رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

همسایه (قسمت چهاردهم)

نویسنده: معصومه سادات جلالی

برای مطالعه قسمت سیزدهم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: همسایه (قسمت سیزدهم)

گفت:ازلحاظ‌روانشناختی؟
گفتم:مطمئن‌نیستم‌ولی..
دوباره‌حرفم‌رو‌قطع‌کردو
گفت:درسته‌نباید‌با‌یک‌نگاه
در‌رابطه‌با‌کسی‌اظهار‌نظر
کرد.
گفتم:جناب‌سروان‌مسئله
اینه‌دیگه‌،شماره‌ام‌رو‌پیدا
کرده‌‌مطبم‌رو‌هم‌همینطور،
میترسم‌خونه‌ام‌رو‌هم‌پیدا
کنه‌.
چهره‌ی‌جناب‌سروان‌جدی‌شد‌و‌گفت:
چطور؟
گفتم:نمیدونم‌،خودش‌میگه‌اینترنت.
گفت:حالا چی‌از‌شما‌میخواد؟
گفتم:همین‌دیگه‌اینم‌نمیدونم‌،ولی
خیلی‌نگرانم‌،نگران‌خانواده‌ام‌هم‌
هستم،نکنه‌بلایی‌سرشون‌بیاره؟
سروان‌گفت:نگران‌نباشید‌،توی‌
اینترنت‌،آدرس‌پدرو‌مادر‌شمارو
که نگفتن،‌مطمئنا‌آدرس‌خونتون‌
رو‌هم‌نمیدونه‌اما باز‌برای‌اینکه
خیالتون‌راحت‌باشه‌دونفر‌رو‌میزارم
مراقب‌باشن.
لبخند‌محوی‌‌زدم‌و‌گفتم‌:ممنون‌‌جناب
سروان.
بعد‌از‌خوردن‌شام‌‌از‌هم‌جدا‌شدیم‌و‌‌به‌سمت
ماشین‌هایمان‌رفتیم.
پارکینک‌‌پراز‌ماشین‌هایی‌بود‌که از جاهای
مختلف‌برای‌زیارت‌امده‌بودند،برای‌ماشین‌
من‌جانبود‌و‌ناچارا‌ماشین‌را‌‌دوخیابان‌آن‌
طرف‌تر‌از‌پارکینگ‌پارک‌کرده‌بودم‌،
هواکاملا‌تاریک‌بود‌و‌خیابان‌ها‌یی‌
که‌تیر‌برق‌نداشتند‌ترسناک‌تر‌به‌نظر
میرسیدند؛با‌دیدن‌ماشینم‌‌کمی‌از‌
احساس‌ترسم‌کم‌شد،سرعتم‌را‌تند
تر‌کردم‌و‌سوار‌ماشینم‌شدم‌،در‌را‌بستم
و‌به‌پشتی صندلی‌ماشین‌تکیه‌زدم‌
لحظه‌ای‌چشمانم‌را‌بستم‌و
نفس عمیقی‌کشیدم‌‌،
تا‌اینجایش‌که‌به‌خیر‌گذشته
بود‌،باید‌هرچه‌سریع‌تر‌از‌این
خیابان‌تاریک‌میرفتم‌تا‌کاملا‌
آرام‌شوم‌،چشمانم‌را‌باز‌کردم‌
تکیه‌ام‌را‌از‌صندلی‌گرفتم‌‌و‌آماده‌ی
رانندگی‌شدم‌ولی‌قبل‌از‌اینکه‌سوویچ
را‌بچرخانم‌،چیزی‌توجهم‌را‌جلب‌کرد،
حس‌کردم چیزی‌در‌آیینه‌دیدم،از‌فرمان
ماشین‌فاصله‌گرفتم‌تا‌بار‌دیگر‌آیینه‌ی‌
ماشین‌را‌ببینم‌‌‌که‌چیزی‌بلافاصله‌بر‌روی
بینی‌و‌دهانم‌قرار‌گرفت،‌سعی‌کردم‌نفس‌
نکشم‌و‌تقلا‌کردم‌تا‌از‌دستش‌خلاص‌شوم
اماسردی‌چاقویی‌که‌‌گلویم‌را‌لمس‌کرد‌باعث
شد دست از تقلا بردارم ،دیگر‌نتوانستم
نفسم‌را‌بیش‌از‌این‌نگه‌دارم‌و‌بادومین‌نفس‌
همه‌چیز‌سیاه‌شد‌،سیاهی‌مطلق‌….
همه‌جا‌سیاه‌بود‌جایی‌را‌نمیدیدم‌
قدم‌‌برمیداشتم‌،بدون‌آنکه‌بدانم‌
کجا‌هستم‌و یا‌به‌کجا‌میروم‌.
علف‌ها‌و‌گیاهانی‌را‌در‌اطرافم
حس‌میکردم‌،پاهایم‌برهنه‌
بود‌ونسیم‌آرامی‌میوزید،
قطرات‌باران‌را‌روی‌صورتم‌
حس‌میکردم‌،باد‌هرلحظه‌
شدید‌تر‌میشد،همراهه‌باد‌
صدایی‌می‌آمد:ادامه‌بده،
داری‌میرسی،بیا‌……..

برای مطالعه قسمت پانزدهم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: همسایه (قسمت پانزدهم)

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: معصومه سادات جلالی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *