رویداد آنلاین و رایگان "معرفی ادبیات فانتزی" - جمعه ۲۳ آذر، ساعت ۲۰ توسط استاد علیرضا احمدی برگزار خواهد شد.

نعمت (قسمت اول)

نویسنده: مریم ملکی

تو یه روستای بزرگ نزدیک شهر، مردی زندگی می کرد که سه دختر داشت. دخترا پدرشون رو خیلی دوست داشتن اما پدرشون هیچ وقت محبتی به آن ها نمی کرد با این وجود خانواده ای خوبی داشت که بهش احترام می گذاشتند. در همسایه گی آنها خانواده ی زندگی می کردند که پنج پسر داشت و پدر خانواده خیلی به داشتن پسرهاش مغرور بود و پیش مش محمد به خودش میبالید. مش محمد ناراحت بود که چرا یه پسر نداره تا اینقد همسایه شون پیشش اینطور مغرورانه رفتار نکنه و با حرفاش باعث ناراحتی او نشه.
روز ها گذشت و هر روز مش محمد از نیش و کنایه کاک حسن همسایه اش بیشتر ناراحت می شد و وقتی به خونه برمی گشت ناراحتی خودشو سر زن و بچه هاش در میاورد و حتی با زنش دعوا می کرد که چرا ما پسر نداریم؟ دخترای مش محمد وقتی حرف های پدرشون رو میشنیدند بسیار ناراحت بودند. چرا که پدرشون روز به روز بدتر میشدو ناشکری می کرد. و نمیتوانستند کاری برایش انجام بدهند.
تو روستا یه چای خونه بود که عصرها مردهای روستا بعد از اتمام کار اونجا می رفتند و استراحت می کردند. مش محمد با کاک حسن رو یه تخت نشسته بودند و حرف میزدند. کاک حسن از پسراش میگفت که بعد از خودش زمین و کارا رو به عهد می گیرند و رونق میدند. مش محمد آهی کشید و گفت زمین های من چی؟ کاک حسن با نیش خندی گفت: نگران نباش ماله تو رو هم دامادات رونقش میدند. مش محمد با شنیدن حرف های کاک حسن چای از گلوش پایین نرفت و رو زمین ریخت و بلند شد رفت.
مش محمد کنار زمین هاش رفت و به حرف های کاک حسن فکر می کرد با خودش می گفت دیگه پیر شدم چطور میتونم کار کنم بهتر زمین ها رو بفروشم و برای سه تا دخترام جهزیه بگیرم و راهی خونه ای بختشون کنم اینطوری حداقل برا دخترام یه کاری کردم. هوا داشت تاریک می شد یواش یواش بلند شد و راهی خونه شد. وقتی نزدیک کوچه شد دید مردم زیادی تو کوچه جمع شدند، و صدای گریه و شیون میاد قدم هاشو سریع تر کرد وقتی به مردم رسید، پرسید: چی شد؟ تو رو خدا یکی بگه چی شده؟
چند نفر رو به مش محمد کردند، گفتند: کاک حسن سکته کرد و حالش خیلی بده. واسه همین اینجا جمع شدیم.
مش محمد تو سر خودش زد و گفت: کاک حسن الان کجاست؟
با اینکه کاک حسن همیشه با نیش و کنایه باعث ناراحتی مش محمد میشد اما زمان زیادی بود که همسایه بودند و رفت وآمد داشتند.
مش محمد مردم رو کنار میزد تا به کاک حسن برسه.
کاک حسن حالش خیلی بد بود و متوجه چیزی نمی شد. مش محمد دستاشو گرفت و گفت کاک حسن خوب میشی و پیشمون برمیگردی.
کاک حسن رو با عجله به بیمارستان بردند.

برای مطالعه قسمت دوم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: نعمت (قسمت دوم)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد

نویسنده: مریم ملکی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *