یادم میاید اوایل ماه آذر بود.
دخترکی که کوله بدست وارد کلاس های آموزش ما شده بود ، در همان روز های اول صدای تلاوت قرآنش اولین چیزی بود که مرا غرق در افکار مختلط و احساسی سرشار از قدر و منزلت میکرد.
دختر افغان بخاطر کشوری که زیر چکمهها بود مجبور بود از خانه خود روان شود و به همین سبب دیدار ما شاید برخوردی کامیاب بود. جالب بود ، با کسی هم صحبت شوی که هرچه از او دیده داشتی محترم و معتبر بود و همین دلیل کافی بود که دمساز و مودت خوبی باشد. از هنر هایی که داشت با آن سنش بند بندِ وجودم به وجد در میامد و لبخند بر لبم میکاشت.
زندگانی را ببین!..برایت چیزهایی رقم میزند که باورش را هم نداری! هرچقدر دعاهایم برای آزادی کشورش از ته دل باشد ، همانگونه عادت و مهرش اجازه نمیدهد همصحبتم برود! تکه های کوچکی از خود در ذهنم جا میگذارد و آنقدر پایکوبی خواهم کرد که دل زمین درد بگیرد!
خلاصه اش کنم ، در همان گوشه قلبم همیشه به یاد دختری هستم که هیچ کجا مانندش نخواهم یافت!
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.