داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

نعمت (قسمت دوم)

نویسنده: مریم ملکی

برای مطالعه قسمت اول این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: نعمت (قسمت اول)

کاک حسن ده روز بستری بود. وقتی مرخص شد دکتر بهشون گفته بود دیگه مثل قبل نمیتونه کاراشو انجام بده و زمان و مراقبت زیادی میخواد تا یواش یواش بهتر بشه.
همسر کاک حسن بیچاره سال ها پیش سر زایمان آخرین پسرش فوت کرده بود و همین پنج پسر رو داشت که خیلی بهشون افتخار می کرد حتی بخاطر اونا دوباره ازدواج نکرد. هنوز چند ماه نگذشته بود که دیگه پسراش از مراقبت کردن پدرشون خسته شدند و ارث پدرشون رو تقسیم کردند. دوتا از پسرای بزرگش ازدواج کردند و به شهر رفتند و یکی دیگه از پسراش رفیق بازی می کرد و هر چی از پدرش به ارث برده بود سر قمار بازی از دست داد و آخرش هم با همون رفیقاش به شهرهای دوری رفت. یکی دیگه از پسرای کاک حسن سرباز بود و پسر کوچک تر هم از پدرش مراقبت می کرد اما نمیتونست به تنهای کارای پدرشو انجام بده بخاطر همین از مش محمد خواست که کمکش کنه مش محمد بخاطر کمر درد از دختراش خواست که بهش کمک کنند. دختر بزرگ مش محمد، ازدواج کرد بود. و دو دختر دیگه اش هم برای کمک خرج پدرشون قالی میبافتند. دخترا هم کارای خونه کاک حسن رو انجام میدادند و هم کارای خونه خودشون یه سال گذشت و کاک حسن حالش یکم بهتر شد حالا میتونست کم کم حرف بزنه و دست هاشو تکون بده. مش محمد هم هر روز به کاک حسن سر میزد و براش از روستا و مردم میگفت تا حالش بهتر بشه و دل تنگی نکنه.
پسر کاک حسن وقتی از سربازی برگشت کارای مزرعه رو به عهد گرفت. و قبل از اینکه سربازی بره به دختر وسطی مش محمد علاقه مند بود و حال هم علاقه اش بیشتر شده بود. از پدرش خواست تا براش از مش محمد خواستگاریش کنه. مش محمد قبول کرد و دخترش رو به عقد پسر کاک حسن درآورد.
کاک حسن وقتی محبت های عروس شو میدید اشک اش جمع میشد و با خودش می گفت کاش خدا از اون پنج پسر، یکیشون رو دختر بهم میداد.
با گذشت زمان حال کاک حسن هم بهتر می شد حالا میتونست کم کم راه بره.
کاک حسن همراه عروسش به خونه ای مش محمد رفت تا به مادرش سر بزنند. حال مادرش اصلا خوب نبود. و چند روز بعد مادرش فوت کرد. و حالا مش محمد و دختر کوچیکش با هم زندگی میکردند. مش محمد احساس تنهای نمی کرد چون دختراش ازش مراقبت می کردند و مثل پرستار بهش می رسیدند.
کاک حسن هم حالا می تونست قدم های کوچکی بردار و دست نوه کوچکیشو بگیره و دوتای آهسته آهسته راه برند. مش محمد همیشه عذاب وجدان اون همه رفتارهای بدی رو که با دختراش و همسر مهربانش می کرد، داشت.جلوی در، خونه نشسته بود و فکر می کرد که کاک حسن صداش کرد و با لبخند گفت: ببین نوه مون عصای دستم شده.
ببین مش محمد: چقد شبیه من و توست!
مش محمد حالش زیاد خوب نبود و به زور تونست از جاش بلند بشه و نوه ش رو ببوسه.
کاک حسن وقتی حال مش محمد رو دید گفت: مش محمد میدونم از ته قلبت هنوز منو حلال نکردی اما بخدا من از حرف های خودم خیلی شرمنده ام اگه الان من اینجام و هنوز نمردم؟ بخاطره دخترای گل توست وگرنه خیلی وقت پیش من سینه ای قبرستون خوابیده بودم.
منو حلال کن بزار از عذاب وجدانم کم بشه بخدا هر روز از خدا بخاطر عروس خوبی که دارم هزار مرتبه شکر می کنم ای کاش منم یه دختر مثل تو داشتم بخدا پسرای بزرگم چند ساله رفتند هنوز یه بار هم دیدنم نیومدند. انگار فقط من یه کارگر بودم تا براشون ثروت جمع کنم و نگه دارم و زیاد کنم تا وقتی بزرگ بشند. مش محمد به زور کمرشو راست کرد و گفت: کاک حسن ناراحت نباش امروز اونا با تو این کار رو کردند فردا بچه هاشون هم اینطور خواهند بود.
کاک حسن دست مش محمد رو گرفت و بوسید و ازش خواست از ته دل حلالش کنه. مش محمد اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت نمیدونم زنم حلالم کرد یا نه؟
خیلی بهشون بد کردم خدا میدونه چقد اذیتشون کردم امیدوارم خدا هم منو حلال کنه.

برای مطالعه قسمت سوم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: نعمت (قسمت سوم)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد

نویسنده: مریم ملکی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *