رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

لحظه

نویسنده: شیرین محمدی

امروز باید به بانک بروم اخه دیروز پشت باجه تمام تمرکزم به کاغذی بود که اطلاعات کارت به کارت بر روی آن درج شده بود داشتم چک می کردم که ایا مبلغ رو درست زدم یا نه به کل فراموش کردم که کارتم رو از دستگاه بردارم بنابراین تا به خودم بیاییم دستگاه کارتم رو نوش جان کرد حالا امروز باید حتما یک سر به بانک بزنم .
در راه بانک دختر و پسری جوان که جلوی من در حال قدم زدن بودن توجه ام رو جلب کردی انگاری یک لحظه زمان ایستاد ، خودم و تو رو جایگزین آن دو نفر کردم جایگزین نه اصلا انگاری دارم خودم و تو رو تو آینه می بینم با همان لباس و هم تیپ
چقدر یکدفعه دلم هوایت رو کرد اصلا انگار زمان حرکت نمی کند چقدر دلم برایت تنگ شده تو اگر الان همین ثانیه اینجا بودی دستهایم را همین گونه می گرفتی خودت نمیدونی دستهایت چقدر بهم قدرت حرکت می دهد اصلا در مورد هر کاری که باهات صحبت می کنم تازه مغزم کار می کند و ایده های جالبی به ذهنم می رسد مثل ماشینی که هلش می دهند تا روشن شود من هم بعد از حرف زدن با تو اعتماد به نفس آن کار را پیدا می کنم و استارت ام می خورد .
چقدر دلم روزهایی که میخواهد که هر روز قبل کار بهم زنگ میزدی اصلا دلم ضعف رفته برای شنیدن صدای خواب الود و مردانه ات اونم اول صبح هایی که بیدارت می کردم برای اینکه خواب نمونی
ولی حالا …….
با اینکه هستی ولی انروز ها را نداریم شاید شرایط کاری ات و تحت فشار بودن اقتصادی ات باعث شده ازم دوری کنی ولی من به بالای سرم اعتقاد صد در صد دارم میدانم وقتی از بین میلیون ادم تو را سرراهم قرار داده پس راه رسیدن به تو را هم جلوی پاهایم گذاشته پس می توانم، ممکنه ناهموار باشد سختی دارد ولی معتقدم اگر خدا آرزویی بر دلم انداخته پس توانایی براورده شدنش را در من بنده حقیرش دیده
من به امید روزی که دوباره اینجوری دوتایی در خیابان ها دست در دست هم قدم بزنیم خودم را سرپا و قوی نگه می دارم

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: شیرین محمدی
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *