داستان نویس نوجوان ۷ ساله شد!🎉 ۶۵٪ تخفیف ثبت نام در دوره جامع آموزش داستان نویسی آغاز شد. این فرصت را از دست ندهید.

رودخانه

نویسنده: پریا نعمت الهی

روی صندلی همیشگی اش نشسته بود. دقیقا کنار پنجره… پنجره بزرگی که میشد باغچه سرسبز حیاطمان را از آن به وضوح ببینیم. در دستی استکان کوچک قهوه اش را گرفته بود و با مهارت خاصی کتاب را با دست دیگرش نگه داشته بود.
هر از گاهی از نوشیدنی تلخ و داغش می چشید و من از این که پدرم بدون هیچ واکنشی به تلخی بیش از حد قهوه ، آن را می خورد تعجب می کردم.
به کتابی که دستش بود توجه کردم. باز هم همان بود. حکمت شادان. از آن فیلسوف سیبیلوی زشت! حتی اسم مسخره ای هم داشت…نیچه! نمی فهمیدم پدرم چرا دائم آن را می خواند. از وقتی یادم می آمد آن کتاب را در دست داشت. چندین بار آن را خوانده بود و هر بار آن چنان در کتاب غرق میشد که انگار بار اول است آن را می خواند.
-بابا؟ میشه یه سوال بپرسم؟
پدرم سرش را به آرامی از روی کتاب بلند کرد. طوری که انگار اگر چشم از کتاب بردارد واژه ها فرار می کنند.
-بپرس
-چرا همش داری همین یه کتابو میخونی؟
-چون یه کتاب خوبو نمیشه با یه بار خوندن فهمیدم
حرفش برایم نا مفهوم بود. آخر مگر میشد؟ مثلا کتاب شنگول و منگول. کتاب خوبی هم بود و من با یک بار خواندن آن را می فهمیدم. می خواستم بیشتر از پدرم بپرسم اما سرش را جوری روی کتاب خم کرده بود که دیگر دلم نمی خواست مزاحمش شوم. به همان توضیح مختصر و مفیدش اکتفا کردم و دیگر چیزی نپرسیدم. در عوض تصمیم گرفتم نقاشی ام را تکمیل کنم.
مداد رنگی زرد پر رنگم را برداشتم تا خورشیدم را رنگ کنم. اما‌ پدرم ناگهان سرش را بالاآورد و به من گفت:
– یه مداد به من بده!
مداد رنگی دستم را به طرف پدر گرفتم و او به سرعت جمله را در کتاب علامت زد. انگار خیالش راحت شد! کتاب را بست و مدادم را بین آن گذاشت. استکات قهوه اش که الان خالی بود را به طرف آشپزخانه برد. دورادور لبخند زیبایی به من تقدیم کرد. اما در آن لحظه غافل از آن لبخند تکرار نشدنی در فکر رنگ کردن خورشیدم بودم که احتمالا باید با زرد کم رنگم رنگش می کردم.

***
آن چنان غرق بازی بود که انگار جنگ واقعی است. انگار نه انگار که او نه سربازی بود و نه سلاحی داشت. فقط انگشت هایش را با عصبانیت به روی موبایل می کوبید. در عجب بودم که آن قدر با من فرق داشت. وقتی پسربچه ای همسن او بودم تفریحم نقاشی بود و خواندن کتاب قصه های زیبایم.
با حالتی از تاسف سری تکان دادم و نگاهم را روی کتاب کهنه و پاره پاره برگرداندم. اما تمرکز نداشتم. چشمم به حیاط افتاد! باغچه مان خشکیده بود. دیگر حال و هوای روزگار قدیم را نداشت. نمیدانم چرا از وقتی صدای ورق زدن های پدرم شنیده نشد ، من هم رغبتی به آب دادن گل ها نداشتم. انگار هر آن چه که یادآور پدرم بود ، مرا غمگین می کرد. دیگر حیاط را نگاه نکردم… منظره خوبی نداشت.
سعی کردم تمرکز کنم اما انگار جمله ها از دستم فرار می کردند. هر چیزی به جز جمله ها توجهم را جلب می کردند. صفحه کهنه کتاب ، صدای بازی پشرن ، عکس فیلسوف مورد علاقه ام نیچه!
کتاب را برگرداندم تا برای صدمین بار به عکس روی جلد کتاب نگاه کنم اما تصمیم گرفتم از جایم بلند شوم و به اتاقم بروم. کتاب برگ برگ شده ی کهنه را برداشتم و از جایم که برخاستم صفحه ای از کتاب به روی زمین افتاد. برگه را برداشتم و خواستم آن را درون کتاب برگردانم که جمله ای توجهم را جلب کرد. جمله ای که با مداد رنگی زرد پر رنگی علامت گذاری شده بود:
《گذر زندگی مانند یک رودخانه است که همواره در حال جریان است. بنابراسن بهترین راه برای شاداب ماندن ، آمادگی برای پذیرش تغییرات و تطبیق با جریان است.》

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: پریا نعمت الهی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *