رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

امیلیِ ج.گ.خ

نویسنده: سارا محمدی

یکی بود یکی نبود. یک دختر کوچکی به اسم « میلی » بود میلی عاشق بازی بود روز شب بازی میکرد تا اینکه بره مدرسه و داداش دار بشه که به کل زندگیش عوض شد اسم داداشش « مایلی » بود وقتی مایلی به دنیا اومد دیگه مامان باباش وقت بازی با اون رو نداشتند و خودشم به خواطر درس هاش وقت هیچ چیز رو نداشت وقتی درس نمی نوشت خیلی دعوا می شد‌‌‌‌‌‌‌‌‌ . یک روز صبح یک صدایی از اتاق مایلی میومد وقتی وارد شد دید مایلی داره نیز میزنه چون تب کرده و داشت تو تب اتیش می‌گرفت داد زد :« ماماااااان بابااااااا مایلی داره تو تب اتیش میگیره » مامان بابای میلی اومدن و دیدن اون داره اتیش میگیره مامانش سریع اونو بغل کرد و برد تو ماشین و میلی و بابای میلی رو سوار کرد و ماشین رو روند و رفت وقتی رسیدن بیمارستان مایلی نمی‌توانست حتی نیز بزنه بردنش پیش دکتر ، دکتر از مایلی ازمایش گرفت و گفت مایلی یک گرگینه اس وقتی اون ها شنیدن که مایلی یک گرگینه است یک دفعه میلی هم بیهوش شد و دکتر از اون هم ازمایش گرفت و فهمید که میلی یک جادوگر است که قدرت های عجیب اما زیبا دارد وقتی پدر و مادر میلی این رو شنیدند یاد مادر بزرگ و پدر بزرگ مامان مایلی بودند افتادند که گرگینه و جادوگر بودند و این ارث به مایلی و میلی رسید ولی مادر اون ها هم جادوگر بود و خواهر کوچیک تر اون گرگینه و برادر بزرگشون ج.گ.خ ( ترکیب از جادوگر و گرگینه و خون اشام ) بود و یک دفعه میلی چشماش سفید شد رفت توی اسمان و یک نوری دور اون رو گرفت و از همه جا یه چیزی به سمت اون میومد و میلی کاملا بیهوش شد و روی زمین افتاد وقتی بلند شد فهمید دو سال تو کما بود و اون 13 سالشه و برادرش 4 سالش شده بود . پدر مایلی به سفر کاری رفته بود اما مادرش بالای سرش نشسته بود و به امید بیدار شدن میلی بود وقتی میلی بیدار شد مادرش داد زد دکتر دکتر میلی بیدار شده دکتر اومد و دید علاعم اون کاملا عادیه وقتی ازمایش خون گرفتن فهمید اون ج.گ.خ شده مادر اون یاد طلسمی که مادر بزرگش کرده بود افتاد مادر میلی ( اناستازیا ) وقتی بچه بود از مادر بزرگش اعصبانی بود که جادوگر بود و به اون به ارث رسیده بود رفت خونه ی مادر بزرگش و باهم یک دعوای اساسی کردن مامان بزرگ مامان میلی هم اونو طلسم کرد که وقتی بچه دختر به دنیا اورد تبدیل به ج.گ.خ بشه ( ج.گ.خ خصوصیات خیلی منفی داره اون مدام اعصبانی ناراحت و از ادم های ناشناخته دوری میکنه اما خصوصیات خوب هم داره اونم اینه که همیشه پشت کسایی که دوست داره هست اگه اتفاقی برای عزیزانش بیفته انتقام میگیره و اون هارو خوشحال میکنه و … ) خلاصه مامان اون تصمیم میگیره بفرسته اون رو به مدرسه ی فینِیفوی ( مدرسه عجیب الخلقه ها ) وقتی مرخص میشه مادرش برای اون کیف میبنده و یک راست از بیمارستان اون رو میبره مدرسه ی فینِیفوی وقتی وارد میشه اول اونو میبرن پیش مدیر ، مدیر با اون حرف میزنه و به اون خوش امد میگه و به اون میگه اینجا احساس راحتی کن نترس همه اینجا شبیه به تو هستن اما تو فقط ج.گ.خ هستی میلی عزیزم امیدوارم از بچه ها نترسی ( راستی یکی از خصوصیات مهم ج.گ.خ اینه که حاضر جواب و زبون دراز هم میشن )میلی هم در جواب به خانوم مدیر میگه من از اون ها نمیترسم بلکه اونها باید از من بترسن خانم مدیر گفت خب به هر حال هر جور که خودت میخوای مدیر خانوم میدر رو صدا کرد ( خانوم میدر منشی خانوم مدیر ) و گفت اتاق خانوم میلی رو نشونش بده خانوم میدر دست گذاشت روی شونه میلی و گفت نگران نباش به اینجا عادت میکنی وقتی می خواستن از اتاق بزنن بیرون خانوم مدیر داد کشید و گفت راستی اتاق ها شریکی و تو هر اتاق چهار نفر هست بعد گفت امیدوارم روز خوبی داشته باشی و لبخند میزنه و خانوم میدر و میلی از اتاق بیرون میرن وقتی میلی وارد اتاق میشه میبینه یک دختر با دوتا پسر هم اتاقی اون هستن
اسم دختر : سوزینا و با قدرت جادوگر
اسم پسر اول : مارتین و با قدرت خون اشام
اسم پسر دوم : جاناتان با لقب جان و با قدرت گرگینه
اتاق به دو قسمت تقسیم شده بود یک قسمت دختر ها و یک قسمت پسر ها وقتی میلی وارد شد با لحن کنایه گفت چقدر خوب شد هاهابع همه اومدن جلوی در و ازش استقبال کردن و جان اومد نزدیک گفت چه خوب شد اینکه با مایی میلی بازم با لحن کنایه گفت اره بعد خانوم میدر همه رو به میلی و میلی رو به همه معرفی کرد
خلاصه مامان در طول انکه این اتفاقات برای دخترش میوفتاد به خونه رسید و بابای میلی هم رسیده بود بابای میلی از مامان میلی حال میلی رو پرسید گفت خوبه بیدار شد اما تبدیل به ج.گ.خ شده بود برای همین به مدرسه فینِیفوی فرستادمش باباش داد زد گفت چی بدون اینکه به من چیزی بگی این همه کار کردی واقعا که آناستازیا بعد مامان میلی داد زد و گفت میخواستی چیکار کنم جیمز ( اسم بابای میلی ) بابای میلی گفت اینکه یک خبر کوچیکی به من میدادی ملمان میلی گفت همه چیز یک دفعه اتفاق افتاد وقت نکردم به تو خبر بدم ببخشی بابای میلی هم رفت سمت ماملن میلی و مامان میلی رو بغل کرد و گفت اشکال نداره عزیزم ، اشکال نداره
میلی وسایل هاش رو گزاشت سر جای خودش بعد خانوم میدر اومد و بهش یک برنامه داد و گفت انها ساعت های کلاس هاست بعد ادامه داد همینطور که میبینی نیم ساعت دیگه کلاس کنترل اعصاب گرگینه داریم چون تو سه رگه هستی برنامه هر سه تا رگ رو برات نوشتم بعد سوزینا اومد و گفت همه چی رو به راه یا نه کمکی میخوای یا نه میلی گفت من چیزی نمی خوام و نیاز به کمک تو هم ندارم سوزینا گفت اوکی مشکلی نیست من میرم سر کلاس خانوم میدر .خانوم میدر گفت باشه عزیزم تو برو میلی هم الان میاد سوزینا گفت باشه وقتی داشت به سمت در می‌رفت برگشت گفت راستی اسم معلم جادوگری چیه خانوم میدر گفت خانوم مورتینا

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: سارا محمدی
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

2 نظرات

  1. Avatar
    Daya می گوید:
    3 اردیبهشت 1402

    آفرییین چه قشنگ

    پاسخ
    • Avatar
      سارا محمدی می گوید:
      5 اردیبهشت 1402

      خیلی ممنونم

      پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *