مورد پردازش قرار نمی ده. با اینکه خط داستانی جالب بود اما ایراد هایی ام داشت، مثلا علائم نگارشی رعایت نشده بود و چند بار داخل متن غلط املایی دیدم.

    پاسخ
    • داستان نویس نوجوان
      داستان نویس نوجوان می گوید:
      9 اردیبهشت 1402

      سلام و درود به شما دوست عزیز!
      همونطور که در انتهای داستان نوشته شده، در صورتی که نویسنده داستان علاقه به ویرایش داستان خودش نداشته باشه، متن منتشر شده مطابق متن ارسالی هست و هیچ تغییری در اون داده نمیشه. 😊
      تشکر از همراهی شما.

      پاسخ
  2. Avatar
    معراج می گوید:
    25 فروردین 1402

    خیلی خوب بود لطفا ادامه اش رو بنویس

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *