برای مطالعه قسمت دوم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: تفریح جوانان (قسمت دوم)
حدود ساعت هفت شب بود که چهار نفری سوار ماشین من شدیم. سعید با سر باند پیچی شده عقب ماشین با امیر کنار هم نشستند و مهرشاد هم جلو نشست. بی هدف تو خیابون می چرخیدیم که رسیدیم به یه پارک کوچیک. خوب که نگاه کردم چند تا پسر دور هم جمع بودند. دو نفر موتور سوار و سه نفر روی نیمکت پارک با هم صحبت میکردند. همینکه ماشین ما نزدیک شد و ترمز کرد موتور سوار به ما نگاه کرد و سریع فلنگ و بست!! پسرهایی که روی نیمکت نشسته بودند هر کدوم یک طرف رفتند. نمیدونم چرا به فکرم نرسید که اونا فرار کردند!!
سعید:
– عه چی شد همه رفتند؟!!
مهرشاد:
– انگار از ما ترسیدند!
من گفتم:
– نه بابا، فرار چیه؟ اینقدر منفی فکر نکنید!!
تا ساعت نه شب هر پارکی رفتیم هیچکس نبود. البته پیر زنها و پیرمردها بودند ولی مواد فروشها رفته بودند. دیگه خسته شده بودیم!
من گفتم:
– سعید ما رو ساییدی ول کن داداش از خیر این لامصب بگذر که همون لحظه منیژه زنگ زد به سعید!
منیژه:
– داداش پس چی شد این مواد ما از خماری مردیم، تمام تنم درد گرفته!
سعید:
– خفه شو الاغ برو خودتو مسخره کن!
فعلاً که هیچی پیدا نمی شه، انگار همه یک دفعه غیب شدند!
منیژه:
– خب اوشکولا من چیزی نگفتم ببینم شما انگلها چی کار میکنید. ما زنها اگه نباشیم شما مردها هیچ عرضهای ندارید! اصلاً شماها عقل ندارید!!
سعید:
– جفنگ نگو ببینم چی میگی؟!
منیژه:
– هیچ میدونستی ماشین مامورهای مواد مخدر سمند سفید با شیشههای دودیه؟!!
سعید در حالی که به امیر نگاه میکرد به من گفت:
– بزن بغل!
منیژه:
– در ضمن اون مهرشاد بچه مثبت رو از ماشین بندازین پایین!
سعید:
– چرا؟!!
منیژه:
– قیافه خلاف که نداره! دکمههای یقه هم که همیشه تا بالا بسته شده! مگه مامور چه شکلیه؟!
**
وقتی برگشتیم به ویلا ساعت حدود ده شب بود شادی و منیژه سینی جوجه کباب رو کنار منقل گذاشته بودند. من که همیشه گرسنهتر از همه بودم گفتم خودم باید درست کنم.
همیشه یک پای منقل من باید باشم تا بتونم ناخنک بزنم. با دیدن گوشتهای کبابی دیگه دل تو دلم نبود. اول کمی مایع آتشزا ریختم روی ذغالها و جرقه رو انداختم وسط منقل. شعله که زبونه کشید مزه جوجه و فیله گوسفندی رو زیر زبونم احساس کردم!
صبر کردم تا همه ذغالها آتیش گرفتند! بعد که شعله خوابید و قشنگ گل انداخت، اول سیخ پنیر کبابی گذاشتم رو منقل. بیتعارف بگم مگه میشه کسی که پای آتیش داره عرق میریزه با دیگران مساوی باشه؟! بچهها داشتند میخندیدند و من مشغول باد زدن بودم!
منیژه:
– بچهها چی کار کردید؟! خریدید؟!
سعید:
– مگه میشه؟! ما هر کاری رو اراده کنیم انجام میدیم!
منیژه:
– واقعاً که!! چه جایی زندگی میکنیم چهار تا بچه اوشکول رفتند مواد خریدند!
امیر:
– منیژه نبودی ببینی اولین پارکی که رفتیم مهرشاد شیشه ماشین رو که پایین کشید همه در رفتند. مجبور شدیم بیست تا پارک بریم!
من گفتم امیر اونو بگو اونو بگو همون بچه شهرستانیه که عملی بود، چه خنده بازاری شد آقا!
امیر:
– منیژ گوش کن! یه پارک رفتیم، یک نفر که حدود بیست و پنج ساله بود، داشت به ما نگاه میکرد! مهرشاد با دست به اون گفت بیا، پسره که اومد مهرشاد گفت یه کم مواد بده، پسره با لهجه شهرستانی گفت داداشششش این چه حرفیه؟!! من پنج ساله اوووومدم چو این شهر شاکن شدم، تا به حال ی نفر معتاد ندیدم، اینجا همههههههههه ورزش کار هشتن!!!!
صحبت که به اینجا رسید همه مثل بمب ترکیدند حتی شادی!
مهرشاد:
– حالا لباسهای مرده رو که میشستی نیم کیلو مواد ته نشین میشد!
همه داشتند میخندیدند و من دور از چشم جماعت شاد یک تیکه دنبه که سیخ زده بودم رو برداشتم و داغ داغ گوشه لپم جا دادم! پشت سرش یک استکان آب آلبالو هم سرکشیدم! چه کیفی داد!!!! سرم رو به طرف سعید چرخندم و گفتم:
– سعید ببین همیشه سرت رو بالا بگیر مثل یه مرد، نه اینکه مثل معتاد سرت لای خشتک شلوارت باشه!
سعید یک نگاهی به من کرد و هیچی نگفت! منیژه با دیدن موادی که سعید تو مشتش گرفته بود و با خوشحالی به اون نشون میداد بلند شد و نی لبکی که همیشه همراهش بود رو برداشت. اون شب تو لباس بلند قرمز رنگی که شب قبل تو مراسم نامزدی ما به تن داشت خیلی دلربا شده بود! باد ملایمی تو اون موهای بلند قرمزش میپیچید! شروع به دمیدن در نی لبک کرد. بچهها هر کی تو حال خودش بود و به صدای رویایی این ساز جادویی گوش میداد. ما همگی میدونستیم منیژه وقتی نی میزنه یعنی یک تیکه غم تو گلوش گیر کرده درست جایی که نمیتونه نفس بکشه و یا جایی که نمیتونه کاری انجام بده! مثل امشب! ما همه فهمیدیم که منیژه یک غم بزرگ داره، هم خواهر ما بود هم مادر، هم دوست! مهرشاد که روحیه لطیفی داشت زودتر از همه رفت رو پاهای منیژه افتاد و شروع کرد به گریه! من که تو حال خودم نبودم وقتی مهرشاد رو دیدم رفتم کنار خواهرم و سرم رو گذاشتم رو شونه منیژه و اشک ریختم! شادی از تعجب دهنش باز مونده بود! امیر که اصلاً احساساتی نبود از همون جایی که نشسته بود داد زد:
– بسته دیگه منیژه ما رو ترکوندی! من که اصلاً قصد کشیدن مواد رو نداشتم بسته دیگه لعنتی بسته!
سعید سرش رو پایین آورد زیر لب چیزی گفت! سرخی ذغال هر لحظه بیشتر میشد صدای سعید رو شنیدم که میگفت:
– شما اشتباه میکنید حالا من وقتی لول شدم و کیف کردم براتون تعریف میکنم چه نشئه خوبی داشت!
سرجمع نیم ساعت طول کشید تا کبابها آماده شدن. سر سفره دوغ آبعلی، نوشابه گازدار، سالاد شیرازی، ماست چکیده، پیاز و دیس برنج که زردی روغن حیوانی از وسط اون رد شده بود خودنمایی میکرد.
امیر:
– بچهها منیژه که از این عرضهها نداشت این دست پخت شادی خانمه درسته؟!!
سعید:
– کامران اگه یکجا شانس آورده باشی انتخاب شادی خانمه!
منیژه:
– بخورید و بیاشامید شاید آدم شوید حیوانهای وحشی!
شادی:
– اشتباه نکنید منیژه آشپزی کرده!
مهرشاد:
– بابا اینقدر حرف نزنید. حمله کنید!
دقایقی نگذشت که هجوم جوانان گرسنه به سفره غذا چیزی جز ظرفهای خالی بجا نگذاشت!!
برای مطالعه قسمت چهارم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: تفریح جوانان (قسمت چهارم)