رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰
برندگان مسابقه داستان نویسی یلدای ۱۴۰۲ مشخص شدند! هم‌اکنون می‌توانید آثار برندگان را مشاهده نمایید.

کجاست پاسخ عشق؟

نویسنده: فاطمه محمدی

شراره های اتش، در شومینه رقصان رقصان به بلندی میرفت و هیزم ها در آتش سرخ فام جلز وولز می‌کردند وخرد می‌شدند
فضای اتاق نمیشن آکنده از بوی خوش قهوه است وصدای برخورد فنجان های باریک اندام به گوش میرسد
-دخترم بیا اینجا
صدای سیمین خانم است خانمی با چشم های عسلی و موهای قهوه ای و صورتی کشیده که آشپزی اش در روستای حسن آباد زبان زد عام و خاص است
-چشم مامان
طلوع دختری ۱۶ ساله با چشم هایی که رنگ دریا دران ریخته شده است  و صورتی سفید با گونه های برجسته
موهای لخت خرمایی که علاقه خاصی به نقاشی دارد و زیباترین تصاویر را می آفریند
طلوع و مادرش همراه با زنان و دختران روستا هرصبح برای شستن لباس ها به رودخانه میروند؛ در میانه راه برای هم جوک تعریف می‌کنند ومی خندند.
دیری نکشید که صدای شورانگیز آب طلوع را مجذوب خود کرد او پاهای کوچک و سفیدش را در ابی ترین رنگ طبیعت فرو برد و خنکای آن به تمام بدنش گرایش پیداکرد
-هنوز داری میخندی
نيلو بریده بریده و همانطور که می‌خندید گفت “خب آخه جوکی که تعریف کردی خیلی خنده داره ”
هردو خنديدند.
شب شد و ستاره هادر آسمان سیاه فام چشمک میزدند که صدای مادرم مرا به خوداورد
“بیا شام حاضره ” طلوع کاردک و بوم نقاشی را جمع کرد و به سمت آشپزخانه به راه افتاد
تا بوی خورش الو مسما به مشامش رسید، زبانش رادردهانش چرخاند و باولع شروع به خوردن کرد .
بعد از شام گونه پدرو مادرش را بوسید و به خوابی سبک‌و سرد فرورفت.
آقا فرهاد صاحب باغی در نزدیکی چشمه هاویج است  یک روز در میان طلوع و مادرش به باغ می‌روند و سعی میکنند با یاری هم ،محصول را خوب به فروش برسانند.
شبنم صبحگاهی بر روی درخت ظریف افرا خودستایی میکرد و از لابه لای پرده ارغوانی رنگ اتاق، افتاب طلایی پاشید و چشمانش را جهید .+
– خانم جان این سبد سیب را بگیر
-چشم اقا فرهاد
باغ مملواز سیب های زرد و قرمز است درخت ها در اغوش سرد سبزه ها ارام گرفته اند و ابرهای متراکم خودنمایی می‌کنند.
کارگران همراه با خانواده بازانی محصولات را بسته بندی می‌کنند تا به فروش برسد ودستمزد خود را بگیرند.
همیشه پیوند دوستی جاری است، نيلو و طلوع به باغ و زمین ها می‌روند و از آواز گنجشگ ها سرمست می شوند و از صدای خروش آب به وجد می آید و از دیدن نعناع چمنی سیر نمی شوند .
– بچه ها من باید برم باغ پدرو مادرم منتظرم هستند نيلو و شاناز به هم نگاه کردند و گفتند “باشه مواظب خودت باش ” شاناز مانند نيلو و طلوع به کارهای هنری علاقه دارد و گهگاهی همدیگر را ملاقات می‌کنند.
او ارام و نرم برروی سبزه ها قدم برمی‌داشت تا به باغ برسد ودر اواسط راه بوی شقایق شرقی به مشامش رسید و اورا شادمان کرد
که به یکباره صدای پایی به گوشش خورد به دنبال صدا رفت و به اطراف نگاه کرد مردی قد بلند با صورتی گندمگون موهای کهربایی ارام آرام قدم برمی‌داشت و پیرهن زیتونی بر تن داشت
تا چشم هایم به چشم های نافذش تلاقی کرد قلبم نوای عشق را در آسمان هفت طبقه طنین انداز کرد و پرندگان شاهد این عشق شدند
قلبم زلزله ای چند ریشتری به نام سیاوش را تجربه کرد و تمام قلبم ‏ویران شد و خرابه های ان برزمین شهر ماند
وقتی که چشم هایم را به نگاه سیاوش ریختم شراب عشق را سر کشیدم، مست و خراب کوچه ها شدم
انتظار امدن یار را از آن کوچه میکشیدم مرواریدهای درشت اشک بر گونه ی سردم خزید و رقصان بر روی دامنم چکید
نمیدانم در رویا هستم یا حقیقت که سیاوش با صدایی دلنشین من را صدا زد طلوع…طلوع…. محو تماشای رخسار دلفریب او شدم
چشم هایم غیر از سیاوش کس دیگری را نمی‌بیند
پاهایم فقط به سمت او حرکت می‌کند قلبم فقط برای او می تپد و چشم هایم فقط برای او خیره به در میماند
من وقتی به آیینه نگاه میکنم خودم را نمیبینم بلکه سیاوش را میبینم و عاشقانه او را می پرستم
صدای سیاوش دل‌انگیز تر از آواز قناری  دلنشین تر از آب چشمه  و والاتر از لالایی مادر است
مات و مبهوت به اطراف خیره شدم اثری از سیاوش نبود
اندکی درنگ طلوع به باغ رسید همه چیز برایش گرم و پرطراوت بود مانند کودکی که مادر خود را یافته است شادمان بود و سر از پا نمی شناخت
در تلاطم دریای عشق سیاوش غرق شد و دل تو دلش نبود که دوستش را ببیند که بگوید چگونه سیاوش قلبش روحش ذهنش را به تاراج ابدی برده است
طلوع با چشمانی که می‌درخشید گفت “سلام ”
نيلو باران تعجب از رخسارش باریدن گرفت  و گفت ” چی شده…کبکت خروس میخونه ” طلوع با شادمانی گفت “من عاشق شدم …خیلی دوستش دارم ” “اروم باش حالا این آقای خوشبخت کی هست “؟
– سیاوش فامیل بابام کم و بیش مارو میشناسند
-اها همون پسره که سر کوچه ما نجاری داره ؟
-اره خیلی خوشگله
نيلو یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت “باشه خانم عاشق ..” وهردو خندیدند

قلم را با عشق بر سپیده کاغذ می‌فشارم و از تبار قافیه و مصرع شعری جفت و جور میکنم که از حال و هوای قلبم سرچشمه میگیرد، گویی قلبم این دستور را داده است:
من مست همان میخانه چشماتم
بریز ای ساقی ساغر تا بمانم
تابمانی تا بماند تا ماند ای ساقی
آن شراب مست پرور از میخانه چشمانت
بریز ای ساقی دو جرعه ای از می
تا سیراب شوم و مست از عشق خمار بازم
نوشیدم ساغر از میخانه
شدم سرمست و دلداده
دلی که با میخانه جفت میشد
ویران شد و نابینا ،اما اینک حیرانم
کور شدم چون نوشیدم شرابی
از دل میخانه چشم فلانی
الا گوش کن یا ساقی
شدم نابینا تو میدانی
کاش نمی ریختی دو جرعه ای از می
اینک چشم داشتم و باز نمی دانم
اما میدانی اگر بینا بودم
باز می نوشیدم از میخانه چشمانت
باز سرمی‌کشیدم و باز کور میشدم
چون که من تشنه ترین سیرابم

فضااز وجود گلهای شبدر عطر اگین است و طلوع منتظر نيلو بود تا به رودخانه بروند
-سلام
– سلام خوبی
-اره خوبم تو چطوری
-من عالیم چون دیروز سیاوش رو دیدم اومده بود خونه ی ما یه نگاه دیدمش برام یه دنیا ارزش داشت
-ای کلک  حتما اونم دوستت داره که اومده خیلی برات خوشحالم
-ممنون .هر دو به صدای ابی آب گوش فرادادند.
وقتی سیاوش را میبینم پاهایم سست می‌شود چشم هایم سیاهی می‌رود نای ندارم پاهای سست عنصرم همانند برگ های سرخ پاییزی کشان کشان روی زمین می لغزد
نفسم بند می آید واز هوای او نفس میگیرم  تمام دنیا در چشمان زیبایش خلاصه می‌شود
ماه سفیدرنگ شب را به سوی فردا می‌کشاند و من روی پله چوبی چمباده زده بودم و بادی سرد گیسوانم را تکان میداد
نمیدانم آخر چه باید کرد قلب من در نگاه سیاوش به تصرف در آمده است ؟هرروز که به رودخانه میرویم به دیدم می آید  من عاشق تر میشم و قلب و ذهنم به تسخیر او درآمده است
کافیست او فرمان بدهم و من اجرا کنم و آخر از عشقش سر به کوه و بیابان می گذارم
چرا سیاوش حدیث قلبش را به زبان جاری نمیکند! چرا قفل دهانش را نمی شکند و ابراز عشق نمی‌کند؟! دیگر نمی توانم امانم بریده شده است
من عاشق سیاوشم  بدون او زندگی برایم جهنم است طلوع به پهنای صورت اشک می‌ریخت و بی تاب تر هرشب سحرگاه خواب به چشم هایش خزید
طلوع داشت قلبش از دهانش بیرون می میزد و به آرامی کوچه هارا طی میکرد زمان صحبت با او فرارسیده بود ولی این هیجان لعنتی مگر میگذاشت؟!
دران لحظه هرچیزی که مربوط به سیاوش بود را دوست داشت و تنها چیزی که یادش می آمد این بود که دوست دارد با او باشد آن چشم های رمزالود  آن کفش های طلایی شادی و اندوه و خنده اش را وای خدا چه میشود؟
اگر سیاوش عاشقانه از راه برسد واورا در اغوش بکشد وان وقت دیگر نیازی به حرف نبود و طلوع چشم های نازش را تند تند تکان میدادو کلماتی را تکرار میکرد خدایا کمکم کن ..کمکم کن و ناگهان صدای ارام و پرشور سیاوش اورا از جا پراند
درخانه جلوی ایوان ایستاده بود و جلیقه مشکی به تن داشت
سیاوش فهمید که طلوع چقدر هول شده است برقی در چشمانش میدید که هرگز ندیده بود
سیاوش به طلوع نزدیک شد و ارام و گرم گفت ” سلام بفرمایید ” تماس صورت او لرزه بر تن طلوع انداخت انگار دهانش را دوخته بودند سکوت حکم فرمایی میکرد که سیاوش گفت “میخواستم حرفی بزنم طلوع خانم ؟” آنچه در قلب و یاد دیده بود حقیقت پیدا می‌کرد قلبش از خوشحالی می تپید
در دل با خودش میگفت حالا سیاوش کلمات عاشقانه از لبان گیرایش تراوش میشود و لب خودرا جمع میکند  می گوید من را دوست دارد من هم از شوق همانند پرستویی سبکبال می رقصم+
کلمات سیاوش ارام و پر از ابهت و مردانگی بود
– من میخواستم بگویم چند هفته ای می‌شود که دلباخته دوست شما شاناز خانم شده ام چون یک بار شما را با او دیدم
ذهنش ناگهان ازهمه چیز خالی شد و سریعا افکاری که چند لحظه پیش به او هجوم آورده بودند ناپدید گشت
انگار مغزش آتش گرفت افکار پریشان از ذهنش میگذشت واو نمی توانست کلمه ای بگوید فقط می لرزید و به صورتش نگاه میکرد
سیاوش با ملاطفت گفت “بفرمایید سر پا گوشم ” طلوع انگار یک سطل اب یخ بر تمام بدنش ریخته بودند عرقی سرد پیشانی اش را پوشانده بود گفت “چیز مهمی نیست … وبا پاهایی لرزران وسست به راه افتاد و به چشم های یشمی سیاوش برای آخرین بار نگاه کرد .
قلب طلوع هزار تکه گشت مات و مبهوت به اطراف چشم دوخته بود
نمی‌توانست باور کند شوکه شده بود  با حالت نیمه دیوانگی فریاد میزد “دوروغ است چرند است سیاوش من را دوست دارد عاشقانه من را میپرستد”
باران لعنتی هم تمامی نداشت باشدت به‌کوه و صخره و سنگ می بارید +
ابرهای خشن بر تن درختان تازیانه میزدند او با چشم های متورم  تبی وحشتناک و پالتوی خیس به خانه رسید
سیمین خانم هراسان به طرفش دوید وتا دست های مهربانش را برروی  بیشانی اش گذاشت آتش گرفت کل بدنش داغ شده بود هذیان میگفت جملاتی از ذهن اشقته وقلب رنجورش بیرون می امد که لبانش ان را بازگو میکرد .
مادرش سعی کرد بفهمد که دخترش چه می گوید اما هر چی تلاش کرد متوجه نشد و به سرعت ظرفی را از آب سرد پر کرد و دستمال خردلی را درون ظرف فروبرد و بادودست ،آبش را کشید و برروی بیشانی و سینه اش چسباند
کمکمک بر جسم تاریک او نورسلامتی پاشیده شد و قطره قطره تندرستی به جان رنجور و خسته اش رسید.  ارام گرفت ودر اغوش مهربانانه مادرش به خواب رفت.+

گلهای داوودی لبخند میزدند، طلوع چندی بعد چشم های نیمه جان خودرا باز کرد و در هاله ای از ابهام چشم هایش با چشم های نيلو تلاقی کرد و درمانده گفت “خیلی خستم احساس میکنم شی ای به بزرگی سنگ بر قلبم فشار می آورد ”
– چی شده طلوع …چرا مریض شدی
-وای بر من وای بر قلبم چه بلایی سرم امد ..چطور طاقت بیاورم قلبم آتش گرفته و تمام تنم می سوزد
– چرا اینجوری حرف میزنی ..دق کردم ..بگو ! به یکباره سیمین خانم با سینی که سوپ سبزیجات در آن بود وارد شد و کنار طلوع قرارداد قاشق را از سوپ پرکرد و نیم چرخشی به سمت دهان او گرفت بلافاصله رویش را برگرداند و اجتناب ورزید
– عزیزم باید بخوری
-دوست ندارم مامان خواهش میکنم
-باشه گلم هر موقع خواستی بخور و رفت.
” دیروز اضطراب عجیبی سراپام را فرا گرفته بود ..سیاوش اگر یک روز صدایت را نشنوم سراسر قلبم مملو از غم می‌شود؟ ارام و سبک کوچه را گذراندم، با خودم مکرر تکرار میکردم به او میگویم که چقدر دوستش دارم اره من عاشق سیاوشم دقایقی بعد به او خواهم گفت
اما ناگهان تمام نقشه هایم نقشه برآب شد تیری بر قلبم فرونشست که تا ابد دردش تمام نمی شود سیاوش محبت آمیز گفت که شاناز را دوست دارم ..
نیلو با تعجب گفت راست می‌گویی ؟! طلوع ناله آسا گفت بزار حرف بزنم … دارم میمیرم .. سیاوش من را دوست ندارد هرگز نداشت من چقدر احمق بودم که فکر میکردم اورا من را دوست دارد …
هرروز برای من تا لب رود می آید ..در تمام این مدت در وهم و خیال سیر میکردم ..او عاشق شاناز بوده و هست درقلب او شاناز حکمرانی می‌کند من را دوست ندارد….برایش اهمیتی ندارم …صدایش بلندتر رفت و کنترل خود رااز دست داد جیغ کوتاهی کشید و صورتش از اشک شسته شد و سرش را میان دست هایش گرفت های های گریست
نيلو دست های سرد وبی روحش را دردست گرفت  محکم اورا در اغوش کشید” ارام باش لطفا خواهش میکنم “و گونه بارانی اورا بوسید.

فضا آکنده از بوی ناب طبیعت است وگلهای وحشی در میانه حیاط خودستایی می‌کنند.
اقاداوود با کیسه ای مملو از خرت و پرت به خانه آمد و گفت” خانم خبر دست اول دارم بیا  “چشم اومدم ” و کیسه را گرفت با کنجکاوی پرسید: چه خبری
-تو روستا پخش شده سیاوش پسر خاله بزرگ میخاد سرو سامون بگیره
-باکی
-دختر سمیه خانم
-اها خوشبخت بشه
یک آسمان اشک پشت چشمان طلوع جمع شده بودو جانش را به آتش میکشید
حال مساعدی نداشت و حتی از دیدن نيلو هم اجتناب می وزید دنیا برروی سرش اوار شده بود و دردمندانه قطرات اشک از گوشه ی چشمان ابی رنگش می چکید
من دستم تو این تقدیر گیر بود
همیشه و هروقت چشمانم قرمز بود
منو تنها نمی گذاشت این گریه لعنتی
از بس طعمش از تلخی شور بود

همیشه از دم دم های لحظات عاشقی ام از روزی که جشن ازدواج عشقم باشد می‌ترسیدم و همیشه دلواپس این بودم که این روز باشکوه پر از ابهت غم کی به آغاز می‌انجامد؟
انگار امروز همان روز است ،انگار نه قطعا همان روز. همان روزی که سیاه ترین روز است و سیاه ترین روزی که امد .
من سیاوش را در کت و شلوار دامادی وشاناز رادر لباس سفید فام نظاره‌گر می‌شوم، چقدر دلم برای خودش دلش می‌سوزد
امیدوارم شاناز و سیاوش سفید بخت شوند و این بخت سیاه من در قلمرو ی زمان می ماند و بغض کشنده گلوی من است که می ماند و اشک هایی که از دریای گرم چشم برروی گونه های سردم می‌ریزد
این دیگر تن من است که از درد رنج می‌برد و این دیگر قلب من است که تا ابد درد می‌کشد  و این دیگر لب من است که هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت لباس عشقش را نمی بوسد
لبان سیاوش تاابد برای عشق بازی با شاناز می ماند ورویای لب گیری من به کابوس امروز تبدیل می‌شود .
نور کم رنگ نارنجی نمایان شد و صدای قار قار کلاغ به گوش رسید
-عروسی کی برگزار میشه
-هنوز معلوم نیست ولی گفتند تو همین ماهه
-اها به سلامتی
طلوع تمام حرف هارا شنید کاش کر بودم با این همه درد چگونه زندگی کنم‌
با کوله باری از شکست چگونه قدم از قدم بردارم و با این افکار به خواب شبانه رفت

قلبم برای روز باشکوهی که مبهم است و قرار نیست این وصلت کی و کجا سر خواهد گرفت عزا و ماتم گرفته است؟!
دلم دیگر تپ و تاپ خود را از دست داده است بیهوش شده است انگار قلبی مرده در سینه ام جاخوش کرده است همه در شب عروسی لباس شاد می پوشند ولی قلب من سیاه ترین لباس را برتن دارد
نمیدانم در چنین مجلسی پابگذارم یانه ؟!پایم وقلبم رابرخاک عشق شاناز و سیاوش بگذارم یانه ؟!
من درشب وصال آنها عزادارترین و ماتم ترین عاشقم آیا بروم تاشب شادی عشقم را ببینم ؟!یا نروم تا کسی غم نهفته در چشم هایم را نمی‌بیند؟!
حلقه‌ به دست کردن این دو خنجری است که بر قلب غم الود من فرومیرود و چسبیدن لب های آنها به یک دیگر گلی است که فقط خارش در وجودم به درد می انجامد

نمیدانم…حیرانم ..بروم ؟!..نروم ؟! آیا بروم و عزای قلبم را ببینم ؟! یا نروم تا ازدواج عشقم ورفیقم را نبینم؟!
صدای دست و جیغ انها برایم ضجه و شیون است وتبریک گفتن و هلهله شادی و عشق برای من هیاهویی همانند بزرگترین داغ است
در ازدحام جمعیت من عاشقی هستم که نه راه پیش دارم و نه راه پس من در زمان متوقف شده ام
همه شادند ولی من غمگین همه کف میزدند ولی من هزار بار بادست هایم ضربه بر قلبم میزنم  تا صدای حزن الودش در مجلس شادی نبیچد تاکسی نداند چه دردی در قلب من ماندگار شده است و جانم را به آتش می‌کشد؟!

من میروم لباس سفید فام برتن وباارایشی ملایم وسرمه ای بر چشم و کفش پاشنه بلند به پا به باشکوه ترین جشن شادی غم انگیز میروم و تبریک می‌گویم و گریان میخندم .
میروم برای نور چشمی آنها چه هدیه ای ببرم ؟اشکم را میبرم چون نمیدانم شاید اشک هایم امانم راازمن بگیرند و جاری جاری گونه هایم را خیس کنند
شاید تا آن روز من باهمین دریای فکرها در بیابانی فقرزده هلاک شوم ودردریای افکار خویش غرق شوم و مرده و کفن پوش دردل خاک خفته باشم ؟!
نمی دانم فقط میخواهم سیاوش من راببخشد و حلال کند که من چشم هایش را و کل وجودش را فقط برای  خودم میخواستم وبعد از تو قلب من افسرده شده و دیگر نمی‌زند
چشم هایم ازدرد زمانه را سیاه نگاره می‌کند وقلبم دیگر نمیزند و هلهله و شادی همه جا سایه افکنده است ولی عزا و غم من است که در دفترچه درد الود زمان میماند.
تبریک وتسلیت میگویم قلبم ،دل به کسی بستی که برای عشق جنون آور تو، یک بار هم قلبش را برروی این عشق باز نکرد.

درختان بلوط رنگ غم به خود گرفته اند خنجری که بر قلبم اصابت کرد طبیعت را محزون کرده و داغ قلبم به جان زیبای درختان سرایت کرده و آنهارا نابود کرده است
پاییز گهگاهی هوا ابری و گهگاهی هوا آفتابی است حتی پاییز خود نیز حال خودرا نمیفهمد وکسی باید حال پاییز را به او گوشزد کند
می‌گویند پاییز فصل عاشقی است،فصلی است که عاشقان همچون برگ های طلایی رنگ از رسوای عشق هزار رنگ می‌شوند
در پاییز برگ ها لباس رنگارنگ بر تن می‌کنند وقبای برگان را رنگ به رنگ دوخته و بر تن شاخسار ها می‌کنند   آن ها هم رقصان می چرخند و دانه دانه مروارید ابی بر روی صورتشان می خزد وزیبایی این فصل الهی رادوچندان می‌کند
ماه پاییز یادآور خاطرات تلخ وشیرین عاشقی است
من همانند پاییز عاشق و دلباخته معشوق خویش هستم  عشق رادر این فصل با تمام روح  جسمم  قلبم حس میکنم  می بویم  می چشم  راه میروم  میخوابم وهر آن عاشق تر می‌شوم

باران صبحگاهی باریدن گرفت وطلوع غمناک از پشت شیشه به آن می‌نگریست که صدای پدرش اورا به خود اورد “دخترم بیا بریم تو حیاط ” “نه بابا حوصله اش رو ندارم “آقا داوود باتعجب گفت “چرا دخترم تو که عاشق بارونی “نه خواهش میکنم دوست دارم تو اتاقم بمونم ”
“باشه دخترم ” و چای دارچین را هورت کشید

باران از چشمان زیبای طلوع جاری گشت و با ریزش الهی درآمیخته شد
کاش می‌توانستم درد دلم را به پدرم بگویم تا قلبم تسکین یابد ؟!
کاش می‌توانستم درد جانکاه در وجودم را به فرجام برسانم؟!
کاش می‌توانستم آتش این عشق را در اغوش پدرم به خاموشی بگرایم کاش می‌توانستم درد بی نهایتم را به او بگویم و از این درد رهایی یابم
بعد از چند دقیقه احساس کردم که مادرم متوجه حال دگرگون من شده است خودم را جمع و جور کنم و به عقب راندم و اشک هایم را زدودم .

امروز من فهمیدم که پاییز عروسی عشق من است همیشه فکر میکردم عروسی معشوقم بهار است،انگار روزگار می‌خواهد زودتر این حادثه غم الود اتفاق بیوفتد این کابوس وحشت انگیز می‌خواهد در پاییز اتفاق بیوفتد
پاییز شرمنده است که عزای قلبم را می‌بیند این فصل نمی خواهد قلبم من از درد آتش بگیرد
او راضی نمی‌شود اشک در گوشه ی چشمانم لانه کند چون پاییز قلبی مهربان در سینه اش حکمرانی می‌کند ولی روزگار برعکس پاییز دلی ازسنگ دارد ومیخواهد قلب من از درد عشق تکه تکه شود
آهای روزگار آخر تو چقدر نامردی چطور دلت می آید من را بازنده این عشق اعلام کنی
چقدر سخت است که من سیاوش را درکت و شلواری دامادی سیاه فام به تماشا میشینم اوچه سرزنده و خوشحال است که به معشوقش رسیده است قلب او از خوشحالی می تپد ولی قلب من از ناراحتی آه می‌کشد

چشم هایم  از غمگینی گونه ام را بارونی می‌کند ولی ابر چشم های او از خوشحالی کویر گونه اش را تَر می‌کند.

او که خوشحال باشد من هم خوشحالم امیدوارم عشقم تا ابد در قلمروی خوشبختی همیشگی فرمان روایی کند و برای همیشه کنار شاناز خوشبخت باشد .

آن شبی که رفتی میخواستم از تمام کلمه های خیس خورده از اشکم برایت غزل بنویسم

هرشب و هرروز گفتم ای دل
عشق گل نمی کارد دل نمی فهمد
دائم در گوشم دل می گوید
عشق نبض است نمی زاند دل نمی فهمد
دل بی عشق هست بی معنی
عشق منطق نمی شاید دل نمی فهمد
جنگ است میان عقل و دل دائم
پیروز است دل نمی بازد دل نمی فهمد
دل نمیداند نمی‌خواهد نمی‌داند
یار من یار نمی آید دل نمی فهمد
هردردی کشیدم ازدرد دل بود
آه که این درد، نمی پاید دل نمی فهمد
دل بمیری دل بمیری ای دل
همه را میکشی نمی ماند دل نمی فهمد
دل مهد تمام عاشقی است
ویران شود نمی سازد دل نمی فهمد
ای دل بس کن بمان در برهوت بی کسی
باران عشق نمی بارد دل نمی فهمد
خودت خواستی ای دل این درد را
بکش درد بکش درد یار نمی‌داند دل نمی فهمد
و حرف های پریشانم را درهوای نگاهایت نظم دهم میخواستم تو باشی و من حضورت را حس کنم میخواستم حرفی بزنم که همیشه کنارم بمانی ولی تو به رسم زیبای بی وفایی رفتی و من فریاد زدم دوستت دارم خواستی فراموشت کنم یا در انتطارت بسوزم ؟
گلهای بابونه و ارکیده از دشت سرازیر شده است و پیچک ها به دور بلوط سمی حلقه زدند و انعکاس افتاب برروی شاخسار های بیدمشک زیبایی طبیعت را چند برابر کرده است
-میخواستم یه چیزی بهت بگم
-خوب بگو می‌شنوم
-خوب دل تو دلم نیست بگم یا نگم ؟!
– اِاِاِ این حرفا چیه لوس نشو
-حالا هولم نکن میگم
-منتظرم
-میدونی تو خیلی خوب منو میشناسی من سیاوش رو خیلی دوست دارم هرکاری میکنم نمی تونم فراموشش کنم مثل یه بختک افتاده به جونم ولم نمیکنه ؟!
-عزیزم آخه قربونت برم چرا اینقد خودت رو اذیت میکنی ؟ فکر میکنی ارزشش رو داره ؟
همین طور دانه دانه مروارید اشک بر گونه های طلوع خزید “آخه نمی تونم پنجره قلبم رو به روی عشق سیاوش ببندم هرجا مثل یه سایه دنبالمه و جانم رو به آتیش میکشه ”
“باشه “نيلو محبت انگیز گفت “عزیزم من درکت میکنم اما باید سعی کنی سیاوش رو فراموش کنی اون سه ماه که ازدواج کرده و همه چی تموم شده “اورا دوستانه به اغوش کشید وگفت ” من چی کار کنم که حالت خوب بشه ”
“سیاوش “آهنگی که فقط بر قلبم و ذهنم نواخته میشود تا اسمش را می‌شنوم تمام بدنم گرم می‌شود دیگر حواسی برایم نمی ماند دنیا رنگ دیگری میگرد و در عالم دیگری پا میگذارم ”
نيلو خشن و کوبنده گفت “باز سیاوش  سیاوش  بسه دیگه اون تو رو دوست نداره  فراموشش کن بره ”
طلوع عجز الود و عصبی گفت “نمی تونم …می فهمی ..ن. ..می…تو…نم….دوس داری داد بزنم اره ؟انقد فریاد بکشم …تا کل اهالی بفهمند….من نمیتونم سیاوش رو فراموش کنم فکر میکنی یادم میره ؟ میدونم اون با شاناز  ازدواج کرده  اما قلب لامصب من که نمی فهمه هر چی بگم حالیش نمیشه و درد سنگینی در سینه خود احساس کرد و چهارزانو به دیوار تکیه داد
-باشه” اروم باش”  سرش را به سینه اش چسباند
به یکباره طلوع اورابه عقب کشید و با فریادی جانکاه گفت “ولم کن برو …میدونم از دستم خسته شدی اره همش،با خودت میگی طلوع دیوونه شده اره درست متوجه شدی ارره ….من…دیوونم …دیوونه…  دیوونه سیاوشم
برو فقط برو و دردمندانه های های گریست

همه در پیچ وخم جاده زندگی دچار درد عاشقی می‌شوند و ناخواسته با کسی برخورد می‌کنند که برایشان علامت سوال است که چگونه روزگار عاشقی را مهتاب شبی کامل میکند؟
آری همه کسانی که شراب عشق را نوشیده اند خوب می‌دانند که یک شب مهتاب همدم غم هایشان شده است
در همه لحظات ماه سفید فام می درخشد
بیایید ماه را قلاب بگیریم و به دزدیم و مهد عاشقی را از یادها ببریم   قلمروی لیلی و مجنون را ویران سازیم تا همه بدانند که عشق آخر همه را به زمین میزد
عاشقی یعنی نبری از یادت شب مهتابی را
شب مستی و مجنون حالی را
من هرگز یادم نمی‌رود که شاخه گلی زرد در دست و مست معشوق کوچه‌ هارا نظاره می کردم تا آنرا ببینم ولی ماه را دیدم  مست و خراب تماشاگر سیمای ماه ماندم و شب مهتابی عاشقان را تجربه کردم ولی حیف که این ماه من و معشوقم را بهم نرساند

هرشب وهرروز احساس این را دارم که در سینه قلبی ندارم و زخمی پر خون جای ان فرا گرفته است
زخم کسانی که بر قلبم درد وارد کردنند و زخمی دیرینه در سینه ام به جا گذاشتند
از سینه من بوی خون به مشام میرسد این زخم خون آلود در سینه جا خوش کرده است
بخشی از اندام من شده وروزگارم را زخم الود می کند
امشب چقدر حال هوا سنگین است
قلب زخم دیده من چقدر غمگین است
دارم از تو می نویسم اما باز
میگویی این دیوانه کیست که انقدر خشمگین است

چقدر دلم برای درختان می‌سوزد نه طراوتی دارند و نه برگی آن ها عریان و لخت دسته دسته بر همه جا حکمرانی می‌کنند
برف آن ها را در چنگال خود اسیر کرده و آفتاب را زندانی و به زنجیر بسته است
زمین سنگین شده و این سنگینی اندوه بی پایانی است که بر پنجره قلبم می زند و تمام روزگار من را سرد و بی روح می کند
زمستان بساط خودرا پهن کرده ودانه دانه برف برروی پنجره نمایان می‌شود ومن از پشت پنجره سرمای آن را با تمام وجود حس میکنم
دلم اغوش گرم سیاوش را می‌خواهد  کاش معشوقم کنارم بود و من دست هایم را دور کمرش حلقه‌ میکردم و او محکم من را در اغوش میکشید
افسوس و هزاران افسوس که من تنها سردِسرد در این اتاق ابی مانده ام و قلبم یخ زده و جهانم در برفی سنگین فرورفته است.

سیمین خانم مشغول گلدوزی بود که صدای در به گوش رسید او شال لیمویی را دور گردنش انداخت و به سمت در رفت
-سلام خاله سیمین
-سلام  دخترم خوبی
-خوبم شما خوبین
-ممنون بیا تو
نيلو با قدم هایی نرم و ارام وارد خانه شد و کنار طلوع نشست
-سلام خوبی از اون روز حالت بهتر شده ؟
-سلام  همش بی قرارم تنم درد میکنه ولی قلبم بیشتر
-فدات بشم اون روز حالت خیلی بد بودخواستم تنها باشی تا با خودت کنار بیای
-اره ولی حالم بدتر شده یه اتفاقی افتاده
-چه اتفاقی
” قلبم خیلی درد میکرد حال و حوصله هیچکس رو نداشتم شب ها روی پله چمباده میزدم و توی خلوت خودم گریه میکردم تا اینکه احساس کردم از توی سینه ام بوی خون میاد
باران تعجب از صورت نيلو باریدن گرفت “راست  میگی !؟”
-اره باور کن و ادامه داد ” همش این بو به مشامم میخورد بوی خون…بوی زخم …چرک..حالم از خودم بهم می‌خورد… فقط اینو میدونستم که دوست دارم فقط یه بار دیگه سیاوش رو ببینم
-اره میدونستم که دلتنگشی الان حالت خوبه؟
-اره دیگه نیست تموم شد
-چطوری
-من هرشب و هرروز از خدا التماس میکردم که سیاوش را فقط فقط یک بار دیگه ببینم خدا دعام رو اجابت کرد و کنار کتابخانه  دیدمش از خوشحالی گریه کردم و قلبم به لرزه افتاد و تمام وجودم از شادی غم الود سرازیر  شد
نيلو مانند فنری از جاپرید “یه فکری به ذهنم رسید
-چه فکری
-پسر داییم کامپیوتر داره من و تو میریم پیشش و درباره اتفاقی که واسه تو افتاده تحقیق میکنیم
-باشه و هردو به راه افتادند
جالب است بدانید که «شکستن قلب » تنها اصطلاحی نیست که در اشعار یا فیلم‌های عاشقانه به کار برده می‌شود. بیماری شکستن قلب یا اگر بخواهیم درست‌تر بگوییم، سندرم قلب شکسته، یک شرایط پزشکی بسیار جدی است که سلامت قلب را تحت تاثیر قرار می‌دهد. با وجود داشتن نام رمانتیک و شاعرانه‌، این بیماری چیزی نیست که به سادگی از کنار آن بگذریم و دست کم گرفتن آن می‌تواند آسیب‌هایی خطرناک برای سلامتی را به همراه داشته باشد. به همین بهانه،  در این مقاله  قصد داریم علت بروز سندروم قلب شکسته، علائم و عوارض آن و همچنین راه‌های درمان آن را با استفاده از جدیدترین اطلاعات پزشکی مورد بررسی قرار دهیم؛ با ما همراه باشید.
بیماری شکستن قلب چیست؟
مشاهدات علمی همواره حاکی از آن بودند که حوادث و ناراحتی‌های عاطفی می‌توانند بر سلامت قلب تاثیرگذار باشند. در سال  1967 نیز مطالعاتی جدی‌تر جهت بررسی این مسئله صورت گرفت و نتایجی مبنی بر تایید آن نیز حاصل شد. با این حال، تا حتی تا چند سال بعد نیز شرایطی اختصاصی برای این شرایط در لغت نامه پزشکی تعریف نشده و آنچه که امروز به نام سندروم قلب شکسته یا کاردیومیوپاتی ناشی از استرس نامیده یا سندروم تاکوتسوبو و از سال 1990 به لیست بیماری‌های قلبی افزوده شده است.
علایم سندرم قلب شکسته بسیار شبیه به سکته قلبی است. بیماران از درد قفسه سینه و یا تنگی نفس شکایت دارند و در مواردی نیز دچار حالت سنکوب میشوند.

دلیل بیماری شکستن قلب چیست؟
همانطور که عنوان شد، سندروم قلب شکسته معمولا در اثر استرس و ناراحتی احساسی ناگهانی  به وجود می‌آید. عوامل تنش زای متعددی در ارتباط با این سندرم گزارش شده‌اند که از مهم‌ترین آن‌ها می‌توان به موارد زیر اشاره کرد:

از دست دادن عزیزان بخصوص به صورت غیرمنتظره
مورد بدرفتاری قرارگرفتن در محیط خانه
اضطراب شدید
بحث و مجادله عصبانیت
مشکلات شغلی و اقتصادی
تشخیص پزشکی ابتلا به بیماری های خطرناک
بیماری‌های شدید جسمی نظیر نارسایی تنفسی، عفونت های شدید، شکستگی
عمل جراحی

دم دم های غروب است جنگ و ستیز بین زردو و سیاه آست
زرد می‌خواهد بماند اما سیاه هم می‌خواهد بیاید دراین جنگ تن به تن سیاه پیروز یروز میدان می‌شود
خورشید بساط خود را می‌بندد و این دیار می‌رود
شب آغاز می‌شود و آسمان جامه سیاه بر تن می‌کند  برروی پارچه سیاه مروارید های سفید فام گلدوزی می شود و درخشش آن حال آدمی را به وجد می آورد
اما من در رویای عشق بازی با معشوق هستم
شب که می‌شود تمام روح و جسمم به سمت سیاوش گرایش پیدا می‌کند از او میخواهم فقط یک شب همبستر من باشد و شراب عشق این رابطه را من سر بکشم و او مجنون و من هم لیلی شوم و شیرین ترین شب رقم بخورد
لب هایم دیگر جانی ندارد و از عشق و امید خالی است زمانی پرمیشود که لبهای گرم و هوس انگیز سیاوش را ببوسد
لبان من پاییز آست اما اگر او بیاید شورانگیزترین فصل (بهار) را به خود می‌گیرد
من تشنه ام تشنه بوسه باران اوهستم زمانی که لبانم را به لبانش گره بزنم زیباترین پیوند هستی گره خورده است

فصل بهار آغازی برای زندگی دوباره است
من از پنجره ارغوانی رنگ اتاقم، شکوفه های گیلاس رابر درختان خوشحال و سرافراز نظاره گر شدم و به حال آنها قبطه خوردم
آن ها خوشحالند اما من غمگین از قلب انها شادی و سرزندگی تراوش می‌شود ولی قلب من از شکستگی و غم تکه تکه گشته است
آخر چرا نمی توانم قلبم را برروی عشق سیاوش ببندم هر کاری میکنم به هردری میزنم از قلبم بیرون نمی رود
مثل یک ریشه در تمام وجودم دوانده شده است
عشق در خانه قلب من غروبی ندارد و من طلوعِ  غروبی هستم  که تاابد درگیر طلوع این عشق هستم
قلبم درد میکند وقتی میبینم لب های دلبر دیگر برای من نیست چشم های دختر کش او تاابد برای شاناز است
لب های اورا فقط شاناز با عشق می بوسد اما من باید در حسرت یک نگاه فقط یک نگاه  او در اینجا بمیرم و بسوزم
قلبم تیر می‌کشد وقتی چشم های ناز او به وسط قلبم میخورد
آخر ای خدا او چه در چشم های نافذش دارد که جانم را به آتش می‌کشد؟
بودنش برایم تمام زندگی است اما او نیست من تنها در برهوت بی کسی پریشان گشته ام
از عشق سیاوش دیوانه شده ام ، عشق همان جنونی است که تا آخر عمر جسم و روحم را اسیر می‌کند
من در برفی سنگین زندانی می‌شوم تا ذره ذره یخ ببندم و آفتاب عشق بر من نتابد و کمکمک نابود شوم و این نابودی خود عشق آست
عشق همان جنونی است که تمامی ندارد .

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: فاطمه محمدی
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

2 نظرات

  1. Avatar
    شعبان نزاد می گوید:
    8 خرداد 1402

    موضوع جالبی بود. تبریک میگم به شما. به نظرم اگر در چند قسمت بود خواننده بیشتری داشت.موفق باشید

    پاسخ
  2. Avatar
    سحر می گوید:
    31 اردیبهشت 1402

    👏🏻

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *