من یک خلبان هستم و پزشکی شغل دوم منه و جراحی هم میکنم. جراحی مغز و اعصاب تخصصم هست و مواقعی که ماموریت جنگی ندارم به بیمارستان میرم.
امروز صبح مثل روزهای قبل وقتی از خواب بلند شدم، بوی نم مطبوعی در هوا پیچیده بود و قطرههای ریز باران روی پنجره نشست. با خودم گفتم امروز تو این هوا میشه پرواز کرد؟!!
خب اگه هوا مساعد نباشه میرم مطب، اتفاقاً یک جراحی دارم، باید مغز صاحب کارم رو عمل کنم به اون بفهمونم حقوق من رو بالا ببره!! گرانی هجوم آورده، همه چیز گران شده، چرا نمی فهمه؟!! بعدش یه عمل جراحی دیگه دارم، باید تو گوش مشتری فرو کنم، بعد از یک هفته باید کرایه من و پرداخت کنه! بسته دیگه، اینقدر بد حساب نباشه؟! بسته!!!!
آخه من یک خلبان هستم، خلبان جنگنده!!
با زنم صبحونه مختصری خوردیم بعد رفتم بازدید روزانه هواپیما رو انجام دادم. چرخ جلو و عقب سالم و پر باد، آینه بغل سالم، طلق جلو سالم، باک لب به لب بنزین داره، هواپیمای جنگی من با یک استارت کوچک روشن شد. سوار شدم و به سمت مطب حرکت کردم. نزدیکیهای پل چوبی یک هواپیمای مسافربری از نوع تاکسی با یک جنگنده از نوع هندا ۱۲۵ تصادف کرده بود!! قبل از اینکه من برسم، این مهمه یا بهتر بگم خیلی خیلی مهمه که قبل از من این اتفاق افتاد! هر دو منتظر ژنرال راهنمایی بودند. باران نم نم میبارید و همه در وضعیت کلافه کننده بودند! یک خلبان زرنگ سعی کرد از بین دو هواپیمای مسافربری رد بشه اما یک دفعه صدای گروم اومد، صدای وحشتناک برخورد آهن قراضه به گوش رسید!!! ثانیهای نگذشت که دستور زبان فارسی از آن همه کلمات تهاجمی، تشبیه، استعاره، کنایه و انواع صنایع ادبی خجالت زده شد!! کل باند فرودگاه حد فاصل دروازه شمیران و پل چوبی از جنوب به شمال بسته و من مجبور شدم بر خلاف میل باطنی از باند کمکی سمت شرق خیابان عبور کنم. همان جایی که اسمش پیاده رو هست، به پرواز خودم ادامه دادم!
چه دلیلی از این بهتر که من یک خلبان هستم، خلبان جنگنده از نوع باکسر ۱۵۰ سی سی!!
ادامه راه با همراهی بارون بود. در باند فرودگاه همه کلافه بودند اما من خوشحال، چون بارون رو دوست دارم! هر بارانی، کم، زیاد، شرشر، سیلاب، همه جور بارونی رو دوست دارم. کیف میکنم و لذت میبرم. وقتی خیس میشم یاد استخر و شنا کردن و بعد ناخواسته یاد لحظه غرق شدن در دریای آبی میافتم. تجربهای که مثل کابوس همیشه با من هست. هر وقت احساس خفگی میکنم و هر وقت نمی تونم نفس بکشم یا حتی اگر نتونم حرف بزنم احساس میکنم در حال غرق شدن هستم، حتی وقتی مشتری پول مرا نمیده احساس میکنم جان میدم، چون نمیتونم اعتراض کنم و حرف بزنم!! احساس میکنم دارم دق میکنم! دوست دارم به اون بگم:
ـــ هی مگر من بار تو را نیاوردم ؟ !!! چرا پول من رو پرداخت نمیکنی؟!! من مگه حمال تو هستم؟!! دوست دارم در آن لحظه در یک هواپیمای واقعی باشم، ضامن شلیک مسلسل رو آزاد کنم!!
انگشت رو بر روی کلید قرمز فشار میدم. شلیک انجام شد و گلوله توپ ۲۵ میلیمتری به طرف کسی که به من کرایه نمیده شلیک میشه!! ۴۱۹۹ عدد در یک دقیقه، یک عدد کمتر از توانایی اعلام شده توسط کارخانه، آن هم به این علت که دستگاه استهلاک کمتری داشته باشه!!
درست مثل عهد قاجار همان زمانی که به فرمان قبله عالم آدم خطا کار جلوی توپ قرار میگرفت و لحظهای بعد دیگر وجود نداشت! حتی سینی خورش قیمه رو با خودش نمیبرد! دزدها کشته شدند آیا دزدی کم شد؟! کلاه برداری کم شد؟! قاجار منقرض شد، اما دزدی منقرض نشد، چرا؟!!!!
شاید بخاطر اینکه من یک خلبان هستم، خلبان جنگنده از نوع باکسر ۱۵۰ سی سی به رنگ مشکی!!!