من میگویم انتظار ، ریشهیِ تمام غم و اندوه هاست..دلتنگ بودن برای کسی آغاز جوانه زدنِ تمام غم هاست.
در کتاب ها و فیلم ها دلتنگی یعنی پشت پنجره ای نشستن و در حالی که صورتت خیس شده از اشک به باران خیره شدن و به او فکر کردن..اما دلتنگی برای من خلاصه میشود در یک اتاق خموش با بوی کهنگی در قلبم.دیگر طلوعی وجود نداشت و انگار شب تاریکی اش را به روز هم داده است! این روزها دردی عمیق تر از دلتنگی به جانم افتاده ، مگر میشود کسی با حرف هایش رشته به رشته ی ذهن و دلت را پاره کند؟..شاید میشود!
من مطمئنم زخم حرفها ، دردناک تر از زخم گلوله هاست و این تجربه ای عجیب است.سالیانِ سال ، ناگفته ماند شرحِ این غم و دیگر هیچ کس برایم او نمیشود ، حتی خودش! شاید هم این خاطرات است که مرا به این روز انداخته، به تنهایی !درد تنهایی درون استخوان پیچیده است .پیچیده میانِ کلاف خیال و خاطره .
گاهی مینشینم و با خودم فکر میکنم اگر میشد در آسمانی که بعد از طوفانی سخت یک رنگین کمان درآید شاید بشود در آسمان تیره ی ذهنم یک خانه ای رنگارنگ بسازم با آدم هایی از جنس رنگین کمان،امید،عشق.. .
کاش راهی برای فرار از این آدم ها پیدا کنم . شاید هم باید به آدم هایی با قلبی از جنس محبت پناه ببرم و خود را دوباره و دوباره بسازم . شاید بتوانم از توده ی مشکلات بیرون بزنم و آدمی جدید بشوم..میتوانم؟ میشود؟…
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.