رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰
برندگان مسابقه داستان نویسی یلدای ۱۴۰۲ مشخص شدند! هم‌اکنون می‌توانید آثار برندگان را مشاهده نمایید.

آینه

نویسنده: آرش شیبانی

از من و زندگیام اعتراف میخواهد و من نمیتوانم جواب خودم را ندهم. از طرفی دیر شده. خدای من! خودت به دادم برس. خودم که هیچ اما بگو دلم را باید به سجاده های مادرم گره بزنم تا مرا نجات دهی؟ الان من چطور جواب او ر ابدهم؟ نمی دانم خودم را بگویم یا امروز را تعریف کنم یا زندگی ام را! بگویم محسن رضوان طلب هستم سی ساله از تهران؟ همینطور هاج و واج هستم که خودم را در دل آینه ترک برداشته ی رو به رویم می بینم. روزی که بر من گذشت را در آینه می بینم:« روز عروسی ام است. از همان اول صبح لبخندی نامحسوس بر چهره ام پرسه می زند. باران چسبیده به آغوش پنجره بوی شهر را وارد اتاقم می کند. دل مشغولی هایم فراوان است و اضطراب زودتر از من در تخت بیدار شده. هنوز چشمهایم باز و نیمه باز است که متوجه ترک وسط آینه میشوم که هیچ آشنایی با او ندارم. کمی چشمانم را باز و نیمه باز می کنم. حتما لکهای، انعکاس نوری چیزی است. پتو را کنار می زنم و عرض اتاق را طی می کنم تا به در چوبی زهوار در رفته ی اتاق می رسم. عادت به قفل کردن در دارم و کلید را روی میز بدخلق کوتاه کنار در قایم می کنم. لبش را کج می کند و خر خر می کند تا نصف شب کلید را درونش بیندازم. انگار کلید قرص مسکنش شده. اگر هم شبی کسی مزاحم شود و در بزند اول اوست که دهن کجی می کند و دستش را به در تکیه می دهد و می گوید بازش کن سرمان رفت».
ادامه می دهد حالا خودت زندگی ات را شرح بده.
من در همان لحظه ای که نگاهم به آینه افتاده ثابت مانده ام و تصویر بی حرکت است. از خودم چه بگویم که به مذاق این بابا خوش بیاید؟ کم کم از فکر خسته می شوم. کت مشکی ام را درمی آورم و به لبه ای که می شود آویزان کرد آویزانش می کنم و حواسم هست تا لباس سفیدم لک نشود. هلهله ها را کنار می گذارم و انگار برای حفظ جان خودم هم که شده باید با حواس جمع به سوالاتش پاسخ دهم. ذوق پدرم قبل مراسم از جلوی چشمانم رد می شود. شروع می کنم و با ذوق از او می گویم: پدرم کاری به کارم ندارد. از ایستگاه یا اداره حمل و نقل ریلی که می آید یا خستگی اش را روی شانه های صندلی چوبی عصا به دستش می کند یا پیچ کتاب هایش را در مغزش سفت می کند. آهای کسی که این ها را می شنوی. امیدوارم این جواب ها برایت کافی باشد. همیشه افسوس می خورم که چگونه پای کتاب های قطورش خوابش نمی برد و از سر تا ته اسلام را ورق می زند و سوی یهود و مسیح و زردشت می رود. تنها خواننده پیری است که دیده ام خودش را پشت عینک ته استکانی اش قایم نمی کند و دو سه پر عقاب در چشم هایش آتش می زند. فس فس کردن پیری اش اول از همه اعصاب خودش را بر هم می زند اما شانه های افتاده و بازوان آرامش دیر به دیر سراغ من را از ته اتاق می گیرد. برخلاف او مادرم پاشنه در را از جا کنده. صدای کتری آبدار خانه آن حوالی، قدم زدن کفش های چند طبقه زنان پر آرایش، جیغ و داد سالمندان و جوان هایی که حسابشان را می خواهند و هزار جور عادت های کلافه کننده انسانی دیگر باعث شد که من دور کاری را به مدیرم در همان ابتدای کار پیشنهاد بدهم و سه سال است که کنج اتاقم برگه ها می لولند و تاب می خورند و سرسره بازی می کنند. گاهی از دست شیطنت هایشان می برم اما به شیرینی بودنشان نیاز دارم. وقتی شب می شود برگه ها را می خوابانم و رویشان پتوی پرونده های قبل و کاور می کشم و کمانچه ام را از بالای تخت بیرون می آورم. نتی را انتخاب می کنم و آرشه را تاب می دهم. حسی میان من و او نیست. فقط صدایی است که از کنار گوش راهش را می کشد و می رود. تنها ایرادی که دارد این است که نمی توانی سیم هندزفری وصل کنی و در گوش خودت بگذاری. صدایش از نیمه شب به بعد، حوالی ساعت 10 پدر را می آزارد. حوصله موسیقی را داشتن برای او نیست. تا به حال ندیده ام جز اخبار چیز دیگری از رادیو و تلویزیون برایش جالب باشد. پیرمرد فکر می کند در گوش های چروکیده اش را باید برای مهمان های مهم تری باز کند. از دست او! حتی عکس های دوران جوانیش با آن موهای پرپشت و لختش هنوز شهادت
می دهد که زمانی مضراب های سنتور دو یار عزیزش بوده. مادرم هیچوقت راجع به استاد سنتور زن مجید رضوان طلب حرف نمی زند. فقط او را شوهری زحمت کش، پدر ریحانه و محسن رضوان طلب و آدمی شریف و باصلابت برایمان تعریف کرده اما همیشه در لرزش صدای زیبایش چیزی است که ما از آن بی خبریم. هرزگاهی که زیر لب به یک آواز افتخار می داد و اجازه می داد از بین لب های باریکش خارج شود من و ریحانه ناخودآگاه دست از کار می کشیدیم و می نشستیم به تماشای عبور آن صدا. از آن سالی که ریحانه خانه را ترک کرد و خوابگاه دانشگاه و آغوش پسری-یا شاید پسرهایی- خانه دومش شد مادرم دیگر آواز نخواند. قیافه درهم رفته و رنگ های مشکی زندگی اش را می دیدم. از لباس تنش تا زیر چشم هایش. اما هیچ گاه فکر نمی کردم خانه هم جای سیاهی برای او باشد که با اولین فرصت تهران را به مقصد کرمان آن چنان ترک کند که بعد از 4 سال اثری از آثار او را نبینیم. حتی وقتی هفت ماه پول ماهیانه اش قطع شد یا پدر و مادرم با هزار کارآگاه- بازی سعی کردند او را در خوابگاهش پیدا کنند باعث نشد کفش های او را جلوی در خانه مان ببینم. اما زندگی من هم درگیر سنت های قدیمی شد. خواستگاری یک شبه و چند روز بعد عقد و حالا عروسی. او زیباست، می فهمد و دوست داشتنی است. حتی گاهی تعجب می کنم که چطور علاقه مند به حسابداری ساده شده. اما سرنوشت ما امروز گره خواهد خورد.
نگاه من در نگاه آینه ی داخل اتاقم گره می خورد. حتی از بین این شکستگی ها هم داد می زند که من با دیدن آن یادگاری چهره ام کمی از نبود صاحب آینه بی رنگ می شود. آینه رو به رویم به من لبخند می زند و شور و حرارتی ناملموس از کناره هایش بیرون می زند. آینه یادگار خواهرم است. البته بود! اما هنوز هم بوی موهای براق و لخت مشکی او را می دهد. اگر خواهرم نبود حتما مجذوب آن صورت می شدم. حتی بعید می دانم اگر بیشتر کنارم می ماند با وجود خواهری اش عاشق لبخندش نشوم. او مرا پس زده. از وقتی رفته پیامی از رفتنش به دستم نرسیده. اما تمام تمرکزم را می گذارم تا چیزی که از دست رفته را کنار بگذارم و چیز ی که قرار است امروز بدست بیاورم را مرور کنم. همسرم همسرم همسرم. جملات و کلماتی که قرار است شب به او بگویم را در ذهنم مرور می کنم. همه چیزش مثل کمانچه زدن است. ابتدایش سخت و ادامه اش دلنشین و کم کم افشون موهای گردنی که در مقابل این زیبایی زانو می زند. باید او را کمانچه ای زیر دستان خود بکنم. به سمت صبحانه ی آن طرف در بسته حرکت می کنم و دستم را سمت خر خر کشو می برم تا کلید را از درونش بیرون بیاورم. نیست! دستم را بی هدف در کشوی خالی می چرخانم اما جسم سفتی دستم را درآغوش نمی کشد. دو کشوی زیری را می گردم و بازهم هیچ چیز آنجا نیست. دوبار، سه بار چند بار داخل کشو ها می گردم و وقتی مطمئن می شوم که اصرارم برای وجود کلید درون آن سه کشو بی فایده است کشو و بدخلقی اش را رها می کنم و زیرش را می گردم اما هیچ چیز روی فرش قدیمی و کرکی اتاقم نمی درخشد. شب قبل را مرور می کنم. علاوه بر روزمرگی های دائمی درمانده کارهای عروسی بودم. درحال حساب و کتاب هزینه های گزافی که قرار بود در شکم افرادی برود که سالی یکبارهم به ما سر نزده بودند و قرار نبود از حالا به بعد هم سر بزنند. نگاهم به لولاهای 20 ساله ی چهارچوب می افتد. از قاب در هنوز بوی خاطرات بچگی می آمد و معلوم بود قبل از من هم اتفاقات زیادی از این در گذشته اند. بالاخره بزرگترین اتاق خانه بوده و هست و قبل از اینکه من به دنیا بیایم اتاق خود پدر و مادر بوده. پنجره های کوچک و هشت ضلعی اش را 7 سال قبل از جا درآوردم و ورقه های چوب به همان ابعاد برش زدم و گذاشتم و در هنوز که هنوز است از کور شدنش شاکی است. نگاهی گذرا به هیکل اتاق می اندازم تا نگین درخشنده ای روی پالتو کثیف سرخش بیایم و بله! جلوی آینه است. سرخوش و رضایتمند از اینکه کارها دارد به روال عادی بر می گردد و عجب روز خوبی است برای شروع و صبح جالبی بود و با هزار فکر پخش و پهن دیگر قدم به سمت تک کلید جلوی آینه بر می دارم که ناگهان دستی از دل آینه ظاهر می شود و کلید را با خودش داخل آینه می برد. خشکم می زند. در بطن های قلبم برای پمپاژ قفل شده و بعد از ترس و هیجانات لحظه ای به فکر بقا برای ادامه روزم می افتم. آن کلید دریچه ای برای باز کردن راه بطن هایم است و اگر نباشد روز مبارک عروسی ام برهم خواهد ریخت. اما جرئت نمی کنم سمت آینه بروم. بویی شبیه به بوی نفتالین همه جای اتاق پیچیده و قدمت اتاق رخ نمایی می کند. آرام آرام پاهایم را مجاب می کنم که به سمت آینه برود. قدم هایم نرم و کوتاه است و نمی توانم به ناخن شصتم رحم کنم.دستم رمقی برای لمس آینه ندارد و چشمانم توان نگاه به چشمان خودم را ندارد. از خودم می ترسم. شاید همانطور که ریحانه می ترسید.
افکار تند و تند از تک چروک پیشانی ام می گذرد و رد می شود که آینه با شدت از چند جهت ترک بر می دارد و مرا به عقب پرت می کند. صورتم در هر زاویه ای قرار می گیرد ترک دقیقا روی صورت من است. به ساعت بالای سرم نگاه می کنم. 9 و 27 دقیقه! با ترک آینه زمان یکساعت به جلو پرت شده بود و امروز اصلا نبای دبرای من زود بگذرد. ترک های آینه مثل قطره آبی روی پوست پخش می شدند و پایین می رفتند تا بالاخره به نقطه ای می رسیدند که مجبور به مرگ می شدند. از بین بینشان سوز سرمای بیرون به داخل هجوم می آورد و علاقه ای به زمستان و سرما در کسری از ثانیه به زیر صفر می رسد اما نه! نمی گذارم ایمانم به این هوا و حال خوبش ذره ای کم شود. من خائن نیستم. حواسم به هیاهوی پشت در جمع شد. معلوم نیست از کی درحال در زدن هستند و مرا صدا می زنند. خودم را جمع و جور می کنم و صدایشان می کنم اما حرف هایشان جواب من نیست. داد می زنم. مادر! پدر! اما انگار هیچ صدایی از در رد نمی شود. اراده ای هم برای تکان دادن ماهیچه هایم ندارم. انگار تمامش لای همان ترک ها به دام افتاده. از داخل آینه دوباره همان دست ظاهر می شود و بعد تمام بدنش از داخل آینه بیرون می آید. لباس هایش سرتا پا مشکی است. پیراهن، شلوار، کفش و پالتو.و او دقیقا خود من است. هیچ فرقی با من ندارد. همان نگاه، همان چشم ها و همان حالت ایستادن. خود من از دل آینه بیرون آمده و دقیقا رو به روی من ایستاده. انگار واقعا امروز روز عروسی ام است. صورتم را بالا می برم و دقیق به چهره اش نگاه می کنم و می فهمم تا به حال تصویری به این ترسناکی ندیده ام. حس می کنم سلول های شانه هایم برای لحظه ای منفجر می شوند اما توانی برای کنش و واکنش این انفجار ندارم. نه ظاهری ترسناک دارد نه نگاهش سرد است. فقط حسی به من می دهد که نمی توانم درک کنم. انگار مرا با نیمه تاریک خودم مواجه کرده اند. اما ترس حسی نبود که انتظارش را بکشم. هیچ بویی از سمتش حس نمی کنم. همیشه آدم ها را از بویشان می شناسم. بوی نیمه ترش اما خوب کتاب ها، کلاه و میز پدر. بوی مثل قنادی و نانوایی لباس و اشپزخانه مادر و گرمای عجیب بوی ریحانه. خنکای ملیح پشت گوش ها و روسری همسرم هم از یاد نمی برم و این بوها بیشتر از هر کس دیگ زیر دماغم می جنبند. اما او بوی مرا نمی دهد. اصلا چیزی اطراف او نیست. انگار بی نور ترین چراغ ممکن است. سوراخ های دماغش مثل رگ های درون سرم تنگ و گشاد می شود. از بالا تا نوک انگشتان برهنه و یخ زده ام تیر می کشد. همه چیز به طز مبهمی گیج کننده است و انگار زمان به سر و صورت خود می زند. از همان بالا به صورتم زل می زند و لب هایش انگار سال ها طول می کشد تا باز شود. دیگر صدای پدر و مادر را نمی شنوم اما لرزش کوبیدن به در را حس می کنم. نه صدایم به دستگیره بند است نه دست هایم به هوا. فقط اوست که درمقابل من است. با نیروی جاذبه ای که بین ابروهایش است چشمانم را به زیرشان می دوزد و با صدایی که اثری از آن سرزندگی من در آن نیست چیزی می گوید. آن صدای من است اما انگار له شده. بار اول نمی شنوم اما وقتی تکرار کرد همه چیز واضح اما مبهم است. انگار آن جمله دقیقا طرف دیگر آتش ایستاده و شعله های کلام او کلمات را داغ، عجیب و غیر واضح می کند. « برای چی زنده ای؟» این را می گوید و در بین شیارهای آینه محو می شود. در اتاق با ضربه محکم پدر از جا کنده شد و جلوی پایم می افتد. صورتشان با گچ دیوار مو نمی زند. حتی وقتی به لبه های پریده اش هم نگاه می کنم انگار همان صورت را درون دیوار دارم می بینم. عینکش را با اصرار از آغوش گوش هایش دور می کند و روی همان کمد می گذارد اما این بار توجهی به زیرلب غر زدن هایش نمی کنم. پیشانی ام را لمس می کند و می گوید که تب ندارم. فریاد مادر از سر اضطراب بلند می شود که چه داری با خودت می کنی. روز عروسی ات هست که هست این رفتار ها چیست؟ اما من هنوز مبهوت نگاه خودم هستم. هنوز باورم نمی شود که او دقیقا منم. منی که هیچ اثری از روشنایی درون خودش ندارد و فقط من است. به چهره پدر و مادر که نگاه می کنم می بینم در نگاه آن ها هم خودی واقعی وجود دارد که پس این چهره مظلومشان باشد؟ اما هر چه تلاش می کنم چیزی نمی یابم. به اصرار و اجبار و دست به کمر نهادن بلند می شوم تا خودم را برای کارها آماده کنم. پس، بیخیال هر چه بود می شوم تا سر فرصت به آن فکر کنم. وقتی نگاهم به میز گوشه اتاق و برگه های جامانده از روزهای قبل می افتد استرسی دوباره وجودم را فرا می گیرد. استرسی که هر لحظه دلم می خواهد برگردم به پشت میز و به آن چند فاکتور و صورتحساب رسیدگی کنم. اما عقربه های به جلو پرت شده این اجازه را به من نمی دهد. دلم و استرسم را بین آن برگه ها گذاشته ام و دو دلم برا رفتن و ماندن. قرار بودخاک کمانچه ام را بگیرم اما قول داده ام که امروز استراحت کنم گرچه می دانم چیزی به اسم استراحت برای دامادی که روز عروسی اش است وجود ندارد و از آن بدتر سر عروس می آید. این مراسم قرار نبود که شکل بگیرد. از وقتی عقلم رسید که گوش هایم با
سر و صدای عروسی آزار می بیند تنفرم نسبت به عروسی بیشتر شد اما جزو شروط نانوشته ی ازدواج من با آوا همین بوده و هست. همه چیزش در یک شب بارانی اتفاق افتاد. من با فلسفه ی عشق از همان ابتدای مسیر مشکل داشتم. به خیالم عشق توهمی برای افراد ضعیف بود که نتوانسته اند عواطف معقول و سطحی را از جانب دیگران درک کنند و تنها مانده اند. پس بخاطر این تنهایی اکنون به دنبال حسی ماورایی بین انسان هایی کاملا عادی می گردند و با تلنگری کوچک در توهمات خود غرق می شوند. درحالی که همیشه با چشم دیده ام که زوجها تب عشقشان فروکش می کند و درنهایت همان محبت همیشگی و غیرماورایی نصیبشان می شود. محبت همیشه خاکستر بوده و هست. فقط گاهی با آتشی به اسم عشق زبانه می کشد و دوباره فروکش می کند. وقتی که خواستگاری به سبک سنتی برگزار شد و چشم در چشمش دوختم و در نگاهش مفهوم واقعی زیبایی را دیدم در سرم تثبیت شد که عشق چیزی جز خیال پردازی انسان های ضعیف نیست. اما باعث نشد جلوی قلبم را بگیرم تا دوستش نداشته باشد. او هم جواب دوست داشتن های مرا با لبخند داد و نفهمیدم او هم مرا دوست دارد یا نه. حتی بعید می دانم او هم دقیق حال مرا بداند. فقط تصمیم گرفتیم که جلو برویم و او هم که بیشتر از من از کمبود آغوشی گرم خسته شده بود مشکلش را مرتفع کرد و بله ای به من گفت. برای هیچ کداممان تا به حال سوال نبوده که این توافق قراردادی منطقی بوده یا پیوندی احساسی. فقط هر چه بوده و هست با نتیجه اش کنار آمده ایم. موهایم را مثل همیشه شانه ای اساسی زدم و دوباره ناله های شانه بلند شد که بس است دیگر برو پی کارت! دوباره یادم آمد تمام اجزای این اتاق دائم غر می زنند و گله می کنند.
شب، توی خانه تنها بودم. پدر و مادرم از قبل رفته بودند نمی دانم کجا و من داشتم لباس هایم را آماده می کردم و خودم را در آینه جدد روبرویم ورانداز می کردم. نیم ساعت دیگر باید خودم را به تالار می رساندم و با احتساب بیست دقیقه رانندگی ده دقیقه بیشتر وقت نداشتم. اصلا وقت خوبی نبود برای اینکه فکر کنم اصلا هدف من از زندگی چیست تا زنگ خانه به صدا درآمد. در ر ا باز کردم و نگاهم که به پایین افتاد خشکم زد. بعد از سال ها سر و کله اش پیدا شده بود و داشت با همان چشم ها و نگاه آویزان به من نگاه می کرد. چشم هایی که مدت ها بود دلتنگش شده بودم. شال گردنش ر ااز دور دهانش باز کرد و با نگاهی خشک گفت سلام داداش. خواستم جوابش را با سوال های بی امانم دهم که دو مرد از پشت راهرو داخل شدند و دست و پای مرا با دستنبند بستند و به گوشه انداختند. تقلاهایم بی فایده بود مخصوصا با کت و شلوار مزاحم. آمد و با آن پاهای ظریفش دو زانو رو به رویم نشست. موهایش از زیر کلاه دور صورتش ریخته بود و چند تار موی سفید را آن زیر می توانستم تشخیص دهم. دستم را گرفت و گفت: آینه ام کجاست؟
– تا جواب سوالامو ندی چیزی بهت نمی گم.
بدون هیچ جوابی بلند شد و رفت تمام اتاقم را زیر و رو کرد. صدای شکستن کمانچه سیم های دلم را پاره کرد اما نمی خواستم زیر فشار نگاه آن دو مرد حرفی بزنم.
– آینه کجاست داداش؟ – این همه مدت کجا بودی؟
– بعید می دونم برای رسیدن به عروسی بیشتر از 5 دقیقه وقت داشته باشی پس جای اون آینه رو بگو تا منم بذارم بری.
– اما تو خواهر منی این چه رفتاریه؟ چرا هیچی نمی گی از این مدت که نبودی؟ آمد جلو و خیلی ناگهانی لب های مرا بوسید.
– دلیل نمی شه چون دی ان ای ما شبیه به همه بخوایم مهربونی خاصی به هم داشته باشیم یا حد و مرز بذاریم. تخیلاتت رو بذار کنار. آینه شکسته یا نه؟
من هنوز از گرمای روی لب هایم شوک بودم و برایم عجیب بود که چطور انقدر بی احساس به خودش اجازه داده بود همچین اتفاقی بیوفتد. آینه را پدر بعد از ظهر توی انباری گذاشته بود چون می ترسید خرده شکسته هایش همه جای خانه را بگیرد. اگر همین الان هم حرکت می کردم با چند دقیقه تاخیر به عروسی می رسیدم و زندگی مشترک من با هزار شبهه و انگشت هایی شروع می شود که به سمتم نشانه رفته. یاد آینه افتادم. هدف من از زندگی چه بود؟ اینکه خواهرم را بفهمم یا زودتر به عروسی ام برسم؟ وقتی خودم را تسلیم گفتن آینه کردم توقع داشتم همه چیز سریعتر تمام شود اما وقتی قاب خالی آینه را جلویم انداخت نمی توانستم عصبانیتش را تحمل کنم.
– ِکی شکست؟ با تیکه هاش چیکار کردی؟ زود جواب بده وگرنه زنده از اینجا بیرون نمی ری. – احتمالا بعد اینکه شکسته بابا تیکه هاشو ریخته دور.
خیلی به حرفم مجال نداد و به یکی از مرد ها اشاره کرد که مشت محکم توی صورت من بزند. اول از همه دلم برای پولی که برای گریم داده بودم سوخت و بعد درد شدیدی را روی گونه هایم حس کردم.
– تعمیرکار بخاری از آدمای ما بوده که قرار بوده بین سطح این آینه یک نوع جنس خاص بریزه که تو دنیا سابقه نداشته. اونوقت بابای احمق من چند میلیون دلار رو به راحتی ریخته دور.
از زیر موهای لختش نگاهی به من کرد و گفت: اون مارو دیده. ریسک نکنید. با خودمون باید ببریمش تا به کسی نگه.
یکی از آن مردها در گوشش چیزی گفت که خنده روی صورتش نقش بست و لپ آن مرد را بوسید. من هنوز هم جای مشت آن مرد روی صورتم گز گز می کرد و به آوایی فکر می کردم که حتما تا الان ناخن های لاک زده اش ر اکم کم شروع به جویدن کرده.
– می بریمت عروسی. داخل می شی و این دو تا میشن ساقدوشات نه کس دیگه. بعد از اون همه به بهونه تکمیل و بررسی سفارش ها و سردرد میای بیرون مستقیم سوار ماشین میشی باهاشون و همراه ما میای.
مرا سوار ماشین کردند و بردند سمت تالار. هر چه نزدیکتر می شدیم عضلاتم سفت تر می شد و به هیچ چیز جز اینکه خودم ر اتسلیم کنم فکر نمی کردم. دستانم بسته بود و ذهنم بسته تر. نزدیک تالار خواهرم سرش ر ازیر ماشین برد و آن دو مرد مرا همراه خودشان روانه ی تالار کردند. عجیب بود که تا آن لحظه هیچکس نگران من نشده بود با اینکه حدود بیست دقیقه دیر کرده بودم. برای یک لحظه تمام بیخیالی هایم از ارتباط با آدم ها شکست.خزان تنهایی از زیر گوشم رد شد و سوزشش تمام استخوان هایم را سوزاند. حس کردم فقط من مانده ام و همان منی که از درون آینه بیرون آمد. اصلا نمی دانستم تا کجا قرار است پیش بروم وقتی در مهمترین لحظات زندگی من کسی مرا به حساب نیاورده. دیگر درست و غلط خنده های رژلب خورده ی آوا را نمی فهمیدم. راست و دروغ مهربانی پدر و مادرم ر ادرک نمی کردم و شاید تنها کسی که این ها را به رویم آورده بود همان خواهرم بود. یک لحظه برگشتم به سمت یکی از مردها و گفتم: منو جلوتر از این نبرین.
به حرفم توجهی نکرد. نفسش ر امحکم بیرون داد و سفت تر از پشت بازویم را گرفت.
– گفتم ولم کنید عوضیا. من دلم نمی خواد عروسی خودم برم. منو ببرین گم و گور کنید اصلا. بکشیدم. ولی من نمی خوام تو زندگی این آدما باشم.
– خفه شو فقط راهتو بیا.
– اگر ولم نکنید داد میزنم. مطمئن باش صدام تا جلوی در میره. اون موقع براتون دردسر می شه فقط بذارید من برگردم.
نفسم را مثل زودپز بیرون می دادم. یه لحظه ایستادند. با تلفنش به خواهرم زنگ زدند. چند لحظه که گذشت گوشی ر ا قطع کند نگاهی به من انداخت. نگاهش بوی سیر می داد اما به آن توجهی نکردم. خودم را از زیر دست های زمختش رها کردم و دویدم تا به طرف تالار رسیدم و آن دو نفر پشت سر من آمدند. من که می دانستم برایشان فرقی ندارد اگر یک گلوله وسط عروسی خودم شلیک کنند و بروند چون هیچکدام عواقبش برایشان مهم نبود. به همین خاطر من هم سعی می کردم از جایی بروم تا امکان شلیک نباشد. از پدر مادر و همه بدون توجه گذشتم و جوابشان را تا حد امکان سرسری دادم و پناه بردم به دستشویی و در را پشت سرم قفل کردم. فقط چند ثانیه زمان لازم بود تا صدای کوبیدن به در دستشویی را کم کم بشنوم. شیر آب را باز و بسته می کردم و گریم روی صورتم را کمی به هم زده بودم. حواسم به کشیدن نقشه بود که تماما آینه های دستشویی ناگهان ترک خورد. همان مردو همان لباس ها بیرون آمد و دوباره همان سوال را پرسید. هدفت از زندگی چیه؟
و من آن لحظه تنها هدفم زندگی نکردن بود اما نمی توانستم همچین جوابی به او بدهم. لحنش خشن تر شد. حالا می خواست تمام این مدت ر ابرایش بازگو کنم و الا نه تنها از دست دیگران بلکه از دست او هم در امان نخواهم ماند. بعد از اینکه همه ی روزم را برایش تعریف کردم و گوشه ای از دستشویی نشستم تازه یادم آمد جماعتی بیرون منتظر من هستند تا بروم و خودم را فاحشه ای کنم برای عرضه به نورهای متجاوز و رقص های طناب و زنجیر به دست. حالا هدفم از زندگی چیست؟ دربند تابوهایی بمانم که برایم قرار داده بودند و خود را برادری دلسوز بدانم؟ همسری عاشق بشوم درحالی که حتی درکی از عشق ندارم؟ فرزندی دلبند و سر به راه برای خانواده ای که دنبال جنازه ی من نمی گردند؟ کارمند نمونه شرکتی که روزی با تمام سرمایه هایش زیرخاک می رود؟ یا هدف من همین انسان بودن است؟ همین که ابلهانه زندگی کرده؟ و اگر خودش را به شکلی ترسناک در آینه نمی دید همینطور می ماند؟
کم کم صدای داد و بیدادهای پشت در به گوشم می رسد. احتمالا یکی از همان غلدرهای خواهرم است که دارد در را از جایش در می آورد و من اینجا با یک دست پیراهن برفی خیس و شلواری سیاه تر از حالم گوشه سرویس بهداشتی تالار عروسی خودم نشسته و به منی نگاه می کنم که از آینه ای ترک خورده بیرون آمده. تازه همه ی این ها شاید بر این اساس باشد که خواهر مظلوم من بعد سال ها با یک گروه مافیای موادمخدر در آینه ی من مواد جاگذاری کرده. دوباره بالای سرم می آید و با تحکمی عمیق تر می گوید: هدفت از زندگی چیست؟ و من وقتی تمام زندگی پوچ و آوارم را با خودم مقایسه می کنم می فهمم فقط یک جواب می توانم بدهم؛ نمی دانم!
سرش را برایم تکان می دهد. هیچ چیز از تکان ها نمی فهمم. پوزخندی تحویلم می دهد و لحظه ای بعد خودم درون آسانسور کنار آوا می بینم. از نزدیک زیباتر است. چشمانم در چشم های بهت زده ی خودم در آینه آسانسور می افتد. با خودم می گویم من انقدر ترسناک و رنگ پریده نبوده ام. به طبقه خودمان می رسیم. کلید را می چرخانم و دستدردستان آوا وارد می شویم. اتاق بوی تازی می دهد. قدم اول را که درون خانه بر می دارم خانه چند سال پیر می شود و با هر قدم من خانه همینطور پیر و پیرتر می شود و دستان آوا ذره ذره زبر تر و پر از پینه و پروک های مادرانه می شود. با قدم سوم کودکی کنج خانه گریه می کند. قدم چهارم، خانه آرام و تاریک است و قدم یازدهم به اتاق خواب می رسیم. آوا را که روی تخت می گذارم به خودم می آیم. جای آن دختر جوان و پر از ذوق جنازه آوایی هفتاد ساله را روی تخت گذاشته ام. هدف از زندگی ام چه بود؟ نمی دانم.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: آرش شیبانی
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *