داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

تفریح جوانان (قسمت چهارم)

نویسنده: علی شعبان نژاد چنانی

برای مطالعه قسمت سوم این داستان به لینک رو به رو مراجعه کنید: تفریح جوانان (قسمت سوم)

حدود ساعت یک بعد از نیمه شب بود که سعید از محسنات گل صحبت می‌کرد و همه رو تشویق کرد تا مصرف کنند!
سعید:
– از من گفتن بود شما اصلاً می‌دونید تو شهری که همه افسرده هستند باید مواد آزاد بشه؟!
مهرشاد:
– آزاد بشه که چی؟! یه بدبختی دیگه اضافه بشه؟ یا اینکه بدبختی فقط رنگش عوض بشه؟ شایدم بدبخت بدبخت‌تر بشه؟! اصلاً این آمار از کجا آوردی؟!
امیر:
– مگه تو افسرده هستی؟!!
سعید:
– همه مردم ایران افسرده هستند نگاه کنی خوب می‌بینی!
مهرشاد:
– برو برو معتاد! برو اونقدر بکش تا بمیری. یک نفر تو این دنیا کم بشه بهتره. جا برا بقیه گشاد میشه، فقط تو یک نفر جای همه رو تنگ کرده بودی. برو کثافت آشغال برو بمیر! ما همگی می‌دونستیم دائی مهرشاد سه ماه پیش فوت کرده بود! معتاد بود! از مصرف مواد فوت کرد. برا خودش جاهلی بود! مهربون ولی قلدر مآب!
مهرشاد که میگه زن دائی راحت شد اما همیشه بعد از این جمله هق هق گریه میکنه! اون دائی و زنش رو خیلی دوست داشت. این اتفاق بعد از اینکه زن دائی و پسرش به حالت قهر برای همیشه از خونه رفتند افتاد! مهرشاد میگه سه ماه قبل از فوتش تو خونه خیلی دعوا می کرد به همه چیز گیر می‌داد؛ دیگه دست خودش نبود! پسردائی مهرشاد هفت سال داره، از الان یتیم شد! منیژه رفت نزدیک مهرشاد و گفت:
– داداشی غصه نخور ما نمیذاریم اتفاقی بیفته!
بعد بلند شد و رفت یه لگد به بساط سعید زد، مواد یک دفعه پخش هوا شد!!
سعید:
– منیژ باز افسار پاره کردی؟!
سعید چهار دست و پا تو سیاهی شب کف حیاط دنبال مواد می‌گشت.
شادی:
– کامران بیا بریم داخل ساختمون با تو کار دارم!
منیژه:
– نه شادی نرو کامران سرجات بمون، داداشمون داره بدبخت میشه!!
من گفتم منیژه بسته دیگه، سعید تصمیمش رو گرفته مصرف کنه! الان تو اینجا هستی میتونی جلوش رو بگیری. فردا چی؟! پس فردا چی؟! تو همیشه کنارش هستی؟!
امیر:
– باید ببینیم چرا به مواد پناه برده؟! چرا دنبال فراموش کردن واقعیت هست؟! اصلاً چه چیزی اونو آزار میده؟!
منیژه:
– دکتر این نسخه برای بعده، الان چی کار کنیم؟!
مهرشاد با بغض گفت:
– باید دست و پاهاش رو ببیندیم.
شادی:
– من طاقت این کار و ندارم کامران چرا امشب اینطوری شده؟!!1
منیژه:
– شادی گریه نکن ببینیم چه غلطی کنیم؟!
صدای سعید از ته حیاط شنیده شد:
– های دعوا نکنید!
دیگه تموم شد من به آرزوم رسیدم!
همه به طرف صدا رفتند.
سعید:
– من فکرش رو کرده بودم، می‌دونستم این منیژه دیونه آروم قرار نداره دو قسمت داشتم.
احمقا ! قسمت دوم تو جیبم بود!
وقتی ما داشتیم حرف می‌زدیم که چه گوهی بخوریم سعید از این موقعیت استفاده کرده بود و مصرف کرد!
سعید:
– ها لالالا لالالالی لای لای هی پسر چه فازی میده دارم کیف می‌کنم. یه حس خوب، آزادی مطلق، بی خیالی!! بی‌خیالی، بی‌غمی! غم وبلا دور بچه‌ها!
مهرشاد:
– اینجوری نمی‌شه باید آبلیمو بخوردش بدیم!
شادی:
– آبلیمو چی کار میکنه؟!
مهرشاد:
– نمی‌دونم من شنیدم باید معده ش رو شستشو بدیم!
امیر:
– الکی نسخه نده، صبر کن فکر کنم، باید با یکی از دوستام که ترک اعتیاد داره صحبت کنم. گوشیم کجاست؟!!
مهرشاد پای سمت راست خودش رو تکون داد و خواست به سمت سعید حرکت کنه. سعید داد زد:
– صبر کن گوساله! مادر ج…..بوق…. اون پای بو گندو رو همون بالا نگه دار!
مهرشاد لنگ در هوا مونده بود. سعید چهار دست و پا به سمت مهرشاد اومد و سرش رو گذاشت زیر پای مهرشاد و گفت حالا بزار رو سر من!
مهرشاد تکون نمی‌خورد!
سعید:
– چی کار میکنی مورچه؟! این داداشم می‌خواست تو رو له کنه؟! برو برو خونه این وقت شب آخه اینجا چی کار میکنی؟! خونه نداری؟! کسی منتظرت نیست؟! چیزی نخوردی؟ غذا میخوری؟! مامانت کجاست؟! به مامانت گفتی اینجا هستی؟! بابا مامانت دعواشون شده؟! مامانت حالش خوبه؟! اومدی برا مامانت دارو بگیری؟ بابات دست مامان رو شکسته؟ ما دکتر داریم؟! داداشمه یعنی داداشی ما آقای دکتر شده! از کجا اومدی؟ کجا میری؟ کی اومدی؟ تا کی باید برگردی؟ همیشه این موقع بیرون هستی؟! تا حالا این موقع بیرون نبودی؟! خودت دوست داشتی اومدی؟ دوست نداشتی با کسی باشی؟ گوشه لپت چیه؟ تنهایی نمی‌ترسی؟! چرا همیشه مورچه‌ها با هم هستند؟!
سعید همینطور با مورچه حرف زد و پای مهرشاد روی سر سعید بود! هیچ کس حرکت نکرد چون سعید داد می‌زد! بیچاره تو حال خودش نبود! از یک طرف خندم گرفته بود و از طرف دیگه نمی‌فهمیدم چی شده و چه کار باید بکنیم!
مدتی به همین شکل گذشت همه خسته شده بودیم اون موقع شب دیگه نتونستم طاقت بیارم واز خستگی خوابم برد!
**
– ساعت دوازده ظهره! کامران، امیر، سعید پاشید، چایی گذاشتم.
این منیژه بود که وسط حیاط داد میزد!
با صدای جیغ جیغ منیژه بیدار شدم و کم کم ویندوز مغزم بالا اومد! بدون اینکه خودم بخوام اتفاقات دیشب از جلو چشمم رژه رفت. اون لحظه دوست داشتم همه اتفاقات دیشب یک خواب یا فیلم باشه. دوست نداشتم چشم هامو باز کنم! فکر کردم اگه همین الان همه مرده باشیم چقدر خوب میشد! اما فکر شادی منو از همه اون خیالات دور کرد! درسته که دیشب برای من شب نحس و وحشتناکی بود اما من دیگه تنها نبودم باید تکیه‌گاه محکمی برای شادی باشم. بخاطر همین مسئولیت بود که همه مهملات رو دور ریختم! سعی کردم از حالت چندش‌آوری که تو حیاط برام اتفاق افتاده بود خلاص بشم! اولین کارم این بود که چشم‌هامو باز کنم ولی فقط پلک سمت چپ بالا رفت! چون سمت راست صورتم به موزائیک حیاط چسبیده بود و چشمم باز نمی‌شد!
اشعه گرم خورشید تنم رو اونقدر داغ کرده بود که بدنم از نوک پا تا فرق سرعرق می ریخت! حالتی که به هیچ عنوان دوست نداشتم و همیشه چندشم میشه تا زیر آفتاب بخوابم چون میدونم بعدش از سر و روم عرق می‌ریزه و بوی گند میدم! از جا پریدم و با حالتی که دیگه هیچ وقت تا امروز برام تکرار نشد داد زدم سعید!!! سعید!!!!
شادی:
– چی شده کامران؟ چرا داد میزنی؟ سعید دو قدم اونطرف تو خوابیده!
پرسیدم سعید چی شد؟!
منیژه:
– تا ساعت پنج صبح داشت با مورچه حرف میزد، بعدش خوابید. سعید که خوابید، منم یکی دوساعتی بیدار بودم بعد خوابیدم! صبح بلند شدم دیدم هر کدوم یک طرف حیاط خوابمون برده! شادی رو بیدار کردم رفتیم نونوایی موقع برگشتن مهرشادُ دیدیم طفلی بلند شد دید ما نیستیم اومد دنبالمون با هم رفتیم سوپر مارکت.پاشو ببین چه صوبونه لاکچری آماده کردیم.
شادی:
– صبحانه به وقت نهار، درست مثل شادی به وقت کامران!
مهرشاد:
– شادی چه ربطی داره؟
شادی:
– چی چه ربطی داره؟
منیژه:
– ول کن شادی، این دادشم ملا لغتی شده کامران چه شیر محلی خوبی دارن، اگه زود بیدار میشدی می‌رفتیم کله پاچه می‌خوردیم! مربا!! چه مرباهای محلی خوبی دارند، کره، سر شیر، مهم تر از همه نون محلی! منیژه می‌دونست کله پاچه دوست دارم و آدم شکم پرستی هستم! گفتم خب دیگه خودت رو لوس نکن.
منیژه:
– من تا صبح بیدار بودم، خودت که دیدی سعید با مورچه حرف زد بعد ساکت شد، اما فقط به ما نگاه می‌کرد! درست مثل عروسک، نه پلک میزد نه حرف میزد. یک لحظه ترسیدم چون تو چشماش هیچی نبود نه غم نه شادی نه هیجان به نظرم مرده بود. همون جوری تو حیاط دراز کشید فقط چشماش می‌چرخید!
گفتم:
– تو چی کار کردی؟!
منیژه:
– هیچی منم نگاهش کردم، تا به حال یه چشم بی روح دیدی؟!
شادی:
– دروغ میگه، پایین پاهاش نشسته بود تا صبح گریه کرد! وقتی خوابید رفت سرش رو گذاشت رو سینه سعید و صدای قلبش رو که شنید همون جا خوابش برد!
یواش یواش بلند شدم رفتم تو ساختمون دست و صورتم رو شستم تا برای نمیدونم صبحانه یا ناهار آماده بشم که امیر از در ساختمان وارد سالن شد! شادی یواشکی نزدیک من اومد، در گوشم گفت به موهای منیژه زل نزن!
– گفتم چرا؟!
شادی:
– عه، میگم نگاه نکن بگو چشم، بعداً میگم!
به خودم گفتم یه مامان دیگه پیدا کردم باید به اینم بگم چشم!
امیر:
– کامران تو دیشب تو سالن خوابیدی؟
– نه
.
امیر:
– پس چطوری از حیاط اومدی؟ من که نای بلند شدن نداشتم!
شادی و منیژه به امیر سلام کردند. به موهای منیژه که نگاه کردم یک باریکه مو درست از روی پیشونی تا پایین موهاش سفید شده بود. سعی کردم تعجب خودم رو نشون ندم اما منیژه سریع رفت روسری سرش کرد!
منیژه:
– داداش به نظر تو سعید اولین بارش بود که مواد کشید؟!
امیر:
– به نظر من نه، اولین بار نبود ولی حرفه‌ای هم نبود! احتمالاً یک یا دو مرتبه دیگه مصرف کرده بود!
پرسیدم:
– امیر چی کار میشه کرد؟!
امیر:
– خودش باید بخواد ترک کنه، باید دید چرا رفته به سمت مواد!
منیژه:
– من خودم به صندلی میبندمش تا ترک کنه!
امیر:
– خفه شو منیژه، اثر مواد روی مغز هست نه رو دست و پا باید دید از چی ناراحت هست باید حرفش رو فهمید!
موبایل امیر زنگ زد.
امیر:
– الو؟ بابا سلام صبح بخیر، چی میگی بابا؟! چی شده؟!! نه!!! باشه الان بر می‌گردیم تهران!
پرسیدم:
– چی شده امیر؟!
امیر:
– برو سعیدُ بیدار کن بریم تهران، تو راه برات میگم چی شده!
منیژه:
– خب الان بگو لعنتی!
امیر:
– منیژ تو رو به جدت گیر نده
!! خودتون که دیدید منم همین الان جلوی چشم شما فهمیدم، بابام گفت حال مادر سعید بد شده رفته بیمارستان، فقط همین!
مادر سعید با پدرش دعوا کرده بود و حالش بد شده بود برده بودنش بیمارستان
.بدون اینکه چیزی بخوریم همگی سوار ماشین شدیم! به خودم گفتم الان ما برای مادر سعید چه کار می تونیم بکنیم؟ یا اینکه اصلاً رفتن ما چه سودی داره؟! چرا داریم میریم؟! چرا سعید خودش پا نمیشه بره؟! خیلی از دست سعید ناراحت بودم!! لحظاتی بعد به سمت تهران حرکت کردیم. سعید تا تهران سرش رو به شیشه در عقب ماشین تکیه داده بود و فقط بیرون رو نگاه می کرد. نزدیکی‌های تهران تازه حرف زد!
سعید:
– چی شده؟ مامانم طوریش شده؟
گفتم مثل اینکه مامانت یکم حالش بده شده رفته بیمارستان!
سعید:
– دوباره دعوا کردند؟!!!
**
الان پانزده سال از ازدواج من گذشته، ما دوباره دور هم جمع شدیم و داریم از خاطرات اون روز صحبت می کنیم. ماه قبل امیر به من زنگ زده بود و گفت مغز سعید بخاطر مصرف مواد کوچیک شده و امروز بعد از مراسم ختم سعید دور هم جمع شدیم! همیشه وقتی با هم هستیم به خودمون به سعید می‌خندیم، به اینکه چطوری سعید با مورچه‌ها حرف میزد یا اینکه چطوری برای خرید مواد رفته بودیم! به پسری می‌خندیم که از فرط اعتیاد روی پا نمی‌تونست بایسته اما می‌گفت ما تو این شهر معتاد نداریم و همه ورزش کارهستیم!
من هنوز بعد از
پانزده سال نفهمیدم چرا عشق یک خواهر به برادرش اینقدر زیاده که یک شبه از غم اون موهاش سفید میشه؟! زندگی من و شادی کماکان خوب می‌گذره. گاهی دعوا گاهی خوشحالی در هر صورت واسه هم زنده‌ایم! چیزی که بعد از این خنده‌ها ما رو آزار میده و باعث میشه تا ما یواشکی اشک بریزیم اینه که حالا دیگه سعید بین ما نیست. مصرف مواد مخدری که با یک مسخره بازی شروع شد جدی جدی به مرگ رسید!
دنیای فانتزی سعید اونو بلعیده بود!!!!

 

نویسنده: علی شعبان نژاد چنانی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *