چه خوب استادی بود. استاد ادبیاتمان را می گویم؛ آقای ربیعی. گفت: دستتان را به نوشتن عادت دهید. عادت دهید تا در همه حال بنویسید. سعی کنید در هر شرایطی بنویسید و خوب تمرین کنید.
به نصیحتش گوش کردم. در حد افراط هم گوش کردم.
دیگر همه جا می نوشتم.
در کتاب…
در دفتر…
روی دیوار…
روی در…
روی تخته…
روی میز ربیعی…
روی کت ربیعی…
کم مانده بود روی خود ربیعی هم تمرین نگارش کنم.
اصلاً یک وضع اسفباری بود.
آخر بار هم وقتی از کلاس اخراجم کرد گفت : تو هیچچی نمیشی!
گفتم : ولی استاد، خودتون گفتید…
حرفم را قطع کرد : آره! ولی نگفتم تو دفتر حضور و غیاب خرابکاری کنی.
ماجرا این بود که یک روز یواشکی رفتم دفتر مدرسه و دفتر حضور و غیاب معلمان را که آنجا بود برداشتم و چند تا غیبت غیر مجاز برای ربیعی ثبت کردم و برای توجیه هرکدام از آنها درقسمت ملاحظات چیزی نوشتم.
یکی را نوشتم : دوست داشتم.
دیگری را نوشتم : خوابم برده بود.
یا مثلاً نوشتم : غلط کردم. این یکی را ندید بگیر مدیرجان!
اکنون ۱۰ سال از آن ماجرا می گذرد و من اینک دانشجوی ادبیات فارسی هستم و ربیعی هم استاد دانشگاهم شده است. با هم صمیمی هستیم و او هیچگاه پشتم را خالی نکرده است. تاکنون چهار رمان نوشته ام و اکنون هم مشغول پنجمیام. ربیعی در نگارش این رمان ها خیلی یاریام کرده است.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.