تخفیف بلک فرایدی آکادمی داستان نویس نوجوان آغاز شد. تا یکشنبه با ۵۰۰ هزار تومان تخفیف در دوره جامع داستان نویسی ثبت نام کنید!

داستان نویس نوجوان

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.31
7 آبان 1403

آرتین (قسمت دوم)

نویسنده: علی پرواسی

برای مطالعه قسمت اول این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: آرتین (قسمت اول)

آرتین شبانه خود را آماده کرد. لباس تیره پوشید و دستکش دست کرد تا شناسایی و دیده نشود. همچنین چند ابزار مانند انبر دیلم، گاز، بی‌هوش کننده و اشک آور و ابزارهای الکترونیکی برای از کار انداختن دوربین‌ها و موانع امنیتی را داخل کیفش گذاشت.
فکرش همچنان آشفته و نگران بود؛ برای اینکه کسی به او شک نکند، کوچه های خلوت می‌رفت احساس کرد آشفته و نگران بودن فکرش باعث میشود لو برود، بنابراین سعی کرد خود را آرام کند.
پس از دقایقی پیاده روی به عتیقه فروشی رسید. برق‌های عتیقه فروشی خاموش بود.
در ورودی مغازه به خیابان بزرگی را داشت ولی از پشت خانه ساخته نشده بود که آرتین می توانست خیلی آرام به طوری که نگهبان ساختمان او را نبیند وارد ساختمان شود و به پشت بام برود، از آنجا نیز به وسیله طنابی خود را آویزان کند و آرام به پشت بام و عتیقه فروشی بیاید.
از آنجا که دزدی های زیادی از این عتیقه فروشی انجام داده بود، بیشتر قسمت‌های این مکان را می‌شناخت.
او وارد ساختمان نیمه ساخت شد و از پله ها بالا رفت. طنابی را دور یک ستون گره زد و از طناب آویزان شد و پایین آمد. سپس که وارد پشت بام شد، پوشال کولر آبی را کنار زد و وارد کانال شد. از آنجا که ساختمان عتیقه فروشی بزرگ بود، اندازه این کانالها بزرگ بود و آرتین می‌توانست سینه خیز در آن حرکت کند.
آرتین همین طور که می رفت، قسمت های مختلف عتیقه فروشی را می دید که در هر کدام چند نگهبان در حال محافظت کردن بودند. او ابتدا از اتاق گوی‌ها رد شد سپس زیورآلات و بعد هم سکه.
زمانی که به اتاق سکه ها رسید، از دریچه کولر کواد کوپتر ای به اندازه مگس را که کنترلی بود به داخل انداخت. این کواد کوپتر به دوربین‌ها نزدیک شد و با ارسال امواج مغناطیسی باعث شد دوربین فیلم های ذخیره شده را نشان دهد. پخش شدن فیلم ضبط شده فقط ده دقیقه طول می کشید بنابر‌این آرتین زمان کمی برای دزدی داشت.
سپس آرتین گازی بی رنگ و بی بو را که باعث بی‌هوش شدن انسان‌ها می‌شد را در فضای اتاق پخش کرد. آرتین به دلیل داشتن ماسک بی‌هوش نمی‌شد. بعد از چند ثانیه نگهبان‌ها بی‌هوش شدند. آرتین دریچه را با استفاده از انبار و دیلم باز کرد و به درون اتاق رفت. او سکه های مسی مورد نظر را برداشت و داخل کیفش گذاشت.
سپس سعی کرد بپرد و کانال کولر را بگیرد وفرار کند.
آرتین زمانی که در حال فرار بود در باز شد و یک نگهبان وارد اتاق شد. او به محض دیدن دو نگهبان بی‌هوش و آرتین باتوم خود را برداشت و به سوی آرتین حمله کرد. آرتین نیز توپ سیاه و کوچکی را به صورت نگهبان کوباند و مایعی سوزش‌آور روی چهره او به حرکت در‌آمد. آرتین از موقعیت استفاده کرد و با سکه های مسی فرار کرد.
نگهبان ها پس از درست شدن دوربین متوجه دزدیده شدن سکه ها شدند بلافاصله به رجب خبر دادند.
رجب رئیس عتیقه فروشی بود. همیشه لباس های گران می پوشید. برخلاف ارباب که مردی درون گرا بود، رجب مردی برونگرا و اجتماعی بود.
رجب پس از شنیدن خبر خود را سریع به عتیقه فروشی رساند. ابتدا به محل نگه داشتن سکه‌ها رفت و دید تمام سکه ها را دزدیده اند. سپس تابلوی کوچکی را که روی آن خانه‌ای سیاه طراحی شده بود را چرخاند و دیواری کنار رفت و اتاقی نمایان شد. نگهبان ها که از وجود این اتاق اطلاعی نداشتند داخل اتاق را نگاه می کردند در اتاق پر بود از نمونه های دزدیده شده: گوی سبزرنگ، سکه های مسی و … . رجب در آنجا لیستی از وسایل دزدیده شده داشت. نگاهی به لیست انداخت و لبخند زد.

آرتین سکه‌ها را پیش ارباب برد. ارباب با مرد دیگری که آرتین او را نمی‌شناخت صحبت می‌کرد آرتین سلام کرد. ارباب گفت: چی شد؟
-آوردم
-بیا بشین
اولین باری بود که ارباب آرتین را دعوت می کرد تا بنشیند. آرتین آرام رفت و روی صندلی کناری ارباب نشست.
می توانست چهره مرد ببیند. آن مرد ریش بلندی داشت. روی صورتش زخم بزرگی بود و یکی از چشم هایش هم کور بود. بدن بزرگی داشت و می‌توانست با یک خرس مبارزه کند.
آرتین پرسید: چرا آخرین مأموریتم بود؟ ارباب نگاهی به آرتین کرد و گفت: خب. کارت تموم شده.
-اگه شما من رو رها کنید، چی‌ کار کنم؟
-نمی دونم
-ولی…
ارباب وسط حرف آرتین پرید: من دیگر کاری با تو ندارم. الآن هم دعوتت کردم بشینی برای اینکه منتظرم خدمتکار پول رو بیاره.
آرتین نمی‌توانست حرفی بزند. آنقدر نشست تا پول را آوردند. او پول را گرفت و از خانه‌ی ارباب بیرون رفت. داخل کیسه را نگاه کرد. در آن فقط پول بود. هر لحظه که می‌گذشت نسبت به ارباب بیشتر عصبانی می‌شد.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: علی پرواسی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *