شب شده
و تنهایی
بیداد میکند بر من
دلم چیزی میخواهد
چیزی شبیه یک آغوش گرم
آغوشی گرم از روزگار
بدون دلواپسی
بدون غصه
بدون فکر فرداهایی که
مدام نهیب میزند بر من
که چه خواهد شد ؟
دلم تو را میخواهد
تا باز در کنارت
فراموش کنم روزهای سخت را
روزهایی که معلوم نیست
خوب و بد کجای دنیا نشسته اند
انقدر همه چیز در هم شده
که انگار خود را نیز در این شهر گم کرده ام
دلم نفس میخواهد
تا در این وحشت سرای زندگی
قدری تازه کنم
این فریاد های گمگشته در سینه را
کاش میتوانستم قدری بخوابم
شاید که در آن خواب
رویای شیرینی در انتظارم باشد ….
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.