از میان پلک مصیب های کشیده و نکشیده ، از طعم تلخ غم و شادی های چشیده ، حالا عادی میشود درک تمام زخم هایم!
در آغوش طبیعت گم میشوم و حس مالکیت میکند هوش و حواسم را.
در پس این معرکه انگار
زمین مال من است.
آسمان و دل کوه و سرسبزی چمن زار مال من است.
بر سر بال امید پرواز می کنم و بال کشان سیلی می خورم از میان هوای بارانی ، خار غمِ دیروز را از پا می کشم و گریزپا می دوم!….اگرچه خونی ، اگرچه نقابی از سره مستی شادی و خوشی:)
دوری از طوفانِ سروش ، صحت آرامش است و جریان انحرافی از حس به عقل.
اما به آن رویایِ سر ، دل که می دهم ، شوق از جان شکوفه میزند و عطر آگین میکند تمام مرا….فقط من!.
رایحه تواضع منطق و گستاخی را نمیشنوند . از بین درد و عشق تفاوتی نمیبینند. تلاشی در بستر جان تن خسته ی زمین نمیکنند.
میدانی.
گریزانم!
خسته از خاکی که جز…
نوای پرنده ات
جلای رخ رودت
اراده کوهت
صفای آسمان صافت
قامت درختت
سودای شبنمت
هوای بهارت
لذت تابستانت
غربت پاییزت
کهولت زمستانت…
دلبسته نمیتوان شد!
عقل و دل من آمیخته ی شهود و حس است عقلم میان شهود گم میشود ، عشق میدهد و در میان این همه رنج به دور از پشیمانی!. در خیل عقلم گاهی بر این میگنجد :میرسد آن روز! دست برمیدارند و دست یکدیگر میگیرند! از میان زمین و هوا چشم در چشم ، تیزی نگاه دیگری نمی افتد. عشق شعله می افکند و اسرار دل میشود از حس شور انگیز!
شاید این شرارت بشر تمامی ندارد.
کاش بگویی کاش بدانیم کاش بدانند…!
صدایت گنگ بار لاله گوشم را نوازش میکند. حیات و وجودت از دم ات پیداست ولی گنگ وار….همین راه را دشوار میکند!…
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.