رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

دوست خوب من

نویسنده: آرام کشنج

برگه امتحان را به مراقب تحویل داده‌ام و در حیاط منتظر سارا ماندم. امتحان را خیلی خوب داده بودم و حسابی خوشحال بودم .
با خودم فکر کردم چقدر خوب شد که با سارا دوست شدم ، او باعث شد دوباره در درسم پیشرفت کنم .
وقتی کلاس چهارم بودم با دختری به اسم نازیلا دوست شدم نازیلا دختری بازی گوش بود که سر کلاس حواس من را هم پرت میکرد اما درحالی که هیچ وقت به درس گوش نمی‌داد و در خانه هم کتاب را نمی خواند نمره های خوبی می گرفت یک روز که درباره این موضوع با او صحبت میکردم به من گفت فردا که امتحان مطالعات داریم‌ راز نمره خوب گرفتن را به توهم خواهم گفت . سر کلاس وقتی معلم برگه ها را پخش کرد . نازیلا خیلی آرام جواب چند سال را به من گفت و دو برگه به من داد که جواب سوالات را ریز در آن نوشته بود از روی آنها امتحانم را دادنم و نمره خوبی هم گرفتم .
کم کم باعث شد اصلا درس نخوانم و با تقلب های نازیلا نمره ام را بگیرم اما یک روز سر جلسه امتحان ریاضی او نیامد و من هم که چیزی بلد نبودم تقریباً برگه ام را سفید دادم و تمام زنگ تفریح را گریه کردم .
کم کم متوجه بقیه اخلاق های بد او هم شدم. اخلاق های او روی من تاثیر داشت و اگر دوستی مان طولانی می شد من هم کاملا مثل او می شدم . مادرم که متوجه شد او اصلاً دختر خوبی نیست دیگر اجازه نداد با او دوست بمانم . آن زمان من خیلی ناراحت شدم اما بعداً فهمیدم مادرم کار خیلی خوبی کرد . درسم ضعیف شده بود و تبدیل به دختر بداخلاقی شده بودم سال بعد که با سارا دوست شدم همه چیز تغییر کرد ؛ سارا مهربان بود و با همه با ادب صحبت می‌کرد ما اول بغل دستی بودیم اما کم کم با هم دوست شدیم فکر میکردم حالا که دوست هستیم به من تقلب می رساند اما این کار را نکرد ، خیلی تعجب کردم و ناراحت شدم . بعداً به من گفت : به جای تقلب راه بهتری هم هست و به تو کمک می کنم تا بدون هیچ تقلبی نمره خوب بگیری اما باید خودت هم درس بخوانی. او هر پنجشنبه به خانه مان می آمد و هر هفته یکی از درس ها را با من تمرین می کرد خیلی هم خوب توضیح می داد و باعث شد دوباره به درس علاقه مند شوم . از آن به بعد من دوباره شروع بع در خواندن کردم و نمراتم روز به روز بالا رفت . خانواده و معلم هایم از من راضی بودند و خودم هم واقعا خوشحال بودن . کم کم من اخلاقم هم تغییر کرد و مهربان تر شدم ‌.
بعد از سه سال ما هنوز با هم دوست هستیم و به هم کمک میکنیم . من در خانه از سارا تعریف می کنم و مادرم همیشه به من می گوید 《 تنهایی از همنشین بد بهتر است 》حالا دیگر متوجه شدم دوست تاثیر زیادی در زندگی ما دارد و با هر کسی نباید دوستی کرد و خدا را بابت وجود این دوست خوبم شکر می کنم.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: آرام کشنج
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *