رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

پل

نویسنده: پارسا فقیه عبدالهی

از ماشین پیاده شد و سرما تمام وجودش را فرا گرفت. اگرچه پارچه سیاهرنگ، جلوی چشمانش را
گرفته بود؛ اما میتوانست عظمت ساختمان روبرویش را حس کند. دو مرد غول پیکر او را به جلو هل میدادند. پس از چند دقیقه کورکورانه حرکت کردن در ساختمان، بالاخره به مقصد رسید و یکی از مرد ها با خشونت بدنش را با صندلی آشنا کرد. تنها، صدای ضربان قلبش شنیده میشد .آنقدر که انتظار داشت مضطرب نبود. خاطرات سفرش به سرزمین کوهپایه را مرور میکرد و لبخند میزد. در خاطراتش غرق شده بود که صدای باز شدن در، توجهش را به خود جلب کرد. صدای پا نزدیک و نزدیکتر میشد تا اینکه چشمبند از روی صورتش برداشته شد. ابتدا نور چشمانش را آزار داد اما با گذشت زمان توانست بیناییش را بدست بیارود. اتاق تماما سفید بود. دیوار ها، کف زمین ،صندلی ،میز … اما طرف دیگر میز، مردی با کت و شلوار مشکی و پوشه ای سبزرنگ در دستش ایستاده بود. مرد روی صندلی نشست و پوشه را روی میز کوبید. پوشه را باز کرد و اولین کاغذ را در دست گرفت و گفت: ” پدرو ترنر… جوون جاهل ۲۵ ساله ای که در چند شهر مرزی در حال تبلیغ سرزمین شمالی دیده شده… همچنین سوژه اصلی پرونده افعی”…
جوان لبخندی زد و گفت: ” پرونده افعی؟… من چجور سوژه ای هستم که از موضوع خبری
ندارم؟” مرد اخم کرد و گفت “: 5 بچه نصف شب از کوهپایه فرار کردن و به سمت جهنم شما اومدن…  قبل از فرارشون هم با جنابعالی کنار دیوار عقاید دیده شدن… الانم معلوم نیست چه بلایی سر اون بچه های بیگناه اومده.”
لبخند از چهره افعی محو شد و گفت:” این شما بودین که اون همه مانع تو مسیر قرار دادین … کسی بخواد بره سرزمین شمالی اول باید از دیوار عقاید بالا بره … بعدش از رودخونه افکار ضد و نقیض عبور کنه … بعد از اون هم باید از جنگل مرگبار بگذره … جنگل به اون قشنگی رو شما پر از مار کردین … مار هایی که هر لحظه زخم زبون میزنن”.
– اگر موانع وجود نداشته باشن مردم ممکنه گمراه بشن و بخوان به سرزمین شما بیان.
– نمیفهمم مشکلتون با ما چیه.
مرد نفس عمیقی کشید و گفت: ” تو الان برای موضوع دیگه ای اینجا هستی. .. دو روز پیش تو با حاکم شهر آروان، دکتر ساموئل دیده شدی… و در این لحظه که با هم داریم صحبت میکنیم دکتر
ساموئل ناپدید شده … احتمالات زیادی وجود داره … اما حدس ما اینه که تو ایشون رو وادار کردی که به سرزمین شمالی بره”.
لبخند کمرنگی بر چهره افعی نقش بست و گفت :” من ایشون رو وادار نکردم … فقط با هم صحبت
کردیم”.
– از اول تا آخر صحبتاتونو تعریف کن.
– من بعد از کلی کلنجار رفتن با رهبران سرزمین شمالی بالاخره تونستم راضیشون کنم که اجازه
بدن برای ایجاد ارتباط بین سرزمین ها به اینجا بیام. بعد از دو روز به شهر مرزی آروان رسیدم.
برای ورود به شهر باید از دیوار عقاید بالا میرفتم. حفظ تفکرات و عقایدم خیلی سخت بود. هر لحظه به عقایدم حمله میشد و منو گیج میکرد. خلاصه هر جوری که بود از دیوار رد شدم و به شهر اومدم. تا چند روز اول با مردم صحبت میکردم. نظراتشونو میپرسیدم و در تلاش بودم تنفر بین سرزمین ها رو از بین ببرم. اکثر بچه ها و جوون ها تمایل داشتن به سرزمین شمالی برن؛ اما افرادی با سن و سال بیشتر باهاشون مخالفت میکردن. یروز که از خواب بلند شدم دیدم یه نامه دم در خونه هست. تو نامه نوشته بود برای صحبت درباره سرزمین شمالی، به کارگاه آموزشی برم .هوا ابری و سرد بود. بعد از حدود یکساعت بالاخره تونستم وارد کارگاه بشم .دکتر گوشه کارگاه نشسته بود .محتاط قدم بر میداشتم و به اطراف کارگاه نگاه میکردم. انگار جلسه ای اونجا برگزار کرده بودن .رفتم روبروی دکتر نشستم. دکتر گفت :” خوش اومدی … ازت خواستم بیای اینجا که یکم صحبت کنیم. .. بهم گفتن چند روزه اومدی اینجا و برای مردم از خوبی های سرزمین شمالی میگی … دوست دارم بدونم سرزمین شمالی چی داره… اونجا چه چیزی هست که همه جوون ها با وجود این همه مانع دوست دارن برن اونجا؟.”
من همچنان محتاط بودم. نمیدونستم چی بگم. انتظار اینکه حاکم یک شهر مرزی همچین سوالی ازم بپرسه رو نداشتم. با این حال گفتم :” خب … سرزمین شمالی دنیای آزادیه که توش همه با هم ارتباط دارن … افراد از وضعیت هم خبر دارن … یک هدف ثابت و مشخصی وجود نداره… هرکس بین انتخاب هایی که داره تصمیم گیری میکنه … نگاه افراد با توجه به گذشته نیست … دید مردم تو سرزمین شمالی کامال متفاوته … اگر مردم سرزمین شمالی و کوهپایه بخوان با هم سر یک موضوع بحث کنن … به هیچ نتیجه ای نمیرسن چون دیدشون نسبت به مسئله کامال م تفاوته”.
دکتر گفت :” خب پس چجوری میشه با شما ارتباط برقرار کرد؟ … الان تو همین شهر پدر و مادر ها نمیتونن با بچه ها ارتباط برقرار کنن… اصال نمیفهمنشون … هر حرفی میزنیم اصلا گوش نمیدن … فکر میکنن داریم نصیحت میکنیم … سرزمین شما هیچ تجربه ای نداره.. سرزمین ما که سرشار از تجربه و قدمته … انقدر تکنولوژی و گمراهی خوبه؟”
من با شنیدن کلمه گمراهی جا خوردم و گفتم:” گمراهی؟ … چه گمراهی ای؟”
دکتر گفت :” شما ها مسیرتونو گم کردید … اصلا نمیدونید چیکار میخواید بکنید … یبار از یه چیزی خوشتون میاد .. . یبار بدتون میاد”.
منم گفتم :” خب چون هنوز کامل شخصیت شکل نگرفته … علایق تغییر میکنه… هر کس مسیر
خودش رو میخواد پیدا کنه نه اینکه دیگران خواسته هاشونو تحمیل کنن.. . شما هم برای اینکه بخواین با جامعه جدید ارتباط برقرار کنین بجای سرکوب و ایجاد مانع بیایید به سرزمین شمالی …. یک پل بسازید بین اینجا و سرزمین شمالی … ببینید دنیای ما چه شکلیه … اگر بتونید زاویه دید ما رو ببینید اونوقت میتونید با ما ارتباط برقرار کنید … بجای اینکه مقابل ما باشید و خودتون رو افرادی دارای تجربه بسیار زیاد بدونید… چند لحظه کنار ما باشید ببینید اصلا تو دنیای ما چند درصد اون تجربه ها کاربرد داره… من نمیگم دنیای ما بهتره یا دنیای شما بدتر … سرزمین ها با هم کامل میشن … دنیای ما نقص هایی داره که دنیای شما نداره و همنیطور برعکس”

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: پارسا فقیه عبدالهی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

2 نظرات

  1. Avatar
    متین علی قانعی می گوید:
    12 خرداد 1402

    خسته نباشی .
    فضا سازی خوب و تخیل شما در فضا سازی و نوشتن گفت و گو ها تحسین بر انگیزه !
    فوق العاده بود ، می توانی راحت به رمان تبدیلش کنی !
    خدا قوت .

    پاسخ
  2. Avatar
    شهاب جوان بخت می گوید:
    11 خرداد 1402

    خیلی دوست داشتم
    فضا سازی فوق العاده بود
    منتظر بعدی ها هستیم

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *