روزی یک نفر مرا پشت کوهی خطاب کرد.
چند روز بعد بهش گفتم بیا بریم روستامون یه کم بگردیم .
بردمش روستامونو خیلی بهش خوش گذشت ازش پرسیدم اگر دانستی خونه تون کجاست جایزه داری؟
با غرور نگاهم کرد و با دست اشاره کرد و گفت : دقیقا همان سمت . پشت همین کوه که نوکش بلنده .
با لبخند جواب دادم . راست میگی ؟
گفت اره ، دقیقا پشت همان کوه هست
بهش گفتم وای پشت اون کوه؟ یعنی تو پشت کوهی هستی؟!
پشت همون کوه اومدی اینجا؟
بهم خیره شد ، طوری که حتی پلک نمیزد ، و به سمت کوه نگاه کرد و گفت راست میگویی . منم پشت کوهی هستم . با خنده داد زد من پشت کوهی ام.
بله همه ی ما پشت کوهی هستیم پشت کوه های بلند و سخت، آیا بشر فکر نمیکند؟ آیا در هزاره سوم بشر هنوز در جهل و نادانی به سر میبرد؟
* این نثر ادبی بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.