در پس بخار سرد شیشه بارانخورده، به دو قطره اشکی زل زد که محکوم به سقوط بودند و آرامآرام از هم فاصله میگرفتند. در راه برگشت به خانه، سرش را به پنجره چسبانده بود و دو آدمک بیرنگ میکشید. چراغ قرمز شد؛ چهار چرخ بیرحم روبروی خطوط محو پیادهرو ایستادند؛ جلوی دیدگان مخالفشان، سایه دو رهگذر گناهکار ظاهر شد. پسر چشمان خیسش را بست و گوشه لپش چالی افتاد که تلخ میخندید.
در همان کوچه تنگ و تاریک درست در همان جای همیشگی روبروی هم ایستاده بودند، دختر دستانش را مشت کرده بود و بغضآلود نفس میکشید.
+ تو که تهشو میدونستی چرا شروع کردی؟
صدای زیبایش، انگشتان قشنگش و گونههای نازش میلرزید. کمی آن طرفتر، پسر در سکوت شرشر عرق میریخت. دختر دستانش را جلو آورد اما او خودش را عقب کشید. او به سوی آغوشش آمد اما او باز هم عقب کشید.
– منو ببخش! بیتقصیرم! اونا میخوان هرچی بین ما بوده تموم بشه.
دختر پوزخندی زد و دور شد. پسر سرش را بالا آورد و روی نیمکت، گردنبند را دید. دو قدم آن طرفتر دختر ایستاد.
+ فقط بهم بگو چرا امشب؟… مگه بهم قول نداده بودی شب تولدمو خراب نکنی؟!
نمایش در سکوت پایان یافت. دختر رفته بود و پسر با چشمانی خونین به هقهق افتاده بود. چراغ سبز شد و چرخهای سنگدل از روی سایه دو آدمک بیرنگ عاشق رد شدند.
1 نظر شما *
قشنگ بود