پیمان آرام گفت:«نه بابا خانوم!چرا آنقدر
میترسی!»آرام گفتم:«خب بگو کجایی؟»پیمان خنده کنان گفت:«بر شیطان لعنت….»با استرس گفتم:«پیماااان!»آرام گفت:«جانم جان خانوم!»کلافه گفتم:«کجایی؟دلم داره آشوب میشه!»شمرده گفت:«تو منتظر من نمون میام دورت بگردم کار دارم…..راستی حلما حال آقاپسرمون خوبه؟» آرام لب زدم:«بیا جون من!نمی تونم بخوابم!»صدای گرفته اش آتش قلبم شد:«جون پیمان قسم نده!»نگاهم را به شکم برآمده ام دادم و گفتم:«دیدی بابا جواب درست نداد؟»وارد فضای مجازی شدم ساعت یک شب بود که خبر آمد:«که چند نفر شهید شدن….»لگد محکمی که محمد زد باعث شد گوشی را رها کنم چادر سر کردم در را باز کردم که عباس جلویم نمایان شد:«سلام آبجی!»چشمانش کاسه خون بود آرام زمزمه کردم:«سلام!»آرام به سمت خانه هدایتم کرد و گفت:«اگه میدونستم بیداری زودتر مزاحم میشدم!»چادرم را کشید جلو و گفت:«آبجی خوبی؟»آرام گفتم:«پیمان پیمان کجاست؟»آرام گفت:«پیمان جاش خوبه!»اشک ها دویدند روی صورتم که عباس گفت:«چرا اشک میریزی من چیزی گفتم مگه؟»هق زدم و گفتم:«پیمان تیر خورده آره؟آره؟»عباس سرش را پایین انداخت که گفتم:«منو نگا….عباس چرا سرتو میندازی پایین!»…..
خیره شدم به عکس پیمان که محمد خودش را دراغوشم انداخت و گفت:«بریم بازی!»
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.