رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

وسوسه تلفن

نویسنده: علی شعبان نژاد چنانی

– چرا اینقدر به من زل می‌زنی؟!! مگه مشکلی با من داری؟!! جای تو رو تنگ کردم؟!! تو خودت می دونی چند روزه به تو نزدیک نشدم؟!!
– چرا؟
– چرا نداره، چون از تو می‌ترسم، چون نمی‌خوام دوباره دردسر درست بشه! همیشه با زنگ زدنم کلی جنجال درست میشه یادت هست؟! دیگه به من نگو زنگ بزن، من دوست ندارم تماس بگیرم، یعنی دوست دارم ولی جرئت ندارم، درست مثل خودت، اگه نمی‌ترسی خودت شماره بگیر. شماره بگیر بگو یک نفر اینجاست که دیوانه صحبت کردن با تو هست، دوست داره با تو معاشرت کنه، حرف بزنه، تشنه شنیدن صدات هست.
– خب چی شد؟! چرا تماس نمی‌گیری؟! چرا خشکت زده؟! ببین تو هم نمی‌تونی!! تو هم نمی‌تونی تماس بگیری!! درست مثل من.
خدای من، کارم به جایی رسیده که با تلفن صحبت می‌کنم، چی شده؟! واقعاً چرا این طوری شدم؟! چرا با تلفن و با در و دیوار صحبت می کنم؟! دیوانه شدم؟! یا کم کم دارم دیونه میشم؟! قرار نیست سالم بمونم؟! یک مرد دیونه، یک ابله، یک نادون، البته تو خودت می‌دونی وقتی به دنیا اومدم دیونه نبودم، خدای من به همه بگو از اول دیونه نبودم؟! مگه خالق من تو نیستی؟ چرا ما آدمها دیونه میشیم؟!
تو همین کشور عزیزم، ایران خوشگلم ماشین ساخته میشه، آپارتمان بنا میشه یا هر چیز دیگه که ساخته شده همگی سال‌ها گارانتی دارند درسته؟! پس چرا انسان رو گارانتی نمی‌کنی؟! چرا انسان دیونه بدنیا میاد؟! یا چرا انسان دیونه میشه؟! هان؟! چرا؟! یعنی ما آدم‌ها نباید گارانتی داشته باشیم؟ نباید خیالمون راحت باشه که سالم می‌مونیم؟!
باید ببینم الان مشکل من چیه؟ باید ببینم چه غلطی کنم، از یک طرف دوست دارم زنگ بزنم از یک طرف می‌ترسم زنگ بزنم، زن عموش میگه خیلی بی تابه؟! خیلی عصبانی، خب اگه زنگ بزنم حداقل عصبانیتش کم میشه، اگه دوباره به من فحش بده چی کار کنم؟! حداقل سبک میشه؟ اگر بشه خب منم همینو می‌خوام، دوست دارم اون آروم بشه، حالش خوب بشه.
اما نه، من که دکتر نیستم، فقط فحش خورم خوبه، اگه بدتر بشه، تقصیر کیه؟! باز دوباره منه بد بخت مقصر میشم!! نه دیگه سمت تلفن نمیرم، دیگه دوست ندارم با من دعوا کنه، به من گفت هی مردک دیگه به من زنگ نزن، مزاحم نشو. اما چرا زنگ نزنم؟! من دوستش دارم اون امید منه، قلب منه، برای من مثل یک پناهگاه میمونه، مثل یک شال بزرگ و گرم که تو سرما دور سرم می پیچم، اون افکار منو گرم نگه میداره.
ببین باید مثل نردبان پله به پله برم جلو، خب اول چی کار کنم؟ اما صبر کن این یه مثل خوب نیست چون بعضی نردبان‌ها از وسط لولا دارن درست مثل نردبان نقاش ها، حالا گیرم رفتم، آخر بالا رفتن از یه نردبان تاشو پایین اومدن از طرف دیگه هستش! ولی اگر نردبان به دیوار تکیه داشته باشه می‌تونم برم بالای دیوار و با اون صحبت کنم، حتماً بالای دیوار منتظر منه، یا اینکه پشت دیواره.
می‌دونم منتظر تلفن من نشسته، منتظره تا من زنگ بزنم و سرم داد بزنه درست مثل هزار بار قبلی که زنگ زدم، اونم چییییییی گفت، اول خیلی خندید، خندید، خندید، خندید، بعد گفت، برو گمشو حیوون. فقط نارحتم که نگفت چه حیوانی هستم!!!
راستی چرا می‌تونه منو وادار کنه زنگ بزنم و من نمی‌تونم مقاومت کنم؟! از من چی میدونه که من از خودم خبر ندارم؟!
ولی، ولی این دفعه من زرنگی می‌کنم، سیم تلفن رو قطع می‌کنم.
آره درسته این کار خیلی خوبه، اینطوری وسوسه لعنتی رو ساکت می‌کنم، اینجاشو دیگه نخونده بودی درسته؟! راه حل کاملی نیست، ولی حداقل یه قدم جلو رفتم، حالا دیگه وقت زنگ زدنه، این همه ساده بودن دیگه بسته!
خدایا حالش خوب بشه، عصبانیت، غم و اندوهش از بین بره!

 

نویسنده: علی شعبان نژاد چنانی
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *