رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

سه سال بعد

نویسنده: ملیکا سروش

انگار دلم کُما میخواست …
چند روزی بود که بیش از اندازه میخوابیدم ، روزی 14 ساعت خواب بودم. باقیش هم یا سر کلاس بودم یا داشتم میخوردم یا یک گوشه کز کرده بودم . بدنم شل و له تر از همیشه بود. در این 10 ساعت بیداری له له میزد تا باز هم بخواب بره . شاید به خواب بیشتری نیاز داشت…. ! شاید واقعا دلش کُما میخواست ، یک خواب عمیق…
یک شب نزدیکی های سه صبح بود دیگر نمیتوانستم چشمانم را نگه دارم که یک صدایی توجهم را به خودش جلب کرد اما هرچه به دنبال صاحب صدا گشتم هیچی یا بهتراست بگویم هیچکس نبود…
صدا از پشت در میامد دقیقا بین پله 3 و 4، حتی میتوانستم از این فاصله حسش کنم. درب را باز کردم و به دنبالش تا پایین رفتم ، فقط توانستم سایه اش را ببینم .
-《سلام ! به دنبال چیزی میگردید؟ کمکی از دست من بر می اید؟》
پشتش به من بود ، انگار صدایم را نشنید چون هیچ عکس العملی نشان نداد و همچنان سایه اش ثابت مثل میخی که کوبیده باشند به دیوارمانده بود . جلو تر رفتم از سیاهی بیرون امد حالا میتوانستم ببینمش یک مرد با لباس های سیاه و به عزا نشسته، اما هرچه فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم! ، نه ، این شخص اشنا نبود!
اما یک مرد غریبه ساعت سه صبح در پارکینگ چرا باید به درب انباری زل بزند ؟!!
-《 اِهِم اِهِم ، سلام اقا !》
مرد سیاه پوشی با چشمانی، که دور تا دورش را مژه ها سیاه کرده بودند و صورتی گندمی برگشت اما ای کاش برنمیگشت ، چشمانش به خون نشسته بود شاید این تنها چیزی بود که در صورتش داشت.
-《 سلام خانم جوان ، به من کمک میکنید؟》
-《 البته ، ولی شما از اهالی این ساختمان نیستید مشکلی پیش امده؟》
جلوتر امد حالا به لطف ماه که سوسوکنان نور ضعیفی به پارکینگ میرساند متوجه موهای جو گندمی‌اش شدم و چشمانش ، دیگر برایم ترسناک نبود انگار این مرد ساعت ها گریه کرده بود.
خنده هیستیریکی ای کرد و گفت
– 《مشکل ! اره مشکل ، مشکل توهستی باید با من بیای.》
با صدایی که نمیتوانستم تعجب را در ان پنهان کنم گفتم
-《من ؟!! 》
– 《من میرم و به نفعته پشت سرم بیای …》
عصبی بودم ، حتما یک مریض روانی بود
-《چرا باید بیام ؟! من با شما جایی نمیام جناب خوش امدید ، دررا هم ببندید لطفا».
نیم نگاهی بهم انداخت و ثانیه ای مکث کرد.
– 《پس هنوز میخواهی سوال های در ذهنت مجهول باشند ؟ باشه ، مشکلی ندارد من وظیفه ام را انجام داده‌ام این توهستی که به فرشته نجاتت پشت میکنی حالا هم برو و روز و شب بخواب این مشکل من نیست.》
چیزی در سرم قُل قُل می کرد.صدای کفشش که با هر قدم محو تر میشد عجیب روی اعصابم بود ؛ راستی چی گفت ؟! فرشته نجات !! او از کجا میدانست زیاد میخوابم ؟ کدام سوال‌ها ؟!! من که سوالی نداشتم ! الان خودش برایم سوال ساخت!! اصلا ان مرد کی بود ؟ چرا باید من را بشناسد ؟ با من چکار دارد؟!
بدون اراده به سمت مسیرش قدم های بلند برداشتم و بعد از قدم سوم ، دیگر داشتم میدویدم وقتی به او رسیدم بین دیوار و درب دیدمش که مانع بسته شدن درب شده بود و با لبخند پیروزمندانه ای به من نگاه میکرد.
-《به خواستت رسیدی؟! حالا بگو》
– 《دختر جون اینجا با پارکینگ چه فرقی دارد؟ باید با من به یک جای امن بیایی .》
-《جای امن اینجاست من چطور بهت اعتماد کنم ؟ اصلا متوجهی که میخوای چیکار کنی؟!》
با خونسردی تمام گفت
– 《خود دانی دودش میره تو چشم کی؟ نهایتا من میگم وظیفه ام را انجام دادم، من که نمیتوانم دست و پایت را ببندم و ببرم .》
باز هم صدای رو اعصاب کفش هایش ، چرا انقدر روی مغزم بود!
در سیاهی شب زیر تیرچراغ برق با محو شدن صدای کفشش خودش هم محو شد .
– خوب ملیکا ، بیخیالش اصلا فکر کن توهم زدی . برگرد خونه و بخواب .
درب را بستم اما نه من نمیخواستم بازهم بخوابم ، نمیخواستم روح سرگردان خانه باشم ، نمیتوانستم قدم از قدم بردارم انگار چیزی من را به خودش میکشید ، انگار دلم نمیخواست ان مرد از من دور باشد هرچه که باشد در این زمان کم و با وجود چهره ترسناکش، بازهم از او نترسیده بودم و همچنان ارامش داشتم.
درب را باز کردم و طول کوچه را با نگاهم وجب کردم . دنبالش بودم شاید هنوز انجا بود . چند قدمی به سمت تیرچراغ برق برداشتم تا دوباره همان سایه خودنمایی کرد .
-《آقا ؟!》
بازهم همان لبخند…
– 《بیا ؛ نگران نباش.》
در کل عمرم، این اولین باری بود که بعد از همه‌ی اتفاقات همچنان خالی بودم از هر حسی ! بدون حرف فقط قدم برداشتم.
انقدر راه رفتیم که دیگر پاهایم گز گز میکردند بالاخره به بالای کوه رسیدیم در طول مسیر حتی یک کلمه هم حرف نزده بودم و این برای ملیکای پر حرف فاجعه بود !بازهم بدون حرف فقط سکوتی طولانی . نشستم ، دیگر واقعا نایی نداشتم.
منظرۀ‌ی قشنگی بود یک شهر با چراغ های خاموش . مردمی که هرکدام در دردهای خودشان تنها بودند، فقط چراغ زرد خیابان ها بود که به زور سعی میکردند شهر را زنده نگه دارند وبگویند 《در این شهر هنوز زندگی در جریان است》و البته نور ماه که به شب معنی میداد . همان امید کاذب در سیاهی شب وقتی همه به دنبال روشنایی میگردند…
سکوت را دوست نداشتم ، وقتی سکوت بود ناخوداگاه به گذشته ای مه الود کشیده میشدم که مرا غرق میکرد ، غرق در خاطراتی که نمیخواستم زنده باشند . ناچارا شکستم این شکستنی را
-《اینجا امنه؟》
مرد سیاه پوش دستش را از جیبش در اورد و فندکی روشن کرد اما نه سیگاری در کار بود و نه کاغذی . فندک را روی زمین انداخت و ان هم با کوچیکترین برخوردش با خاک ، خاموش شد.
-《 آتش ، قوی ترین عنصر ، اما ببین حتی او هم از بین میرود ! به این شهر نگاه کن چی میبینی زاده‌ی آتش؟》
کمی فکر کردم . حوصلۀ این ادا و اطوارها را نداشتم.اولین چیزی که به ذهنم رسید را به زبان اوردم
-《 ادم هایی که در روز هر کاری میکنند قتل ، دزدی ، دروغ میگویند و دل هم دیگر را میشکنند اما حالا وقتی که شب میشه….》
– 《حالا چی؟》
به شهر بی جان چشم دوختم
-《حالا مثل فرشته ای بی گناه و معصوم خیلی اروم و بی درد میخوابند، انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده ، انگار همین چند ساعت قبل ان ها نبودند که دل یک ادم را زیر پاهایشان له کردند . به قول دکتر شریعتی: انسان نقطه ایست بین دو بی نهایت … بی نهایت لجن و بی نهایت فرشته! 》
برگشت و پشت به من ایستاد و دوباره دستانش را درون جیبش برد .
با کلافگی گفتم
-《 چرا اینجاییم؟》
-《 اینجا تو را یاد یک خاطره نمیندازد؟》
-《خاطره ؟! برای من ؟!》
بلند شدم ، الان که وقت خستگی نبود ؛ به اطراف بهتر نگاه کردم ، خاطره ای در اعماق ذهنم جان تازه ای گرفت
-《اینجا !! اینجا که!!… 》
– 《چند سال از ان شب میگذرد ! چرا تا اینجا امدی یادت هست ؟》
-《 یادم هست ؟!! من هرگز فراموش نکردم ، نتوانستم،خواستم اما نشد 》
– 《چرا امدی ؟》
در حالی که سعی میکردم بغضم را کنترل کنم گفتم
-《خسته بودم. 》
– 《مثل الان ؟》
-《نه ، من واقعا خسته بودم الان جسمم خسته است ولی ان زمان … میدانی وقتی روحت خسته باشد تازه میفهمی خستگی جسمی بچه بازی بوده. 》
– 《الان هم فکر میکنی جسمت خسته است ، چرا برگشتی؟》
-《 من را به اینجا اوردی که کار نیمه تمامم را تمام کنم؟》
– 《میخواهم به خودت بیایی ؛ سالهاست که فقط نفس میکشی وظیفه من این نیست که رهات کنم .》
-《وظیفه ؟! تو چه وظیفه ای داری؟》
-《 ادم هایی که نفس میکشند را پیدا میکنم یا کاری میکنم به هوش بیایند یا…《
سکوتش باعث شد دومین قدم را در خاطراتم بردارم
– 《ان شب به این فکر میکردم که من به دور دنیا میچرخم ، فکر میکردم همه چیز تکراریست و من ساخته تخیلات خودم هستم.》
-《 و الان ؟》
-《 الان هم همین فکر را میکنم، اینجا باید عروسک خیمه شب بازی ادم ها باشی این ان ها هستند که تصمیم میگیرند چیکار کنی ، کجا بروی و چی بخوری و اگه تو بخواهی غیر از خواسته ان ها عمل کنی ، میشی ان ادم بده که هیچکس حاضر نمیشه بیاد پیشت و تو تنها میمونی. البته که تو از اولش هم تنها هستی ولی دلت نمیخواهد این حقیقت را ببینی و باور کنی پس با خودت فکر میکنی این ادم ها دوستان من هستند در صورتی که هیچ دوستی وجود ندارد اینجا جنگله ، هیچ زندگی ای بین ادم ها در جریان نیست فقط از ادمیت اسمش را یدک میکشند همه شان از قانون حیوان ها استفاده میکنند میخورند تا خورده نشوند ؛ بخش زیادی از زندگیم صرف این شد که به ادم های مهم زندگیم بفهمانم ” با من نجنگید من دشمنتون نیستم !” خودت بودن در دنیایی که همه میخواهند از نو تورا بسازند بزرگترین جنگ است .》
با کمی تامل گفت
-《بهترین ها و زیباترین ها در این جهان نه دیده میشوند و نه لمس ، ان هارا فقط باید توی وجودت ببینی . تلاشی هم کردی؟》
مثل برق گرفته ها گیج بودم گفتم
-《 تلاش؟! فکر میکنی تلاش نکرده‌ام؟ فکر میکنی بی دلیل ان شب تا اینجا امدم ؟! من… 》
از توضیح دادن پشیمان شدم ، با صدایی که خودم هم به زور میشنیدم گفتم
《همیشه فکر میکردم که زندگیم پر از تراژدی است اما تازه فهمیدم که یک کمدی تلخه. 》
برگشت به سمتم دستش همچنان درجیبش بود.
-《 امدی ، میدانی چرا برگشتی؟》
-《 نه ، نمیدانم ، نمیشد ! انگار یکی من را به عقب میکشید . انگار اون شب حتی ماه هم مخالف تصمیمم بود جوری بهم نگاه میکرد انگار میخواست بهم امید بده ؛ یک امید کاذب…》
– 《شفایی به اسم امید وجود ندارد ؛ من اینجا بودم ، یک فرصت ، یک زندگی سه ساله برایت خریدم و حالا فرصتت تمام شده این تصمیم توست حالا یا باید برای همیشه بخوابی یا به هوش بیای》
همچون حلزون در لاک خود پیچیدم.
کور کورانه به سمت لبه کوه رفتم ،یک نگاه گذرا، زندگی ام را به یاد اوردم.
-《درد هایی هرچند کوچک اما روی هم انباشته شده بودند و توان نفس کشیدنم را گرفته بودند درک نمیشدم و این بود که عذابم میداد از یک جایی به بعد دیگر توضیح ندادم هرگز تسلیم نا امیدی نشدم انگار ناامیدی عضوی از من شده است! دست ، پا ، سر و ناامیدی . من همیشه تنها بودم،همه هستند ،ولی فرق من با همه این بود که از اولش منطقی بودم فهمیدم ، درکش کردم،باورش کردم هیچ وقت خودم را به کسی تحمیل نکردم ! تنها بودن و احساس تنهایی کردن دوتا چیز کاملا متفاوته، من تنها بودم ،و البته خسته. اره شاید فقط نفس میکشیدم اما زندگیم ارامش داشت یه زندگی سیاه و سفید ، بدون رنگ ، ارامشی که خودم برای خودم ساخته بودم برایم کافی بود .من نا امید بودم و هستم اما میدانی ان شب چرا برگشتم و خودم را پرت نکردم پایین؟》
سکوتش باعث شد ادامه دهم
-«چون یک نور در اینده دیدم ، تولدی دوباره همین ، همین ماه باعث شد ان نور را ببینم تا ان شب فکر میکردم خلاصه زندگی من این است” گذشته ای که سوزاندند و اینده ای که به تقاص گذشته خودم میسوزانم ” اما ان شب به این فکر کردم که چرا اینده ام را بسوزانم؟یک جرقه ،یک نور ،شاید حتی یک امید ، بعضی وقت ها گم میشوم و خودم را میان گذشته ای که یک عمر بارش را به دوش کشیده ام پیدا میکنم بعضی وقت ها هم خیره میشوم به افق تیره اینده ای که هنوز نیامده و نمیدانم روزهایش چه در چنته دارند اما میدانی ! خیلی وقت ها به این نتیجه میرسم که چه فرقی دارد؟ برای من چه فرقی دارد این فکر ها وقتی از بین همه‌شان ردی از خوشی پیدا نمیکنم به من مداد مشکی دادند میگویند دنیایت را بکش ، چه تلاش بی هوده ایست فکر کردن به اینده ای با این اوضاع ! اما هر دفعه که به ان شب فکر میکنم به این نتیجه میرسم که چرا خودم اینده ام را نسازم؟ اینده ای که در ان هیچ خبری از این ادم های زنده کُشِ مرده پرست نباشد، هیچ ادمی نباشد که بخواهد من را عروسکش کند ،اینده ای باشه که در ان هیچ نقابی نداشته باشم و برای اینکه خود واقعیم هستم در عذاب نباشم ،من نمیتوانم روی ناراحتی کسی خوشبختی خودم را رقم بزنم من مثل بقیه نیستم نمیخواهم با زشتی ها سرجنگ داشته باشم . میخواهم اینده ای بسازم که زندگی سیاه و سفیدم را رنگی کند ، این دفعه با مدادهای رنگی از اول بکشم… 》
– 《این قانون دنیاست 》
-《 این یک فلسفه است》
– 《عقل پاداش یک عمر گوش دادن است وقتی که میتوانستی حرف بزنی و رفتار انعکاس رنج هایی است که کشیدی ، فکر میکنی هنوز هم خسته ای؟》
سردرگم گفتم
-《 خیلی خسته ام. تو از این خسته نمیشوی که هیچ هدفی نداشته باشی ؟ چرا باید روی خودم حساب باز کنم؟ من یک زندگی اجباری دارم ، زندگی ای که در ان مجبورم بخورم و بخوابم و بدون اراده و خواستم نفس بکشم ، برای زنده ماندن نیاز به نفس کشیدن دارم و نمیتوانم با اراده خودم جلوی تنفسم را بگیرم این یک زندگی اجباری و تحمیل شدست . من شده ام همان روح سرگردان خانه ، انگار قاب عکسی که حالا چند سالی میشود خالی و خیلی وقت است منتظر عکسی است روحم را روی دیوار های سرد اویزان کرده و با اینکه روحم میتواند از این قاب جدا شود ولی نمیشود، چرا؟ چون میداند کسی را ندارد مدت زمان زیادی منتظر ماندم ولی کسی نیامد . زخم هایم را خودم پانسمان کردم بهار امد طبیعت به زندگی برگشت ، تابستان و پاییز هم تمام شد اما باز هم کسی نیامد که در کولاک زمستان همراهم باشد و من هیچ وقت نفهمیدم که قرار نیست کسی بیاید و من همیشه من میماند.》
– 《یعنی ، بازهم فرصت میخواهی؟!》
-《یک زندگی سه ساله دیگر؟زنگی به زحمتش نمی ارزد . میدانی ، این خیلی خوب است که یک ادم در مورد همه چیز کمی اطلاعات داشته باشد اما فقط کمی ! اخرهمه چیز پوچ است ادم نباید انقدری تحقیق کند و پیش برود که به ان پوچی برسد چون اگر به ان پوچی برسد …》
حرفم را قطع کردم ، میترسیدم از ادامه چیزی که میخواستم بگویم.
-《 خب ؟》
سرم را پایین انداختم و ادامه دادم
-《 خودش هم پوچ میشود… من به ان پوچی رسیدم و نمیدانم از این به بعد قراراست چطوری ادامه بدهم ! یک تئوری هست که میگه : در واقع هیچ چیز وجود ندارد اگر هم وجود داشته باشد کسی نمیتواند ماهیت ان را بفهمد حتی اگر ماهیت ان را هم بفهمد و دانشی به دست بیاورد نمیتواند ان را به دیگران بفهماند ، جالب تر از همه این ها میدانی چیست؟ اینکه هیچ دانشمندی این تئوری را رد نکرده ، خیلی وقت هاهم ندانستن بعضی چیزها بخش بزرگی از علم است».
– 《پس میخوابی ؟》
-《نمیدانم ، این دوراهی بزرگیست》
-《نباید صرفا زنده باشی!》
عصبی بودم ، عصبی ازاین که حتی خودم هم نمیدانم چرا دلم راضی نمیشود به خواب! در حالی که به هوش هم نمی اید . انگار یک میخ من را وصل کرده به این دنیا ! یک میخی که نمیدانم اسمش چیست ! با خشم برگشتم و پایم را محکم روی زمین کوبیدم . برخورد پایم به کوه همزمان با صدای شکستن چیزی شد انگار دور از تصورم بود با تعجب پایم را بلند کردم و زیرش را نگاه کردم با بلند شدن پایم علف هرزی هم بلند شد و قد علم کرد و کنارش چوب خشکی بود که شکسته بود . بازهم عصبی بودم نابود کردن یک چوب کافی نبود با تمام توانم علف را لگد کردم اما تعجبم زمانی بیشتر شد که پایم را بلند کردم چون باز هم علف استوار تر از قبل ایستاد و به من ریشخند زد.
صدای مرد سیاه پوش مثل یک زمین لرزه من را به همین لحظه برگرداند . قلبم یخ زده بود و هراسان فقط اعتراض می کرد.
– 《ان یک علف هرزاست قصد نداری که نابودش کنی ؟》
با گیجی گفتم
-《 چرا له نشد؟》
چند قدمی به سمتم امد.
– 《گفتم که علف هرز ! ان ها جزء اولین رویندگان گیاه این کره خاکی هستند گیاهی که در همه دوران های حیات ادم ها سعی در از بین بردنشان داشتند لهشان میکردند ، خوردشان میکردند و سم پاشی میکردند تا از شرشان راحت شوند به خیال انسان ها زازها گیاه های ناخواسته و بدون داشتن فواید هستند اما چرا؟ چون برای ادم ها نفع و منفاعی ندارند ادم ها هرچیزی که برایشان مفید نباشد را بیگانه میدانند و دنبال از بین بردنشان هستند اما میدانی چرا وقتی پایت رابلند میکنی سربلند تر از قبل بلند میشوند !؟》
در سکوت نگاه مشتاقم را به او دوختم که به حرفش ادامه داد.
– 《وقتی همه دنبال این بودند که چطور میتوانند علف هارا از بین ببرند ان هاهر روز قوی تر از قبل میشدند، هر روز و هر روز؛ ان ها یاد گرفتند زیر پای انسان ها له شوند اما قوی تر از قبل بلند شوند و دردشان را در سکوت خفه کنند چون این تقدیر انهاست و پذیرفتنش دور از تصور نیست ! اما ان چوب شکسته را ببین ، این همان چوبیست که یک روز روی درخت سرو بود و به بلندی و عظمتش افتخار میکرد همان سروی که ادم ها دوستش داشتند و زیر بال و پرش را میگرفتند صرفا چون برایشان مفید بود اما دیدی ، با یک ضربه کوچک از بین رفت! 》
دیگر کم کم داشت سپیده دم میزد ، میتوانستم پرتوهای ضعیف خورشید را ببینم ،حرف های مرد سیاه پوش درون سرم مثل چکش کوبیده میشد. ان ها نمردند ، قوی شدند ، قوی تر از قبل ، با اینکه کل دنیا در فکر نابودیشان بودند ، اما ان ها هنوز هم هستند ، همه جا استوار ، این بهترین مفهوم برای جا نزدن و تسلیم نشدن بود ! اما نه این کافی نبود ، چشم هایم را بستم و به سمت لبه پرتگاه قدم برداشتم حالا نوک کفشم دیگر زمین را حس نمیکرد حتی یک فوت هم میتوانست من را به پایین بیندازد . با باز کردن چشم هایم میتوانست خیلی چیز ها عوض شود حتی زندگی شانزده ساله ام ! چشم هایم را باز کردم ، گنجشک کوچکی را رو به رویم دیدم که به من زل زده بود ، تا نگاهم را دید شروع به جیک جیک کرد و به سمت افق رفت . نگاهم را به او دوختم ، افق این گنجشک همان نور ضعیف خورشید بود.
به سمت مرد سیاه پوش برگشتم اما انگار اوهم در تصورات خودش بود حتی متوجه من هم نشده بود دنبال نگاهش را گرفتم و به دشتی از گل های افتاب گردان که پایین پرتگاه بود رسیدم. چشم از دشت بر نداشت و گفت
– 《 این گل ها را ببین ، تا چند دقیقه پیش سرشان پایین و خمیده بود من فکر کردم مرده اند ، اما الان ایستادند ، به سمت روشنایی! 》
گل افتاب گردان ، راست میگفت انگار زندگی برای او با صبح شروع میشود! هر روز با غروب میمیرد و با طلوع متولد میشود.
همه این ها مثل دارکوب روی مغزم ضربه میزد. مرد سیاه پوش قدم های کوتاهی به سمتم برداشت و گفت
– 《تو یک زندگی ای داری که برای خودت کافیست تو این را فهمیدی که بخاطر مردم تغییر نکنی چون این جماعت تورا هر روز جور دیگری میخواهند ! بین همه باش بدون نقاب بدون نگرانی هایی که در وجودت هست . ادم ها میتوانند گذشتشان را فراموش کنند اما نمیتوانند ازان فرار کنند کارهای غلط گذشته را فراموش کن و به کامیابی های بزرگ اینده فکر کن و این را همیشه یادت باشد تو روحت زمانی بزرگ شد که فهمید در زندگی نباید از چیزی ترسید ، باید ان را درک کرد ، تو فهمیدی میشود حقیقت را بدون ترس بغل کرد حتی اگر حقیقت پر از تیغ هایی باشد که روحت را زخم کند مثل بادکنکی که کاکتوسی را بغل کرده ،تو حقیقت را بغل کردی و الان حالت خوب است، درد میکشی زجر میکشی اما خوب هستی ،میدانی چرا؟ چون به خودت دروغ نمیگویی تو داری از زجر کشیدنت لذت میبری ، درد حقیقت لذت بخش ترین چیزیست که میتوانی در دنیا تجربه کنی . ارامش عجیبی داری چون دردی را در زندگی تجربه کرده ای که همیشه فکر میکردی تورا از پا در میاورد ولی هنوز هستی و خوبی ، خوب تر از همیشه . تو یک زندگی به من بدهکار هستی چون من به تو زندگی دوباره دادم به بهای هرچیزی این مهم نیست مهم این است که تو به من بدهکار هستی و باید با یک زندگی خوب بدهیت را صاف کنی . حالا از لبه پرتگاه بیا کنار. 》
باید کنار میرفتم؟ مغزم دیگر قدرت تصمیم گیری نداشت ، آره شاید بهترین تصمیم همین بود . قدم کوتاهی برداشتم اما قبل از اینکه پایم را به زمین بگزارم زیر پایم خالی شد و به پایین پرت شدم . وحشت زده جیغی کشیدم
-《 نه ، این چیزی نبود که میخواستم! 》
در چند ثانیه ای که با زمین فاصله داشتم فقط به این فکر میکردم که ای کاش فرصت دوباره ای داشتم تا زندگی ام را از نو شروع کنم و بوووم…
با کوبیده شدنم به زمین سراسیمه ایستادم وحشت زده اطراف را نگاه کردم با دیدن نور خورشید که از پنجره به اتاق می تابید بیشتر از قبل گیج شدم مغزم فرمان نمیداد سریع دستم را نیشگون گرفتم که صدای آخم بلند شد . زنده ام؟! آره انگار واقعا زنده ام !
این کابوس ، خواب نبود و از بیداری هم به من نزدیک تر بود هنوز بوی عطر مرد سیاه پوش در مشامم بود و حضورش کنارم حس میشد.
حالا که زنده ام و بیدار شدم با وجود کابوسی که دیدم پس باید بیدار شوم و زندگی دوباره ای را با عزم اهنینم برای اینده ای روشن شروع کنم همراه با زنده بودن رنگ ها و خلوصشان.
این دفعه با جعبه ای پر از مداد های رنگی.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: ملیکا سروش
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

2 نظرات

  1. Avatar
    ساره می گوید:
    11 خرداد 1402

    زیبا و پر مفهوم و با دیالوگ هایی زیبا
    اما خیلی مبهم بود
    فعل ها هم یک جا گفتاری بود یک جا کتابی بود
    اون تئوری هم که نوشته بود در واقع چیزی وجود ندارد
    و اگر وجود داشته باشد انسان نمیتواند ماهیت آن را بفهمد …
    این یه تئوری نیست و یه نظریه ست از یکی از فیلسوف ها
    تئوری با نظریه فرق داره

    پاسخ
    • Avatar
      ملیکا سروش می گوید:
      12 خرداد 1402

      سلام ممنونم از نظرتون و نکته هایی که گفتید 💕

      پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *