رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

خوشبختی

نویسنده: سیما مشکات

با زنگ خوردن تلفنم و افتادنِ اسم “علیِ قلبم” لبخندی زدم و از بچه ها خداحافظی کردم.
چند قدمی که دور شدم تماس را وصل کردم.
-جانم؟
صدای بشاش و پر از انرژی اش به عمق جانم نشست:
-جانت سلامت بانو. چه کاره ای؟ برنامه چیه؟
خندیدم.
-بیام دنبالت یا هنوز دلت برای همسری تنگ نشده؟
نُچی کردم و گفتم:
-منتظرم یک آقای خوشتیپ بیاد دنبالم.
-مگه ندیدی؟
-چیو؟
صدایش را ترسناک کرد و گفت:
-اون پراید سفیده که افتاده دنبالت!
-یا خدا. خب تو کجایی؟ علی من می‌ترسـ..
صدای خنده اش که آمد تازه دو هزاریم افتاد!
-واقعا که! باشه.. بخند، بخند آقا!
لحن دلجویانه ای به خود گرفت:
-خانومِ عـزیـ..
به میان حرفش پریدم.
-کجایی حالا یخ کردم.
-پشت سرت!
به عقب برگشتم. جز یک پراید قراضهٔ سفید چیزی نبود.
چی.. پراید سفید؟!
مشکوک قدمی به عقب برداشتم که علی از ماشین پیاده شد و ژست گرفت. ابرویی بالا انداخت و به ماشین اشاره کرد.
پشت چشمی نازک کردم که خندید و گفت:
-افتخار نمی‌دین؟ نوشمک شدیم تو این سرما خانم.
قهقهه ای زدم و به دو بسمت ماشین رفتم.
-باز که به آسِید محمد زحمت دادی.
او هم در ماشین نشست و گفت:
-بابا منو محمد نداریم که.
سپس لبخندش را پر رنگ کرد و ادامه داد:
-منکه وقتم آزاده، کجا بریم یکم خوش بگذرونیم؟
-بچه ها چی؟
با شیطنت ابرویی بالا انداخت:
-سپردمشون به مامان گفتم منو لاله بریم یکم دوتایی خلوت کنیم، خیلی وقته که باهم صحبت نکردیم.
-زحمت می‌شه که..
-نه بابا خوشحالم شد، حالا بگو کجا بریم؟
-اِمم.. بریم پارک لاله؟
ماشین را روشن کرد و گفت:
-با اینکه یخ می‌زنیم ولی چشم.
حدود یک ساعت بعد رسیدیم. علی زیپ کاپشن بهاره اش را تا نزدیک گلویش بالا کشید و سپس دستهای سردم را مهمان گرمیِ دستانش کرد.
آرام و ساکت، شانه به شانهٔ همدیگر قدم می‌زدیم و کسی قصد شکستن سکوت را نداشت.
هوا سرد بود اما گرمی و نزدیکیِ دلهایمان اجازهٔ حس کردنِ سوز سرما را نمی‌داد.
پس از دقایقی آرام گفت:
-امروز خوش گذشت حاج خانم؟
خندیدم.
-هر وقت مشرف شدم بگو، آره..
و شروع کردم مانند همیشه تعریف کردن:
-با اینکه دو تا از باحال ترین بچه های زمان دانشجویی نتونستن بیان اما خوب بود. کلی دیدار تازه کردیم. ساناز و مهربانو ازدواج کرده بودن و بچه داشتن. البته ساناز پنج ماهه باردار بود و می‌گفت اسباب کشی دارن، شوهرش رفته سریع ی خونه براش گرفته بزرگ تر تا راحت باشن. خداروشکر از زندگیشون راضی بودن.
متفکر پرسید:
-ساناز خانم همونیه که دورهٔ کارشناسی اومد تو دانشگاهمون؟
-نه اون ی ساناز دیگه بود.
خندید و گفت:
-که اینطور.. خب؟
-آها.. آره دیگه زهرا و محدثه هم بودن وای علی محدثه صورتشو از نو ساخته بود، دماغ عمل، چشم ها لنز، اصلا یک وضع و اوضاعی!
هی هم می‌گفت آره نامزدم برام ماشین خریده، چه می‌دونم تولدِ خواهرم براش کادو طلا آورده.. جشن عقدمون رو کشتی بود و..
احساس کردم چهره اش گرفته شد.
-منم گفتم که..
علی؟ چیزی شده؟
آهی کشید و گفت:
-معذرت می‌خوام.
ایستادیم.
-چرا؟
خندیدم:
-مخت یخ کرده ها!
نخندید.. سر به زیر گفت:
-من هیچ کدوم از این چیزایی که تعریف کردی برات نگرفتم. هیچ وقت برای تولد عزیزانت سنگ تموم نذاشتم و هیچ وقت هم روی کشتی برات جشن نگرفتم.. بالاخره توهم یک زنی، این چیز هارو دوست داری!
-علی.
ادامه داد:
-حتی وقتی دو قلو هارو باردار بودی باز هم نتونستم کاری برات کنم، هه تازه هر روزم صاحب خونه سرمون هوار بود که اجاره تونو بدید و..
من همسر خوبی برات نبودم.
بغض کردم.
-علی جانِ من، دیگه این حرف و نزنا.. می‌دونی من بهشون چی گفتم؟
هنوز نگاهش به زمین بود که تاکید وار گفتم:
-منو نگاه کن.
و خیره به چشمان درشت سیاهش ادامه دادم:
-می‌دونی وقتی اینارو شنیدم چی بهشون گفتم؟
پرسشگر نگاهم کرد:
-گفتم که:
ولی بچه ها.. من بعدِ سه سال زندگی هنوز مستاجرم، اولش شروع کردن به دلسوزی که ادامه دادم. آره مستاجرم و خونه ام کوچیکه اما وقتی صدای خنده های بچه هام توش می‌پیچه خوشبختی رو با جون و تنم حس می‌کنم. گفتم شاید شوهرم برای تولدم کادوی آن چنانی نگیره اما وقتی که توی سبزی خوردن ریحون بیشتر می‌گیره چون می‌دونه دوست دارم، خوشبختی رو حس می‌کنم.. وقتی که بخاطر من و بچه هامون صبح تا شب سرکار می‌ره و خسته بر می‌گرده و نشون می‌ده که چقدر من و آسایش من براش اهمیت داره، احساس خوشبختی می‌کنم..
وقتی که موقع غذا خوردن اول بشقاب منو بچه هارو پر می‌کنه احساس خوشبختی می‌کنم!
علی جانم.. عزیزم.. ماشین و پول! عشق و خوشبختی نمی‌یاره.. خوشبختی من تو هستی و بچه هامون، با اینها مگه یک زن دیگه چه توقعی می‌تونه از مردش داشته باشه؟

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: سیما مشکات
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *